گودال‌خواب‌هاي دامن تهران/ بازخواني كابوس «شفق» و «فارور» و ابهام در ايجاد «دهكده سلامت»

وقتي ميري گرمخونه، با پاي خودت افتادي توي دهن شير. مامور گرمخونه با پليس هماهنگه. تا ميري، زنگ مي‌زنه پليس. 6 صبح كه در گرمخونه رو باز مي‌كنن و بايد بزني بيرون، همون نزديكا، ميني‌بوس پليس منتظر وايساده

اعتماد در گزارشی با عنوان  زندگی روی هوا نوشت: بعد از آخرين چراغ،هرچه نور و صدابود، همه رفت. انگار به غاري از تاريكي و سكوت پرت شده بوديم. دامن تهران را سربالا مي‌رفتيم و دانه‌هاي برف خشك، مثل صدها پولك سفيد، مي‌نشست روي زمين و صدا، فقط همين ترك خوردن‌هاي تنِ تُرد برف زير پاي ما بود. هوا انگار رويه‌اي از يخ داشت. هر دم از هوا، انگار لايه‌اي از يخ بود كه تيز و سرد، تا اعماق درونت را مي‌خراشيد. چشم‌هاي مجيد، ما را در تاريكي جوريده بود و از دور، تپ‌تپ تخت كفشش را شنيديم كه سرازيري را مي‌آمد سمت ما. منتظر ما بود. به ساعد سپرده بود كه «امشب مهمون دارم» ما، من و نيما، مهمان مجيد و رضا بوديم. مهمان گودال خواب‌هاي دامن تهران. رضا را قبلا ديده بودم. به اندازه چند دقيقه، وقتي با آخرين قطار مترو برمي‌گشت. تصويري كه از رضا يادم بود، پلك‌هايي بود كه بالاي ماسك و پايين كلاه بافتني‌اش، روي مردمك‌هايي گشاد و چشم‌هايي متورم، ورق مي‌خورد. گفت: «خونه داريم. با رفقامون.»

گفتم: «ميام بهتون سر مي‌زنم.»…..
مجيد جلوتر مي‌رفت كه جاي قدم‌هايش، برف خشك سفيد را چاله كند و پا جاي پاي مجيد بگذاريم روي سربالايي سنگي سُر از برفِ نو. تاريكي، غليظ‌تر شده بود. هر سه، حل شده بوديم در شب. جلوتر؛ انتهاي سربالايي، توده گل و توده سنگ، بيراهه‌اي ساخته بود. مجيد رفت روي بيراهه. صدا زد: «رضا … رضا … وردار اين پلاستيكو…»
نديديم رو به كجا و رو به كي صدا مي‌زند. جلوي پاي‌مان، نوار نوري از زمين تابيد و تخته چوبي دراز، از جاي خود كنار رفت و دستي ناپيدا، گوشه ورق پلاستيكي سفيدِ زير تخته چوبي را، انگار سقف خانه‌اي، به اندازه قطر يك آدم باز كرد. گودالي بود به ارتفاع يك متر، شايد يك‌مترونيم…. نمي‌دانم. هر ارتفاعي بود، بايد خميده وارد مي‌شدي و همين طور خميده هم مي‌ماندي. از همان سوراخي كه باز شده بود، رفتيم پايين. نوار نوري كه از زمين تابيده بود، شعله نازك يك شمع بود كه رضا روشن كرد وقتي صداي مجيد را شنيد. قبلش، شمع هم روشن نبود. مجيد، لبه ورق پلاستيك سفيد را برگرداند روي سوراخ. مچاله و سرد، نشستيم كف گودال. دو نفر بودند، دو تا پتو داشتند، دو تا بالش، يك بطري شيشه‌اي پر از نمك و لباس‌هاي تن‌شان. عرض گودال، اندازه‌اي بود كه به ديواره تكيه بدهي و پاهايت را دراز كني. طول گودال، به درازاي قد يك آدم. مجيد از 5 سال قبل به اين گودال پناه آورده بود. رضا از سال 1367 بيابان‌خواب شد. يك سال بعد از اينكه از جنگ برگشت و  به جرم حمل مواد، باتوم توي سرش كوبيدند و براي ساكت كردن درد شكستگي جمجمه، مرفين به تنش خوراندند. رضا از