از مرگ بازگشتم تا امدادگر شوم!

20 سال فعالیت داوطلبانه بابک توحیدی در جمعیت هلال احمر

بابک توحیدی درست بعد از اینکه از یک قدمی مرگ برگشته بود، تصمیم گرفت به جمع هلال احمر بپیوندد؛ 21 سال داشت و چند دقیقه قبل از این تصمیم در میانه دریا دست و پا می‌زد تا غرق نشود! حالا می‌خواست امدادگر شود تا او هم جان افراد دیگر را نجات بدهد. حالا 20 سال است که با درجه ایثار به صورت داوطلبانه در مأموریت‌های امدادونجات هلال احمر شرکت می‌کند. حساب جان‌هایی که از حوادث مختلف نجات داده از دستش در رفته است؛ از نجات زن و مردی در قله سبلان گرفته تا کوهنوردانی که در صعودی زمستانه در این منطقه گرفتار شده بودند.

فاطمه عسگری نیا: اواخر تابستان 2 سال گذشته، در حالی که بابک توحیدی مشغول بازی با دخترش بود، تلفن جمعیت هلال احمر زنگ خورد و دوستانش از حادثه‌ای در کوهستان خبر دادند. «خیلی تعجب کردیم چون معمولا در این فصل کوهنوردان حرفه‌ای راهی منطقه ما می‌شوند و با سخت‌کردن مسیر صعود سعی می‌کنند صعودی هیجان‌انگیز و لذتبخش را تجربه کنند که البته کمتر هم پیش می‌آید دچار حادثه شوند.»

بابک خود را با عجله به جمعیت هلال احمر می‌رساند و بعد از اینکه متوجه می‌شود هیچ مختصاتی از گمشدگان در دسترس نیست به آماتوربودن کوهنوردان ایمان می‌آورد. «با مرکز استان تماس گرفتیم و متوجه شدیم گمشده‌ها خانم و آقای اهل اصفهان هستند که با خودروی شخصی به منطقه ما آمده و پرسان  پرسان خود را به ارتفاعات سبلان به عنوان سومین بام ایران رسانده‌اند. این اطلاعات ما را نگران‌تر کرد؛ چون مطمئن شدیم گمشده‌ها به صورت غیر حرفه‌ای به ارتفاعات سبلان صعود کرده‌اند و قطعا بدون تجهیرات و امکانات کامل هستند و در صورتی که دیر به آنها برسیم به دلیل نداشتن امکاناتی چون هدلایت و ناتوانی در اعلام دقیق موقعیت پیداکردن آنها سخت‌تر می‌شود.»

زوج گمشده هیچ اطلاعی درباره کوه و کوهنوردی نداشتند؛ به خاطر همین از مسیر شابیل بالا رفته بودند. به خاطر راهنمایی اشتباه فردی سر از یخچال شمال شرقی سبلان که یکی از مخوف‌ترین و خطرناک‌ترین مسیرهای منتهی به قله سبلان است، درآورده بودند. «با تمام پیش‌بینی‌هایی که درباره وضعیت این دو کوهنورد داشتیم راهی منطقه شدیم. جان همه بچه‌ها به لحاظ سختی مسیر در خطر بود. بالاخره خود را به آنها رساندیم. هر دو برای اینکه آنتن موبایل داشته باشند 7 ساعت روی نقطه‌ای پر از یخ نشسته بودند. ساعت حدود چهارونیم صبح بود. زن به‌شدت از قرارگرفتن در آن موقعیت ترسیده بود و گریه می‌کرد. به محض رسیدن ابتدا آنها را در مسیر خاکی و سنگی کنار عرض یخچال مستقر کردیم و کم کم آماده بازگشت به پایین شدیم.»

این زوج نجات‌یافته طی تماس‌های بعدی با ما اعلام کردند که به محض برگشت به شهرشان برای فراگیری کمک‌های اولیه در جمعیت هلال احمر ثبت نام کرده و امدادگران این نهاد برای آنها حکم قهرمانان فراموش‌نشدنی را دارند.

 

در چند قدمی مرگ

توحیدی اهل مشگین‌شهر است. زندگی در همسایگی سبلان و کوه‌های بالابلند اردبیل او را از همان کودکی عاشق کوهستان کرده و نیمی از عمرش پنجه در پنجه قله‌های صعب‌العبور انداخته است.

