این روایت یک کارمند پایینرده است که در مقطع خاصی از تاریخ در جایی خاص قرار میگیرد و موفق عمل میکند.
شهروند انلاین: آدمها گاهی در موقعیتهایی قرار میگیرند که تاریخساز میشوند. تعداد بسیار اندکی از آنها سردمداران، مدیران عالی و مقامات سیاسی، در بسیاری موارد مردمی و البته گاهی انقلابی هستند. اما عده بسیار بیشتری هستند که در بطن یک تحول تاریخی، سیاسی و اجتماعی اتفاقات مهمی رقم میزنند. با کارهای به ظاهر ساده خود، بخشی از یک جنگ را پیش میبرند یا یک توافقنامه صلح را به لحظه امضا میرسانند.
برای اینکه بگوییم آنها کیستند؛ باید گفت آنها چه کسانی نیستند. آنها مدیران میانی نیستند. اهل مهربانیاند، اما پشت ظاهری که گاهی درهم کشیده است. آنها سرباز نیستند، همانطور که فرمانده هم نیستند. آنها میخواهند خودشان باشند و در حالی که برای تامین معاش خانواده به سر کار آمدهاند؛ دل مردم را هم خوش کنند و اگر دستشان میرسد غمی از آنها بکاهند. اینها بهدردبخورترین آدمها در بزنگاههای تاریخاند و اگرچه از نظر دیگران کاری ساده دارند که هر کس دیگری میتواند آن را انجام دهد، اما از چشم عاقلان، مدیریت آنهاست که شیرازه عمل را سرجایش نگه میدارد.
محمودی از زبان همکاران
فقط او مرد بود. در ادارهای که تمامی کارکنانش مثل مدیر موفقشان مرحومه «بهجت افراز» زن بودند. به همین دلیل همکارانش او را « محمودی محرم» صدا میکردند. معصومه بهمنآبادی از همکاران او در سالهای آخر جنگ ایران و عراق میگوید: «آقای محمودی خیلی زحمت کشید. جز او همه ما زن بودیم و انجام همه امور دشوار فیزیکی به عهده او بود. همه ما اینقدر با او راحت بودیم که احساس میکردیم برادرمان است. همین شد که بعد از مدتی همه همکاران «محمودی محرم» صدایش میکردیم و او واقعا محرم اسرار و مشکلات ما و اداره ما بود.»
عصمت زارعی، همکار دیگر او در آن سالها میگوید: «او را از آن جهت محرم میخواندیم که با تعصب از همه ما نگهبانی میکرد. ما بارها تهدید شدیم. اربابرجوعها بسیار عصبانی بودند. از راههای دور میآمدند ما هم یک کلمه پاسخ داشتیم در برابر سوال آنها.
-سلام نامهای نیومده؟
پاسخ ما هم یک «آری» یا «خیر» بود.
البته کلی دلداری و درددل هم به آن میافزودیم و اگر در این بین متوجه مشکل خاصی در زندگی آنها میشدیم، به مدیرمان، خانم افراز منتقل میکردیم تا شاید از جایی کمکی گیر بیاورد. ولی پاسخ ما به او اگر آری نبود و مثل دفعات قبل خیر بود؛ ممکن بود باعث جر و بحث شود. بارها تهدید شدیم که اداره را آتش میزنند. چندبار نفت و بنزین هم آوردند و آقای محمودی در تمام این اتفاقات مراقب ما و اداره بود.»