بيمارستان كه مرخص شد، مرفيني شده بود. رضا بچه محل ما بود؛ از پسرهاي دبيرستان نراقي. مهر 1367، وقتي سال تحصيلي جديد شروع شد، صندلي رضا خالي مانده بود و كسي هم نپرسيد واليباليست «نراقي» كجاست. وقتي پسرهاي دبيرستان نراقي، فرمول‌هاي جبر را غرغره مي‌كردند، رضا وسط بيابان‌هاي تهران، تنها و تزريقي، رو به تماشاگراني از جنس هوا، نفس‌كش مي‌خواست و با ميانداري سنگ و خار، يقه پاره مي‌كرد. از جبهه دست پر برگشته بود؛ با خاطره خاكستر علي عرب؛ بسيجي 16ساله‌اي كه منور عراقي، كل جانش را سوزاند، با سردوشي‌هاي خيس از مغز رفيقش كه وقتي تركش سرش را تركاند، رضا از بوي خون و باروت فهميد ديگر رفيق ندارد… سال67، رضا مرده بود. براي يك خانواده، براي يك محله. رضا، بچه محل ما، شاگرد دبيرستان نراقي، عضو تيم واليبال نوجوانان، مرده بود…
«سال 70، وقتي منو با سه گرم هرويين گرفتن، بردن پيش قاضي. بهم گفت اگه دو ماه زودتر اومده بودي، مي‌فرستادمت جزيره كه ديگه برنگردي….»
مجيد از خيابان‌هاي مشهد به گودال‌هاي تهران رسيده بود. بچه‌هايش ديگر نمي‌خواستند كسي به اسم «پدر» به ياد بياورند. برقكار حرفه‌اي بود. نصاب آسانسور بود. دكورساز بود. مثل رضا، خاطره‌باز نبود. بعد از 20 سال گودال‌خوابي و بيابان‌خوابي، چغر شده بود. روي حاشيه زندگي راه مي‌رفت، كمرنگ و گم. رضا كه حرف مي‌زد، سيگار لاي انگشتان مجيد، آب مي‌شد و رضا از مرگ بچه‌هاي «جزيره» مي‌گفت؛ از حسن و شاهپور و ده‌ها جوان تبعيدي به «فارور»، از كثافت و گرما و گرسنگي،  از سيامك مي‌گفت كه وقتي يكي از مسئولان  با هلي‌كوپتر راهي «فارور» شده بود، از تندي نم و گرماي هوا، جرات نكرده بود از هلي‌كوپتر پياده شود و سيامك، پايين پاي هلي‌كوپتر، رو به پره‌هاي رقصان هلي‌كوپتر، رو به چشم‌هاي ترسيده آن مدير دولت ، نعره زده بود: «حاج آقا، ما داريم اينجا از بي‌غذايي و بي‌آبي مي‌ميريم.» و آن مدير دولت  هيچ‌وقت نعره سيامك را نشنيد. نعره سيامك، لاي غرش هلي‌كوپتري كه فرود نيامده، خيز فرار برداشت، گم شد… . از محمد مي‌گفت كه تا سه روز بعد از مرگ رفيقش، به سربند «فارور» خبر نداد و جيره صبحانه و ناهار و شام رفيق مرده را گرفت و خورد تا وقتي جنازه و پتو، باد كرد و بوي گند مرده، از درز پتو بيرون زد. رضا از نجات‌يافته‌هاي «فارور» گفت كه وقتي به تهران برگشتند، دنده‌هاي‌شان قابل شمردن بود ….. رضا دو هفته قبل، از اردوگاه ترك اجباري «فشافويه» مرخص شد. مثل بارهاي قبل، مثل همه اين 34 سال، نه سقفي بود، نه شغلي، نه دل و چشم منتظري. تا جاده حسن‌آباد پياده آمد و هرويينش را خريد و ديوار خرابه‌اي همان نزديك پيدا كرد و رفت و كشيد و دوباره جان گرفت بعد از 10 ماه بي‌تابي از خماري. مخش كار افتاد، سطل زباله‌ها را جست و هرچه به درد بخور پيدا كرد، ريخت كنج گوني پلاستيك و تا رسيد ميدان شوش، آسمان تهران، رنگ غروب گرفته بود. گوشه ميدان، بساط پهن كرد و آشغال‌هايش را منظم چيد و نشست به انتظار مشتري.