«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود» این مصرع از شیخ اجل سعدی شیرازی را با لبخندی بر لب برایمان می‌خواند و سراغ داستان عضویت در جمعیت هلال احمر و آغاز فعالیت‌های داوطلبانه می‌رود. «سال اول دانشگاه در آستارا بودم. آن قدر ذوق دریا و شناکردن در آن را داشتم که سر از پا نمی شناختم. از دوستان بومی آنجا خواستم تا فوت و فن شنا را یادم بدهند. لباس و تجهیزات شنا خریدم و روزها مشغول آموزش شدم. تا اینکه یک روز دل به دریا زدم و به تنهایی مشغول شناکردن شدم. آن قدر غرق در شنا بودم که متوجه دورشدن از ساحل و ورود به منطقه ممنوعه نشدم. وقتی متوجه این ماجرا شدم که کف پایم شن‌های کف دریا را حس نمی‌کرد و موج دریا به میل خودش مرا این سو و آن سو می‌برد. دائم زیر آب می‌رفتم و به سختی خودم را بالا می‌کشیدم. تقلاهایم برای کمک‌خواهی از دوستانم فایده نداشت. آنها فکر می‌کردند از فرط ذوق و خوشحالی برای آنها دست تکان می‌دهم؛ واقعا یک لحظه مرگ را جلوی چشمانم دیدم.»

بابک در این مدت کوتاه که دائم زیر آب می‌رود، آن قدر آب شور دریا را می‌خورد که نفس‌کشیدن برایش سخت شده و بی‌حال می‌شود. «برای آخرین‌بار با ناامیدی تمام با کمک موج‌ها خودم را به روی آب رساندم. نمی‌دانستم توهم است یا واقعیت. مردی تا مرا دید با شتاب به آب زد و به سمتم آمد. خیلی طول نکشید که کنارم رسید، اقدامات لازم برای نجاتم از مهلکه غرق‌شدن را انجام داد و مرا به سمت ساحل برد. وقتی به خودم آمدم او را در حال لباس‌پوشیدن دیدم. مرد جوان یک مبلّغ دینی بود. در برابر تشکرهای بریده بریده من با لبخندی که به چهره داشت گفت یکی به من یاد داده بود تو را نجات دادم حالا تو برو یاد بگیر و یک جان دیگر را نجات بده. آن قدر نجات جانم از آن مهلکه برایم شیرین بود که فردای آن روز بدون معطلی به شعبه جمعیت هلال احمر شهرستان رفتم و با شرکت در دوره‌های آموزش کمک‌های اولیه فعالیت‌های داوطلبانه‌ام را آغاز کردم.»

 

اشک‌های فراموش‌نشدنی

از همان سال فعالیت‌های داوطلبانه بابک در جمعیت هلال احمر آغاز شد؛ اول با حضور در پایگاه‌ها و بعد هم در قالب طرح‌های سراسری و کم کم در عملیات‌های نجات.

بابک هیچ وقت اولین عملیات نجاتی که در آن شرکت داشته را فراموش نمی‌کند. «به همان اندازه که خودم بابت زنده ماندنم در آن حادثه دوران دانشجویی خوشحال شدم، نجات‌یافتگان اولین عملیات نجاتم هم خوشحال شدند. قصه برمی‌گردد به گرفتارشدن چهار کوهنورد مسن در یکی از صعب‌العبورترین نقطه‌های سبلان. من آن سال‌ها جوانی پرغرور و صاحب‌انگیزه برای شرکت در این عملیات بودم. دوست داشتم خودی نشان بدهم. به همین علت وقتی با تیم نجات سراغ کوهنوردان گرفتار رفتیم، من اولین کسی بودم که از طریق طناب خودم را به آنها رساندم. در اولین اقدام چون خبر از گرسنگی آنها داشتم قبل از هر کاری بسته‌های غذا را به آنها رساندم؛ به حدی گرسنه بودند که با سرعت تمام شروع به خوردن غذا کردند. همین طور که مشغول غذاخوردن بودند ناگهان یکی یکی شروع به گریه کردند. برایم عجیب بود مردانی به آن سن و سال با صدای بلند از شدت ذوق گریه می‌کنند. یکی از اعضای تیم‌شان گفت: «از نجات‌مان ناامید شده بودیم؛ چون هیچ وسیله ارتباطی برای تماس‌گرفتن نداشتیم. به خودم قول داده بودم گریه نکنم اما از فرط خوشحالی نتوانستم به قولم عمل کنم.»

