ناجی مادربزرگ 100 ساله

«روناک رستمی» امدادگری که در زلزله کرمانشاه از تخت بیمارستان برخاست تا به یاری مردم شهرش برود

4 سال از روزهای تلخ زلزله کرمانشاه می‌گذرد. اگرچه بسیاری از خانه‌ها بازسازی شده و زخم‌ها و آسیب‌های جسمی زلزله التیام پیدا کرده اما هنوز هم خاطرات تلخ آن شب پرالتهاب از یاد اهالی سرپل ذهاب نرفته است.
زلزله سرپل‌ذهاب اگرچه خانه‌ها را ویران و امیدهای بسیاری را ناامید کرد اما از دل همان حوادث تلخ، قهرمان‌های بسیاری متولد شدند. قهرمان‌هایی که با وجود آسیب‌های جدی جسمی و روحی، برای امدادرسانی به همشهریان زلزله‌زده خود آستین همت بالا زدند.
«روناک رستمی» یکی از همان قهرمان‌هایی است که شب زلزله زیرآوار خانه‌اش گرفتار شده و آسیب‌های جسمی بسیاری از آن حادثه تلخ به یادگار دارد، اما همان روزها از تخت بیمارستان بلند شد تا در کنار امدادگران برای کمک به کودکان زلزله‌زده شهرش وارد میدان شود.

هنوز آن صدای ترسناک را که مثل انفجاری مهیب از تمام شهر شنیده ‌شد به یاد دارم. همه اهل خانه دور هم جمع شده بودیم و قرار بود با یک دورهمی خانوادگی آن شب سرد آذرماه را به صبح برسانیم.

چند دقیقه قبل از زلزله و شنیده شدن آن صدای وحشتناک، از پنجره اتاقم ردیف خانه‌های خیابان شاهد را تماشا کردم. تمام خیابان در تاریکی و سکوت فرو رفته و پنجره‌ همه خانه‌ها بسته بود، اما از روشنایی چراغ‌‌ها معلوم بود پشت هرکدام از پنجره‌ها یک دورهمی گرم خانوادگی به راه است.

نگاهم را از خیابان گرفتم و برای هم‌نشینی با خانواده پا تند کردم. چند دقیقه بعد وقتی آن صدای مهیب و ناشناس تمام شهر را در خودش بلعید و همه خانه‌ها را آوار کرد، دلیل آن عجله بی‌مورد را فهمیدم.

تازه شب‌نشینی اهل خانه داشت گرم می‌شد که صدایی ترسناک از عمق زمین برخاست و ناگهان همه‌چیز در تاریکی مطلق فرو رفت. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت و انگار در یک لحظه تمام شهر برای همیشه خاموش شد.

ثانیه‌های قبل از زلزله را دیگر به خاطر نداشتم و نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. چند دقیقه طول کشید تا صدای ناله از تمام کوچه بلند شد. حالا آن چند ثانیه پیش از وقوع زلزله را به یاد آوردم.

بعد از آن صدای ترسناک بود که در و دیوار خانه به‌لرزه افتاد و خودم را به‌خاطر آوردم که در لحظه آخر کنار راه پله ایستاده بودم. راه‌پله‌ای که به احتمال زیاد، دیگر اثری از آن نبود و لابد جسم زخمی و آسیب‌دیده‌ام جایی زیر راه‌پله مخروبه گرفتار شده بود. صدای برادرم را شنیدم که بی‌وقفه فریاد می‌کشید و یکی‌یکی سراغ اعضای خانواده می‌رفت.

خواستم از جایم بلند شوم تا مهارت‌های امدادی‌ را که سال‌ها برایش زحمت کشیده‌ بودم به کار بگیرم، اما توانی برای حرکت نداشتم. نه پاهایم را حس می‌کردم و نه دست‌هایم تکان می‌خورد. سرما و ضعف شدید جسمانی به‌تدریج آخرین امید را هم از من دریغ می‌کرد.

ناگهان باریکه نوری از میان تاریکی که از هر سو من را احاطه کرده بود، دست‌های برادرم را دیدم و صداهایی که می‌گفت روناک اینجاست. چند ساعتی زیر آوار مانده بودم و خرده شیشه پنجره‌های شکسته در بدنم فرو رفته بود.

خونریزی برای لحظه‌ای بند نمی‌آمد. یکی از میان جمعیت صدایم کرد و گفت روناک همه اهل خانه سالم مانده‌اند. خیالم راحت شد اما همان لحظات آخرین ثانیه‌هایی بود که از زلزله به‌خاطر دارم. نیمه هوشیار بودم که من را به بیمارستان سرپل‌ذهاب بردند.