«وقتي ميري گرمخونه، با پاي خودت افتادي توي دهن شير. مامور گرمخونه با پليس هماهنگه. تا ميري، زنگ مي‌زنه پليس. 6 صبح كه در گرمخونه رو باز مي‌كنن و بايد بزني بيرون، همون نزديكا، ميني‌بوس پليس منتظر وايساده؛ يه راست حركت به سمت اردوگاه اجباري. بچه‌ها تعريف مي‌كردن چند وقت قبل، يه ميني‌بوس اومده وسط ميدون شوش، پاتيل آش گذاشتن بيرون و اومدن توي پياده‌رو كه بيايين‌ آش گرم براتون آورديم. كارتن خوابا، اومدن سمت ميني‌بوس. صف بستن واسه آش. دستشونو دراز كردن كاسه آش رو بگيرن، همزمان دستبند به دستشون زدن و انداختنشون تو ميني‌بوس، همه رو بردن اردوگاه اجباري.»
تخم چشم‌هايم از سرما درد گرفته. به پلكم دست مي‌زنم، انگار سال‌هاست مرده‌ام؛ يخ يخ. نيما كه كلمه‌اي مي‌گويد، با هر هجاي واژه‌ها، بخار سرد سفيد در فضاي خالي آن سوراخ كم هوا منتشر مي‌شود. استخوان‌هايم، كم آورده و از سوز سرد، در حال شكستن است. پاهايم را بيشتر به تنم مي‌چسبانم. اين سرماي لعنتي، مثل مته، تا مغز آدم نفوذ مي‌كند. تُن صداي رضا، مثل جريان باريك رودي در حال خشكيدن، روي شيب تند خماري افتاده بود و نخ بعضي جمله‌ها رها مي‌شد. ديوار گودال، خيس و سرد بود. زمين گودال، خيس و سرد بود. رضا مي‌گفت بعضي شب‌ها، داخل گودال چوب مي‌سوزانند كه يخ نزنند. هيچ‌كدام نمي‌خواستند به اردوگاه اجباري برگردند. رضا را 5 بار به زور فرستاده‌اند ترك اجباري، مجيد را 3 بار. تجربه طولاني تزريق، رگ‌هاي‌شان را خشكانده بود. هر دو پير شده بودند. ياد دو برادري افتادم كه زير پل زندگي مي‌كردند، لابه‌لاي موش‌ها و دود. بار آخر، برادر بزرگ‌تر، دل‌درد شديد داشت، حدس مي‌زد موش به غذايش ناخنك زده باشد. چند ماه است كه زير پل، خالي است. آشغال‌ها هستند، هيچ آدمي نيست. شايد مرده باشند ….

آبان سال 1389، حميدرضا حسين‌آبادي؛ رييس پليس وقت مبارزه با موادمخدر، خبر داد كه فعاليت «شفق»؛ اولين اردوگاه كار اجباري براي مجرمان موادمخدر و معتادان خياباني، در تهران آغاز شده است.  حسين‌آبادي، اردوگاه «شفق» را نمونه‌اي موفق براي درمان و تنبيه و بازتواني مجرمان موادمخدر و معتادان خياباني معرفي كرد و در توضيح علت ايجاد اين مركز و 10 مركز مشابه در كل كشور گفت: «در اين اردوگاه‌ها، خرده‌فروشان موادمخدر كه توسط پليس دستگير شده‌اند، در سخت‌ترين شرايط ممكن به فعاليت و كار مي‌پردازند تا در هنگام خروج از اين اردوگاه‌ها ديگر سراغ فروش موادمخدر نروند.»