حبیب محمودی سالها در اداره جستوجوی اسرا و مفقودین جمعیت هلال احمر کار کرد. ادارهای که با تعیین تکلیف اغلب اسرای جنگ ایران و عراق و اعلام شهادت بسیاری از مفقودین، حجم زیادی از فعالیتش کاسته شد. نامش را هم مطابق ادارات مشابه آن در سایر جمعیتهای ملی صلیبسرخ و هلالاحمر در دنیا، «بازپیوندی خانواده» گذاشتند. اداره بازپیوندی خانواده اکنون در ساختمان ستادی صلح جمعیت هلال احمر در تهران قرار دارد. ادارهای مثل ادارات دیگر. اما در سالهایی که محمودی به تنهایی دبیرخانه، نامهبر، حراست، نگهبان، تاسیسات، راننده و گاهی آبدارخانهچی بود؛ این اداره مکان مستقل با دو ساختمان بزرگ، باند فرود بالگرد و محوطهای بزرگ داشت و هر روز هزاران اربابرجوع. کلمه «هزاران» را به پای مبالغه نگذارید. نجمه حسنپور، کارمند خوشنام و پرسابقه این ادراه میگوید: «یک روز ورودی افراد به محوطه اداره شمرده شد و ظهر دیدیم که در آن روز بیش از 5 هزار نفر مراجعهکننده داشتهایم.»
محمودی از زبان محمودی
محمودی ساکن یکی از شهرستانهای اطرف کرج است. صبح زود با خودروی شخصیاش راهی تهران شده بود. ماشین را در پارکینگی حوالی میدان آزادی گذاشته بود تا وارد طرح ترافیک نشود. ادامه راه را با حمل و نقل عمومی طی کرده تا به پارک اندیشه رسیده بود.
پارک اندیشه حد فاصل دو خیابان سهروردی شمالی و شریعتی را سبز کرده و مجاور میدان پالیزی و حدود 200 متر پایینتر از پل سیدخندان قرار دارد. حبیب محمودی و بسیاری از مادران شهدا و همسران آزادگان هنوز آن را «پارک هلال احمر» میخوانند اما ساختمانها دیگر وجود ندارند. باند بالگرد زیرآب حوض است و خاطرات مردم و هلال احمر زیر چمن، جدول و پیادهراه دفن شدهاند. بیآنکه سنگ قبری یا تندیس و نشانی داشته باشند.
اکنون در پارک هستم. به حبیب محمودی سلام میکنم. مردی لاغر، با قد متوسط و ظاهری مهربان.
_ حبیب آقا، شما خیلی پهلوان به نظر نمیآیی. در این همه دعوا و درگیری، یک نفری چهطور زدی؟ شاید مدام کتک خوردی؟
خندید. تنش هنگام ایستادن طوری بیقرار بود که پیدا بود قبل از آمدن من تمام ذهنش را به کار گرفته تا جای ساختمانها و درهای ورودی و خروجی را پیدا کند. گفت: «همینجا که ایستادهایم در ورودی مردم از خیابان به محوطه ما بود. من هیچ وقت در سالهای خدمت در اداره اسرا و مفقودین با هیچ کس دعوا نکردم. هیچ موقت دستم به کسی نخورد و دست کسی هم مرا آزار نداد. همیشه خوشرویی و همدردی نگذاشت کار به کتککاری برسد. من و خانمهای همکار البته کتک زبانی زیادی خوردیم. اما همیشه خودمان را جای اربابرجوع گذاشتیم. خیلی برایشان گریه کردم. شما تصور کنید شوهر شما به جبهه برود. ماهها هیچ خبری از او نباشد. یکی دوتا بچه را به دوش بکشید تا مرکز تهران بیایید به امید اینکه شاید در نامهای از پیامهای هلال احمر و با واسطه کمیته بینالمللی صلیب سرخ خبری از او بیابید؛ تا دستکم بدانید اسیر است و این بزرگترین خبر خوش زندگی شما باشد؛ همین که بدانید مفقود شما شهید نشده و هنوز زنده است.»
او راه میافتد محل ساختمان شماره یک و سپس ساختمان شماره 2 را نشان میدهد و توضیح میدهد که هر کدام از طبقات هر یک از ساختمانها چه کارهایی انجام میدادند و نامهها چطور دستهبندی و براساس حروف الفبا مرتب میشدند و اینکه روال پیگیری مفقودین جنگی از طریق صلیب سرخ چگونه است. این کارها را و توضیح دقیق از تشکیلات اداره اسرا و مفقودین را طوری انجام داد که انگار سالها مدیر اداره بوده است!