بیمارستانی که فقط نامی از آن باقی مانده بود. وقتی بیمارستان صحرایی هلال‌احمر راه‌اندازی شد، پزشکان شروع به مداوای من کردند. به سمت راست بدنم بخیه‌های فراوانی زدند تا خونریزی متوقف شد. دیگر کاملا از هوش رفته بودم که من و چند مصدوم دیگر را با هلی‌کوپتر به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند.

یک روز بعد در بیمارستان کرمانشاه به‌هوش آمدم. روی تخت بیمارستان همه لحظه‌های تلخ زلزله را مرور می‌کردم. صدای شیون و ناله مادران، تمام راهروهای بیمارستان را پر کرده بود. در همان اتاقی که بستری بودم، لحظه از دست رفتن یک کودک را کنار مادرش دیدم.

تصاویر مناطق زلزله‌زده کرمانشاه، خانه‌هایی که دیگر سر جایشان نبودند، پدرانی که غم از دست دادن فرزند کمرشان را خم کرده بود و…. از برادرم شنیدم از 98 خانه محله ما فقط 8 خانه سالم مانده و بقیه آوار شده‌اند.

یاد لحظه‌های قبل از زلزله افتادم. همان لحظه‌ای که از پشت پنجره، تمام خانه‌های کوچه و شب آرام محله را با شوق فراوان تماشا می‌کردم. حتما دیگر در کوچه ما خبری از آن دورهمی‌های خانوادگی نبود. به خودم اجازه ندادم دیگر روی تخت بیمارستان بمانم.

دو روز من را روی تخت نگه داشتند. روز آخر به برادرم گفتم فرم ترخیص را برایم بیاورد. گفت با این حالت نمی‌توانی بروی. گفتم درس نخواندم و امدادگری یاد نگرفتم که حالا از روی تخت بیمارستان این صحنه‌ها را تماشا کنم.

بالاخره موفق شدم و من را از بیمارستان مرخص کردند. قبل از وقوع زلزله به‌عنوان مددکار به کمک مردم بخش‌های دشت ذهاب و پشت‌تنگ می‌رفتم. از آنجایی که شناختم نسبت به این دو منطقه زیاد بود، خودم را به امدادگران حاضر در این مناطق رساندم.

خیلی‌ها عزیز از دست داده بودند. بنابراین مداخلات روانی بسیار مهم بود. روز اول همراه با امدادگران به سرپل‌ذهاب رفتم. هنوز جای بخیه‌ها تازه بود اما وقتی به آوار خانه‌ها و کودکانی که پدرومادرشان را از دست داده بودند نگاه می‌کردم دردهای خودم را از یاد می‌بردم.

همان روز اول وقتی همراه با امدادگران راهی یکی از روستاهای زلزله‌زده شدیم، اتفاقی برایم رقم خورد که انگیزه‌ام را چند برابر کرد. میان آوار خانه‌ها و چادرهایی که یکی‌یکی برپا می‌شد به خانه‌ای رسیدیم که جز مخروبه‌ای از آن باقی نمانده بود. ‌امدادگران همه اهل خانه را از زیر آوار بیرون کشیده بودند اما خبری از مادربزرگ نبود.

سراغ کودکان خانواده رفتم که پس از زلزله در شوک سختی فرو رفته بودند. کنار یکی از بچه‌ها که کم‌صحبت‌تر از بقیه بود و ترس و اضطراب در چشم‌هایش موج می‌زد نشستم و با او گرم صحبت شدم. میان حرف‌هایم از مادربزرگش پرسیدم.

ناگهان به حرف آمد و گفت مادربزرگ را بار آخر در آشپزخانه دیده. به همراه یکی از امدادگران دوباره سراغ آوار خانه رفتیم و آن لحظه باورنکردنی رقم خورد. با وجود اینکه دو روز از زلزله گذشته بود اما امدادگران مادربزرگ 100 ساله را که درست کنار یخچال و زیر آوار سالم مانده بود، پیدا کردند.

التهاب روزهای اول که فروکش کرد و امدادگران هلال‌احمر توانستند نیازهای اولیه را برطرف کنند، وظیفه ما به‌عنوان مددکار سنگین‌تر شد. روستا‌به‌روستا می‌رفتیم و به کودکان و افرادی که در اثر زلزله آسیب‌های روحی سختی دیده بودند کمک می‌کردیم.

بیش از یک ماه از زلزله گذشته بود که به روستای حسن سلیمان رفتم. مادری جوان در حالی‌که دست پسر خردسالش را گرفته بود نزدیک من آمد. چشم‌هایش پر از اشک بود. می‌گفت از شب وقوع زلزله تا همین حالا پسرش حتی یک کلمه هم به زبان نیاورده.