سه سال بعد؛ ابتداي سال 1392، طه طاهري؛ قائم‌مقام وقت ستاد مبارزه با موادمخدر اعلام كرد: «طرح جمع‌آوري معتادان خياباني و خرده‌فروشان موادمخدر تهران، در دو مرحله 25اسفندماه سال 1391 و 11 فروردين ماه 1392 اجرا شده و 500 معتاد پرخطر به اردوگاه‌هاي شفق و كمرد (جاجرود) منتقل شده‌اند. اردوگاه شفق براي 500 نفر و اردوگاه كمرد، براي 1000 نفر ظرفيت دارد.»
درحالي‌كه قرار بود امور بهداشتي، مددكاري و حمايتي در اردوگاه‌هاي درمان اجباري، زيرنظر وزارت بهداشت و سازمان بهزيستي كشور باشد، نيمه اول سال 1392، برخي معتادان آزادشده از اردوگاه‌هاي شفق و كمرد، به گوش خبرنگاران رساندند كه آنچه در «شفق» و «كمرد» اتفاق مي‌افتد، مصداق مرگ تدريجي است. آنچه در ادامه مي‌خوانيد، گفت‌وگوي «اعتماد» با سه نفر از معتادان نجات‌يافته از اردوگاه‌هاي درمان اجباري «شفق» و «كمرد» در نيمه اول سال 1392 است؛  6 ماه بعد از اين گفت‌وگوها «شفق» و «كمرد» با دستور قضايي، پلمب و تعطيل شدند.

  احمد / 35 ساله / معتاد به شيشه و هرويين/ دستگيري و انتقال به شفق – زمستان 1391: 

«ماموراي شهرداري من رو دستگير كردن. ظرف يك شب، 300 نفر دستگير شده بودن. همه رو بردن كلانتري 116. تا صبح، توي هواي سرد، توي حياط كلانتري بوديم. همونجا، توي حياط كلانتري، هر چي مواد همراهمون داشتيم كشيديم. صبح ما رو بردن شفق. 14 روز توي شفق بوديم. بعد از 14 روز، ما رو فرستادن اردوگاه كمرد. 53 روز توي كمرد بوديم.هر دو تا اردوگاه رو ، هميارا ؛ بچه‌هاي بهبود يافته ، اداره مي كردن .  1200 نفر توي اردوگاه بودن ولي فقط 18 جفت دمپايي توي كل اردوگاه بود. از صبح كه بيدار مي‌شديم، تا آخر شب، دايم توي صف بوديم؛ صف دستشويي، صف سيگار، صف غذا. براي 1200 نفر، فقط 5 تا دستشويي بود. خيلي وقتا دو نفري يا حتي سه نفري مي‌رفتيم توي يه دستشويي. اون موقع كه من زنداني بودم، چند  نفر از بچه‌ها به دليل اسهال خوني مردن. فقط 300 تا ليوان و 300 تا كاسه براي غذا خوردن اونجا بود. موقع ناهار و شام، وقتي غذاتو مي‌خوردي، كاسه خالي رو از دستت مي‌گرفتن، توي همون كاسه شسته‌نشده، براي نفر بعدي غذا مي‌ريختن. به هر كدوم از ما، يه پتو دادن. پتوها انقدر كثيف بود كه تا صبح از شپش نمي‌خوابيديم. اعتصاب كرديم كه چرا هيچ امكانات بهداشتي اينجا نيست. كتكمون زدن و ما رو فرستادن انفرادي. از پنجره‌هاي انفرادي، مواد مي‌اومد و توي همون انفرادي هم مواد مي‌كشيديم.»