خاطراتش را با من مرور میکند: «سهشنبهها روز مراجعه و اعلام نامهها بود. خیلی شلوغ میشد. گاهی مردم از محوطه پارک هم خارج میشدند و برای فروکش عصبانیت و اعلام اعتراضشان، خیابان شریعتی را برای دقایقی میبستند و ترافیک منطقه سیدخندان را به هم میریختند. ما سهشنبهها پنجرههای اداره را باز میکردیم و من از قبل وسایل بلند و محکمی جفت و جور میکردم و نزدیک پنجرهها میبردم تا اگر خانوادههای رزمندگان ساختمان را به آتش کشیدند؛ خانمهای همکارمان بتوانند از پنجره خارج شوند.»
او ادامه میدهد: «ما از صبح زود چای را آماده میکردیم. به محض ورود مراجعان چای را تعارف میکردیم. این چای معجزه میکرد. در همان لحظه آرامش را به مردم برمیگرداند و عصبانیت فرد را کاهش میداد.»
در این پارک که اکنون ایستاده بودیم، خانوادههای زیادی پس از سالها دوری مفقودان و اسرایشان را برای نخستینبار پس از آزادی در آغوش کشیدند. بسیاری از مادران شهدا قبل از آنکه در سالهای بعد پیکر شهیدشان از مناطق تازه تفحصشده به ایران برسد؛ به گمان زنده بودن او به اینجا میآمدند. یک عکس به همراه داشتند. به اسرای تازه رسیده نشان میدادند و میپرسیدند:
_ این عکس رو میشناسی؟ تو اردوگاه شما نبود؟ شما این آدم رو ندیدین؟ تو تیپ فلان خدمت میکرد.
خانوادههایی بودند که بسیار مراجعه میکردند یا مشکلات خاصی داشتند که به آن سبب نامشان در ذهن محمودی مانده بود.
«خیلیها را میشناختم. با تعداد زیادی آشنا شده بودیم. نامه لیست اسرایی که قرار بود آزاد شوند به دست من میرسید. دیگر اینکه در مرتب کردن پیامهای صلیب سرخ متوجه میشدم که تعدادی از مفقودین پیدا شدهاند یا در فلان اردوگاه عراق اسیر هستند. خیلی خوشحال میشدم و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. شبها گوشی تلفن را برمیداشتم و بیآنکه خودم را معرفی کنم خبر خوش را به خانواده میرساندم. این خلاف مقررات بود. اگر صدایم را از آن سوی تلفن میشناختند به آنها توصیه میکردم که نگویند من خبرشان کردهام. فردا دوباره یکسری خانواده به اداره میآمدند و میگفتند یک ناشناس به ما خبر خوش داده است! گاهی توبیخ هم شدم. چندبار هم باعث شدم افراد آن سوی تلفن شوک شوند و غش کنند»
اداره مفقودشده
پارک پایینتر از پل سیدخندان هر نامی که داشته باشد و هر تغییراتی که در شکل و شمایلش ایجاد شود. « مکان رویدادی» است که روایت خانوادههای رزمندگان و ایثارگران جنگ تحمیلی را در سینه دارد. مکانی که لحظه دیدار اسرا و خانوادههایشان را در خود ثبت کرده و خبر پیداشدن مفقودان به خانوادههایشان از آن شنیده میشد، صبح یک روز معمولی با خاک یکسان شد. صبح آن روز شهردار تهران لودر را روشن کرد تا سنگرهای خانوادههای سنگرسازان جنگ را زیر چمن ببرد.
پس از آن هم هیچ شهردار یا شورای شهری خاطرات این پارک را به یاد نیاورد تا دستکم با نصب تندیس و نوشتهای، نگذارد این «مکان رویداد» تاریخی که افرادی در آن به جستوجوی مفقودین مشغول بودند، خود در صفحات تاریخ ایران مفقود شود.