پیرمردها وقتی در اوج ناامیدی و ترس نیروهای امدادی را دور و بر خود می‌بینند، سر از پا نمی‌شناسند. یکی دیگر از پیرمردها به بابک می‎گوید: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم به خاطر نجات جانم از جوانی که همسن نوه‌ام است قدردانی کنم.» این خوشحالی به دل توحیدی می‌نشیند و می‌گوید: «من همیشه فکر می‌کردم امدادگری یعنی نجات جان یک نفر. اما در این عملیات متوجه شدم که امدادگری یعنی گاهی شانه‌ای برای گریه‌کردن کسی بودن است.»

 

نجات کوهنوردان زبده در قله‌های سبلان

بابک توحیدی خاطره‌ای هم از نجات گرفتاران در برف و بوران قله‌های هرم و کسری در سبلان دارد. سلسله‌کوه‌های سبلان سه قله معروف دارد که به سلطان، هرم و کسری مشهورند. روایت نجات چند کوهنورد زبده و حرفه‌ای از زبان بابک شنیدنی است: «این کوهنوردان قرار بود برای صعود هیمالیا تمرین‌ماندن در یک منطقه کوهستانی مشابه را داشته باشند. سبلان بهترین گزینه آنها بود اما متأسفانه به علت شرایط جوی هوا و بارش برف و بوران در میانه راه زمینگیر می‌شوند و نمی‌توانند به راه خود ادامه دهند. بازنگشتن آنها همه را نگران کرده بود. حدس می‌زدیم سرما زمینگیرشان کرده باشد. بلافاصله همراه پنج نفر از نیروهای امدادی علیرغم گذشت زمان قانونی پرواز با هلی‌کوپتر در این منطقه کوهستانی عازم محل شدیم. کوهنوردان زمینگیر شده شب سردی را پشت سر گذاشته بودند، سرعت وزش باد به حدی بود که چادر آنها را از جا کنده بود و کوهنوردان مجبور شده بودند تمام شب را روی برف‌ها و یخ‌ها بخوابند. من این منطقه را کامل می‌شناختم. اما از آنجا که نمی‌توانستیم ارتباطی با آنها بگیریم شناسایی دقیق نقطه‌ای که در آن حضور داشتند کار سختی بود. برخلاف تجربه‌ای که داشتند آنها هم آتشی روشن نکرده بودند تا ما از طریق دود آتش راحت‌تر پیدایشان کنیم.»

در حین عملیات جست‌وجو با هلی‌کوپتر چهار دور در منطقه می‌زند اما رد و نشانی ازکوهنوردان زمینگیرشده دیده نمی‌شود. خلبان معتقد است تیم جست‌وجو باید برگردد اما بابک با اصرار از خلبان می‌خواهد باز هم دور بزند و او را مجاب به انجام این کار با مسئولیت خودش می‌کند. «ما بار دیگر در منطقه دور زدیم اما نشانی از بچه‌ها نبود. اصرار کاپیتان بر برگشت ما و اصرار من بر ادامه جست‌وجو راه به جایی نمی‌برد. درنهایت یک نقطه که احتمال دادم در آن زمینگیر شده باشند را به کاپیتان نشان دادم. هیچ کس قبول نمی‌کرد بچه‌ها در این نقطه باشند. هر چه هلی‌کوپتر ارتفاعش را کمتر می‌کرد گمشده‌ها نمایان‌تر می‌شدند. برای خودم هم باورش سخت بود.»

با مشخص‌شدن رنگ لباس‌ها در میانه سفیدی برف و یخ، صدای فریاد دیگر امدادگران هم بلند می‌شود. هیچ کس باورش  نمی‌شود در آن شرایط دشوار آب‌وهوایی و ریسکی که امدادگران برای جست‌وجو به خرج داده‌اند بالاخره کوهنوردان پیدا شوند. «برف به حدی زیاد بود که امکان فرود هلی‌کوپتر وجود نداشت. با کمک طناب از هلی‌کوپتر پیاده شدیم. ابتدا کوهنوردان و سپس تجهیزات آنها را به داخل هلی‌کوپتر منتقل کردیم. لذتی که نجات این کوهنوردان حرفه‌ای داشت به تمام استرس‌ها و نگرانی‌هایی که ساعت‌ها تحمل کردیم، می‌ارزید.»