  عليرضا / 30 ساله / معتاد به شيشه و هرويين/ دستگيري و انتقال به شفق – 30 خرداد 1390: 
«من توي ميدون شوش دستگير شدم. 30 نفر بوديم،  رفتيم شفق. 800 نفر توي كمپ بودن. موقع ورود، سيگارامونو ازمون گرفتن و گفتن هر كي سيگار مي‌خواد، نخي هزار تومن.  دوره نگهداري هر نفر، 21 روزه بود. بابت هر نفر، دولت 180 هزار تومن به پيمانكار شفق پول مي‌داد. اين پول بايد براي صابون و شامپو و لباس و غذاي بچه‌ها خرج مي‌شد ولي كسي نمي‌دونست اين پول كجا ميره. توي اردوگاه خبري از صابون نبود. نون كپك‌زده و جو و لوبيا، كل غذايي بود كه به ما مي‌دادن. از گوشت خبري نبود. بعد از 6 ماه مسوول اتاق فيزيك (سم‌زدايي) شدم. اتاق فيزيك براي 100 نفر جا داشت، 500 نفر رو ريخته بودن اونجا. وقتي يه مسوول مي‌خواست بياد بازديد، از دو روز قبل، اونجا رو طوري تميز مي‌كرديم كه فكر كنن اينجا بهشته. به مددجو مي‌گفتيم اعتراضي بشنويم طوري مي‌زنيمت كه اسمت رو فراموش كني. اگه كسي با پول دستگير مي‌شد، پولشو مي‌گرفتيم و فراريش مي‌داديم يا پرونده‌شو دستكاري مي‌كرديم و مهر ترخيص مي‌زديم. اگه از مددجو خوشمون نمي‌اومد، يا به فلك مي‌بستيمش، يا به تخت، فيكسش مي‌كرديم و با لوله سبز مي‌زديمش، يا وادارش مي‌كرديم ادرارشو بخوره. هر دو هفته يه بار، اجازه مي‌داديم بچه‌ها برن حموم، با آب يخ، با آب شور. اونجا آب داغ نداشت. هيچ وسيله شست‌وشو اونجا نبود. گرسنگي و شپش و گال بيداد مي‌كرد. آسمون شفق، خدا نداشت. سرزمين خيلي وحشتناكي بود. مواد توي شفق مي‌اومد. وقتي وارد شفق شدم، مصرفم روزانه يه گرم كراك بود. وقتي از شفق آزاد شدم، مصرفم روزانه دو گرم هرويين و دو گرم شيشه شده بود.»

  حسين / 33 ساله / معتاد به شيشه و هرويين / دستگيري و انتقال به شفق – ارديبهشت 1391: «منو از پارك دروازه‌غار گرفتن. 8 ص بح، ماموراي شهرداري ريختن توي پارك و 200 نفر رو دستگير كردن. همه رو فرستادن كلانتري 116. غروب همون روز، از كلانتري اعزام شديم شفق. سه روز ما رو توي حياط شفق نگه داشتن. بعد از سه روز پذيرش شديم. بعد از دو هفته اجازه دادن بريم حموم. همه، هميشه گرسنه بوديم. جيره سيگار هر نفر، روزانه 3 نخ بود. ما يه نخ سيگار رو با سه تا نون لواش عوض مي‌كرديم. يه روز يكي از بچه‌ها از گرسنگي يه نون لواش دزديد. مسوول سالن كه خودش هم از بهبود يافته‌ها بود،  با لوله سبز افتاد به جونش. سهميه نون بچه‌ها رو بهشون نمي‌دادن. قايم مي‌كردن و مي‌فروختن به بازيافتي. بعد از سه هفته ما رو فرستادن كمرد. نصف بچه‌ها اسهال خوني گرفته بودن. به كثيفي اردوگاه اعتراض كرديم، همياراي اردوگاه با لوله سبز ريختن سرمون. من بعد از 50 روز آزاد شدم. صبح آزاد شدم، از جاجرود اومدم تهران، غروب رسيدم پارك دروازه غار، همون جا نيم گرم هرويين گرفتم و كشيدم.»