بچه‌ها با شوق‌وذوق عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هایی که با خودمان برده بودیم را میان خودشان قسمت می‌کردند اما او با چشم‌های بهت‌زده گوشه‌ای ایستاده بود. به چادرشان رفتم. چند ساعتی با او بازی کردم و برایش قصه و شعر خواندم.

از مادروپدرش هم خواستم به بازی ما اضافه شوند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود که در میان تعجب همه ما، گفت: «خاله من خیلی از زلزله می‌ترسم.» همین یک جمله کافی بود که چشم‌های مادرش این‌بار پر از اشک شوق شود.

وقتی می‌رفتم به او قول دادم برایش یک دوچرخه کوچک هدیه بیاورم. دو ماه بعد که دوباره به روستای آنها رفتم، از میان جمع شاد بچه‌ها به آغوش من دوید و گفت: «خاله یادت هست حرف نمی‌زدم؟» وقتی این را گفت من هم به جمع شاد آنها پیوستم اما هنوز نتوانسته‌ام قول دوچرخه‌ را عملی کنم.

 

خانه امید بچه‌های زلزله‌زده اینجاست

با گذشت سه سال از زلزله کرمانشاه، خیابان شاهد سرپل‌ذهاب، همان محله‌ای که روناک رستمی و همسایه‌هایش هنوز دورهمی‌های عصرگاهی خانم‌های همسایه و بازی‌وشادی بچه‌های کوچه را از یاد نبرده‌اند، حال‌وهوای دیگری دارد.

یک کانکس کوچک که یادگار روزهای تلخ زلزله است، به خانه امید بچه‌های زلزله‌زده تبدیل شده. هر روز صدای خنده و قهقهه بچه‌هایی که هرکدام از زلزله سه سال پیش زخمی به جسم‌وجان دارند از همین کانکس فلزی کوچک در تمام خیابان شاهد می‌پیچد.

روناک رستمی که روزهای سخت زلزله را با وجود ده‌ها زخمی که از آوار خانه به تن داشت به امدادرسانی و حمایت روانی از کودکان سپری کرد، هنوز هم قول و قرارش با بچه‌های زلزله‌زده محله را از یاد نبرده است.

نقاشی‌های رنگارنگ، قصه‌خوانی و کتابخوانی و برگزاری مسابقات نقاشی و سرگرمی، این کانکس کوچک را به پاتوق همه کودکان محله تبدیل کرده است. رستمی در این‌باره می‌گوید: «بچه‌ها نباید بازی و شادی را از یاد ببرند.

اصلا صدای قهقهه آنهاست که غم‌واندوه خیابان شاهد را از بین می‌برد. روزهای بعد از زلزله دیدم بچه‌ها دیگر نمی‌خندند. مادران‌وپدران در غم‌واندوه فرو رفته‌اند و کسی به فکر آنها نیست. باید کاری می‌کردم. تخصصم مددکاری و بازی‌درمانی با کودکان بود، بنابراین از پس این‌کار برمی‌آمدم.

موضوع را که به اعضای خانواده‌ام گفتم، آنها هم با من همراه شدند. خانواده ما پرجمعیت بود و به همین دلیل به ما دو کانکس داده بودند. مادرم گفت بقیه اعضای خانواده در چادر زندگی می‌کنیم و تو این کانکس را وقف بچه‌ها کن.

حالا این کانکس از همان روزهای نخست زلزله به محل بازی بچه‌ها تبدیل شده هنوز هم بچه‌ها دلتنگی‌هایشان را در این کانکس فراموش می‌کنند. همگی دور هم جمع می‌شویم و نقاشی می‌کشیم، قصه‌گویی و شعرخوانی و کارگاه عروسک‌سازی هم داریم.

بازی می‌کنیم و بچه‌های خیابان شاهد حالا خوشحالند.» رستمی با وجود اینکه یکی دو روز در هفته به روستاهای محروم سر می‌زند، در همین کانکس برای مادران و بانوان خیابان شاهد هم جلسات مشاوره برگزار می‌کند.

خودش می‌گوید: «روزهای اول زلزله از مادران خواسته‌ بودم خاطرات بد و خوبی که از زلزله دارند، مشکلاتی که با آن درگیر شده‌اند و… را با من درمیان بگذارند تا با کمک هم از این بحران هم عبور کنیم. چندی پیش پدرم را که در سخت‌ترین لحظات زلزله پشتیبانم بود از دست دادم.

همیشه می‌خواست به قولم وفادار بمانم و از هیچ تلاشی برای کودکان زلزله‌زده دریغ نکنم. هنوز هم همین قول‌وقرار باقی است و مادران هم در کنار بچه‌ها خاطرات تلخ زلزله را در این کانکس فراموش می‌کنند.»

زلزله کرمانشاه مدرسه بحران بود

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.