 

سقوط هواپیمای جنگی و تلخکامی همه

امدادگران را باید راویان قصه‌های تلخ و شیرین حوادث نامید. بابک هم یکی از این امدادگران است که قصه‌های زیادی از این حوادث و اتفاقات در کوله‌بار تجارب نوزده ساله‌اش دارد. اما تلخ‌ترین خاطره‌اش به سقوط هواپیمای جنگی در دی 98 برمی‌گردد. حادثه‌ای که هر بار او بعد از آن صدای هواپیمایی را بر فراز آسمان شهرش می‌شنود ناخودآگاه می‌رود به میانه سبلان؛ همان نقطه سیاه. «صدای مهیبی که آن روز از سمت سبلان در آسمان شهر پیچید را همه مردم به یاد دارند. همه جور حدس و گمانی زدیم؛ الّا برخورد هواپیما با کوه. وقتی ازحقیقت ماجرا مطلع شدیم نگرانی‌هایمان دو چندان شد. بیم‌ها و امیدهایی که نیروهای ارتش و امدادگران برای وضعیت خلبان داشتند، باعث شد تا نیروهای امدادی خود را به‌سرعت به منطقه سقوط برسانند.»

برخلاف آنچه همه تصور می‌کردند مشخص‌کردن محل برخورد هواپیما به کوه در همان روز اول ممکن نمی‌شود. توحیدی دستی به سر و گوش خاطراتش می‌کشد: «برف و بوران شدید منطقه را فرا گرفته بود؛ شدت برف به حدی بود که نه امکان صعود به ارتفاعات و نه رساندن نیروهای امدادی از طریق هلی‌کوپتر ممکن بود. با وجود همه سختی‌ها و مشکلات، امدادگران خود را به ارتفاعات رساندند اما پیداکردن نقطه برخورد هواپیما سه روز طول کشید.»

او همین طور که این خاطرات را مرور می‌کند از مهارت و از خودگذشتگی خلبان هوانیروز برایمان می‌گوید: «وقتی کارشناسان نقطه برخورد را بررسی کردند متوجه شدند اگر خلبان هواپیما را به سمت کوه هدایت نمی‌کرد حتما به تانکرهای ذخیره نفتی می‌خورد و کسی نمی داند در این  شرایط چه اتفاقاتی پیش آمده و چه بر سر شهر می‌آمد؟ به جای یک خلبان چند هزار نفر از مردم شهر کشته می‌شدند؟»

نیروهای امدادی بعد از اینکه به محل اصابت هواپیما به کوه می‌رسند با وسعت زیادی ازعرصه کوه روبه‌رو می‌شوند که به خاطر برخورد این هواپیما کنده شده است. دیواره سختی که این وضعیتش حکایت از شدت برخورد هواپیما داشت. بابک توحیدی در ادامه روایت این خاطره می‌گوید: «نیروهای امدادی و ارتشی به محض رسیدن در نقطه برخورد هواپیما سرود ملی را به یاد خلبان شهید سر دادند. از شدت سرمای هوا بدن‌ها می‌لرزید اما در آن لحظه غمبار که نشانی از پیکر خلبان دیده نمی‌شد همه سرها در گریبان رفته بود. خانواده شهید پایین کوه چشم‌انتظار رد و نشانی از خلبان بودند و ما نمی‌توانستیم به آخرین خواسته‌های آنها جامه عمل بپوشانیم. بعد از سه روز جست‌وجو در منطقه کوهستانی و سخت سبلان همه امدادگران و افرادی که خود را به منطقه برخورد هواپیما رسانده بودند رمقی برای برگشت نداشتند. همه نگران بودند و بیم رویارویی با خانواده شهید را داشتند؛ چون دست‌شان خالی بود.»

خاطره این مأموریت همیشه در ذهن بابک ماندگار است. این مأموریت یک مأموریت افتخارآمیز برای جمعیت هلال احمر بود و با اهدای لوح تقدیر از سوی ارتش از امدادگران حاضر در این مأموریت تقدیر شد.

بابک توحیدی عاشق فعالیت در حوزه آموزش‌های امدادی است و همواره سعی می‌کند آموخته‌ها و تجارب ارزنده خود را در هر زمان و مکان که لازم باشد در اختیار دوستان قرار دهد.

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.