نيمه اول سال 1392، بعد از افشاي وقايع شفق و كمرد، مسوولان وقت وزارت بهداشت اعلام كردند كه اين دو اردوگاه، بدون مجوز مشغول پذيرش و فعاليت هستند و وزارت بهداشت هم تا زمان اصلاح و تجهيز اين دو مركز، حاضر به نظارت و تاييد فعاليت اين دو مركز نخواهد بود. به دنبال اين اعلام، مسوولان وقت ستاد مبارزه با موادمخدر، وارد ماجرا شدند. آنها بايد به اين سوال پاسخ مي‌دادند كه «شفق» و  «كمرد» با مجوز و تاييد كدام نهاد، فعاليت مي‌كنند. گفت‌وگويي كه در ادامه مي‌خوانيد، پاسخ‌هاي طه طاهري؛ قائم‌مقام وقت ستاد مبارزه با موادمخدر به سوالات «اعتماد» است. اين مصاحبه كوتاه، بعد از اظهارات مسوولان وقت وزارت بهداشت درباره فعاليت غيرقانوني اردوگاه‌هاي شفق و كمرد انجام شد. پاسخ‌هاي طه طاهري به خبرنگار «اعتماد» تاييدي بر فعاليت غيرقانوني اردوگاه درمان اجباري «شفق» بود.

   اردوگاه شفق چرا مجوز نمي‌گيرد؟ 
اردوگاه شفق مجوز دارد.
   شفق مجوز ندارد. 
چه كسي مجوز نداده؟
   وزارت بهداشت و بهزيستي. 
وزارت بهداشت كم‌كاري كرده و نتوانسته در اردوگاه پزشك مستقر كند. كم‌كاري مربوط به وزارت بهداشت و دانشگاه علوم پزشكي تهران و دانشگاه شهيد بهشتي بود.
   شفق از كدام نهاد مجوز فعاليت گرفته؟ 
ما براي حل مسائل، معطل هيچ كسي نمي‌مانيم. معتاد كف خياباني را جمع مي‌كنيم، باقي نهادها بايد با ما هماهنگ شوند. وزارت بهداشت در مورد شفق كم‌كاري كرده.
   مي‌شود بگوييد شفق مجوز فعاليت را از كدام نهاد گرفته؟ 
اگر قرار باشد جايي را درست كنيم و معتادان را جمع كنيم و منتظر باشيم دستگاهي بيايد و مجوز فعاليت بدهد …. ما اقدامات‌مان را انجام مي‌دهيم. درمان اعتياد را هم با كمك بخش خصوصي آغاز كرده‌ايم. وزارت بهداشت از نظر قانوني مرتكب تخلف و كوتاهي شده چون بايد پزشك در شفق مستقر مي‌كرد.
  يعني اردوگاه شفق، بخش خصوصي محسوب مي‌شود؟ 
ما شفق را با بخش خصوصي اداره مي‌كنيم ولي خودمان آنجا حاكم هستيم.
   شفق از كدام نهاد مجوز فعاليت گرفته؟ 
مگر مجوز لازم دارد وقتي خودمان آنجا حاكم هستيم؟
   پس شفق، كمپ غيرمجاز است. 
خير، غيرمجاز نيست. مگر در باقي كمپ‌هاي ترك اعتياد، وزارت بهداشت مستقر شده؟
   وزارت بهداشت مي‌گويد براي تمام امور درماني متولي صدور مجوز است. 
شرايطي كه مد نظر وزارت بهداشت است، ما در كمپ شفق تامين كرديم. شفق، مركز موضوع ماده 16 قانون مبارزه با موادمخدر است و وزارت بهداشت بايد در اين مركز پزشك مستقر مي‌كرد اما ناتوان بوده و انگيزه لازم براي اجراي اين تاكيد قانون را نداشته. ما هم معطل بيكاري و كم‌كاري ديگران نمي‌مانيم و كارمان را انجام مي‌دهيم. 4 هزار معتاد كف خياباني داشتيم. خودمان ساماندهي كرديم و خودمان هم به شفق مجوز داديم.
   اين مجوز چه تاريخي صادر شده؟ 
ديگر سوال نپرس.

7 دي 1392 ؛  چند ماه بعد از ادعاهاي قائم‌مقام وقت ستاد مبارزه با موادمخدر،   نمايندگان دولت ( مسئولاني از وزارت كشور ، استانداري تهران ،  سازمان بهزيستي ،  دادگاه انقلاب ، وزارت بهداشت و دبير شوراي نمايندگان استان تهران )  عازم بازديد از « شفق » شدند .  اردوگاه هاي شفق و كمرد ، متعلق به يك شركت خصوصي بود و تيم بازديدكننده از «شفق» پس از مشاهده شرايط غير استاندارد اين اردوگاه بدون مجوز ، دستور به تعطيلي هر دو اردوگاه داد ؛ روز 9 دي، « شفق » با حكم قضايي ، پلمب و « كمرد » براي هميشه تعطيل شد. احمد حاجبي؛ معاون سلامت رواني وزارت بهداشت،  پس از پلمب شفق  اعلام كرد: «كمپ شفق در بدترين شرايط بهداشتي بوده و ستاد مبارزه با موادمخدر بايد بودجه‌هايش را صرف استانداردسازي محيط كند. مركز درمان اعتياد شفق، استانداردهاي بهداشتي و درماني و پروتكل‌هاي مورد تاييد وزارت بهداشت را ندارد در حالي كه بارها و بارها از سوي وزارت بهداشت جهت استاندارد‌سازي بهداشتي كمپ شفق تذكر داده شده و متاسفانه هيچ‌گونه ترتيب اثري براي رفع اين مشكل صورت نگرفته است. به صورت خاص، مركز شفق در حال حاضر مجوز از وزارت بهداشت ندارد و معيارها و پروتكل‌هاي درماني و ابلاغي وزارت بهداشت را رعايت نمي‌كند. تا زماني كه اين مركز استانداردهاي بهداشتي لازم را فراهم نكند وزارت بهداشت نمي‌تواند مجوزي را صادر كند. كمپ شفق در بدترين شرايط بهداشتي به سر مي‌برد و به هيچ‌وجه محل نگهداري انسان نيست.»

8 سال از فاجعه «شفق» مي‌گذرد. «شفق» و «كمرد»تعطيل شدند اما در طول اين 8 سال، هيچ مقصري بابت فجايع «شفق» و «كمرد» و مرگ انسان‌هايي كه تنها جرم‌شان، «اعتياد» بود، محاكمه و بازخواست نشد. روز جمعه  هم خبر مرگ «محسن قاسمي» رسيد؛ مدال‌آور 31 ساله و معروف به «مو طلايي فرنگي ايران» كه بعد از ضرب و شتم در كمپ بدون مجوز بروجرد (ضرب و شتمي  كه منجر به شكستگي‌هاي شديد در جمجمه، دست، پا، دنده‌ها و ضربه مغزي و در نهايت، كما شد) 24 ماه، پيش  چشم‌هاي گريان مادر و پدر، زندگي نباتي داشت تا اينكه 23 دي‌ماه، آوازه قهرماني‌هايش، خاطره شد. مقصران سكوت ابدي محسن هم هيچ‌گاه جزاي اعمال‌شان را دريافت نكردند. آن دمي كه نفس محسن براي هميشه متوقف شد، مقصران، با وثيقه‌هاي 30 ميليون توماني (طبق حكم صادره سال 1398) از قيد مجازات آزاد بودند. تا نيمه دهه جاري، حرف‌هايي مطرح و مصوب شد و اميدها به اين سمت بود كه ايده شوم «اردوگاه درمان اجباري» و اجير كردن آدم‌ها به دليل يك بيماري، براي هميشه در نطفه خفه شود اما ظاهرا، اقبال كساني در اين كشور، وابسته حاشيه‌هاي «اعتياد» است. از سال 1397،پيمانكاراني توسط برخي نهادها به كميته صدور مجوز ايجاد اردوگاه‌هاي درمان اجباري معرفي شدند. طبق اطلاعاتي كه به خبرنگار «اعتماد» رسيده، در حال حاضر، سرانه روزانه براي نگهداري هر معتاد منتقل‌شده به اردوگاه‌هاي درمان اجباري كه همگي هم متعلق به پيمانكاران و بخش خصوصي وابسته است، به 35 هزار تومان افزايش يافته و طبق تاكيد ستاد مبارزه با موادمخدر، حداقل از دو سال گذشته، هر معتاد دستگيرشده اعزامي به اين اردوگاه‌ها، بايد 10 الي 12 ماه در اين مراكز و به صورت اجباري مقيم باشد. دو ماه قبل، پليس تهران بزرگ اعلام كرد كه نيروي انتظامي (از طريق بخش خصوصي) مي‌خواهد «دهكده سلامت» و با ظرفيت پذيرش 10 هزار معتاد ايجاد كند و قرار است تمام امور درمان و بازتواني اين بيماران، در اين مركز انجام شود. درحالي‌كه طبق قانون، تمام امور مرتبط با درمان اعتياد (شامل درمان و كاهش آسيب و حتي بازتواني بهبوديافتگان) بايد در كميته‌هاي تخصصي ستاد مبارزه با موادمخدر مطرح شده و در صورت موافقت اعضا و تصويب نهايي، قابليت اجرا داشته باشد، مهدي شادنوش؛ نماينده وزارت بهداشت در كميته درمان و حمايت اجتماعي ستاد مبارزه با موادمخدر، در گفت‌وگو با خبرنگار «اعتماد» مي‌گويد كه تا هفته گذشته (نيمه دي 1400) كه آخرين جلسه كميته درمان و حمايت‌هاي اجتماعي ستاد مبارزه با مواد مخدر برگزار شده، هيچ طرحي درباره ايجاد دهكده سلامت به اين كميته ارايه نشده است.

   خبر داريد كه پليس پايتخت از ايجاد «دهكده سلامت» خبر داده و گفته كه قرار است 10 هزار بيمار معتاد در اين فضاي محصور تحت درمان اجباري و بازتواني قرار بگيرند؟ 
من در جريان اين موضوع نيستم و چنين طرحي هنوز در دستور كار ما قرار نگرفته.
   آيا هر نهاد دولتي اجازه دارد بدون اطلاع كميته‌هاي تخصصي ستاد مبارزه با موادمخدر، طرحي مرتبط با درمان و بازتواني معتادان اجرا كند؟ 
افراد ممكن است اظهارنظرهايي داشته باشند و من مي‌گويم چنين طرحي به كميته درمان نرسيده است. نظرات اشخاص، براي تبديل به نظر رسمي كشور، بايد مراحل قانوني را طي كند. هر اقدام مرتبط با درمان اعتياد، بايد از كميته‌هاي تخصصي ستاد مبارزه با موادمخدر و وزارت بهداشت مجوز بگيرد.

7 دي 1392 ؛  چند ماه بعد از ادعاهاي قائم‌مقام وقت ستاد مبارزه با موادمخدر، پس از آنكه صداي  نجات يافتگان «شفق» و « كمرد » به گوش مسئولان وزارت بهداشت رسيد،  نمايندگان دولت ( مسئولاني از وزارت كشور ، استانداري تهران ،  سازمان بهزيستي ،  دادگاه انقلاب ، وزارت بهداشت و دبير شوراي نمايندگان استان تهران )  عازم بازديد از « شفق » شدند .  اردوگاه هاي شفق و كمرد ، متعلق به يك شركت خصوصي بود و تيم بازديدكننده از «شفق» پس از مشاهده شرايط غير استاندارد اين اردوگاه بدون مجوز ، دستور به تعطيلي هر دو اردوگاه داد ؛ روز 9 دي، « شفق » با حكم قضايي ، پلمب و « كمرد » براي هميشه تعطيل شد.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.