پاییز عاشق است راستی؟!

مونا زارع

دیگر کم‌کم پاییز دارد می‌رسد به باغ فردوس و تعداد دخترها و پسرهایی که داخل کوچه پردرخت و سنگفرش پشت باغ عکس‌های هنری و دلبرانه می‌گیرند، رو به افزایش است. در طول روز از سر بیکاری درِ کافه را می‌بندیم و با شهروزخان می‌رویم نگاهشان می‌کنیم. بیشترشان فکر می‌کنند در عکس‌شان اگر وسط پیاده‌رو دور خودشان بچرخند و دست‌هایشان را از هم باز نگه دارند، موفق شده‌اند خودشان را رها و پاییزی و خوشبخت نشان بدهند. بعضی‌هایشان هم که دفعه اولشان است، می‌آیند و یک‌نفرشان وسط کوچه روبه‌روی دوربین می‌ایستد با قیافه‌ای عبوس و مجسمه‌وار می‌گوید: «چه کار کنم الان؟» که همان موقع شهروزخان از بین درخت‌ها داد می‌زند: «بچرخ! دستاتم باز باشه دیگه همه بدخواهات از حسودی می‌ترکن.»

چند روزی هست که شهروزخان به این فکر افتاده که کافه را ببندیم و به جایش آتلیه عکاسی با لباس‌های محلی وسط باغ فردوس بزنیم. انگار که این مرد خودش را محکوم کرده به پروژه‌های شکست‌خورده. آخرین عکس را هم نگاه کردیم که به نظر شهروزخان نابغه عکاسی بودند، چون دختر یک برگ پاییزی را گذاشت روی چشم چپش و به دوستش گفت می‌خواهد زیرش بنویسد «پاییز که می‌شود، پا لیز می‌شود.» بعد از این عکس به سمت کافه برگشتیم که دیدیم پسری پشت در کافه ایستاده است. با قدی نسبتا بلند و شانه‌های باریک و عینک و ریشی که صورتش را شبیه شاعرهای شکست‌خورده کرده بود. همان بدشانس‌هایی که بعد از مرگشان معروف می‌شوند و اشعارشان زیرهمان عکس‌های چرخشی-پاییزیِ وسط باغ فردوس نوشته می‌شود. داشت به من و شهروزخان لبخند می‌زد. شهروزخان زیر لب گفت: «مشتریه. سعی کن عادی رفتار کنی؛ مثلا ما خیلی مشتری داریم. اگر خواست منصرف شه، من دستاشو می‌گیرم، تو در رو قفل کن.» به کافه رسیدیم و با همان روی خوش سلام کرد. به بلندترین شکل ممکن جواب سلامش را دادم، طوری که کمی رفت عقب و چشم‌هایش از زنگ صدایم باریک شد. شهروزخان گفت: «عه! حواسم به شما نبود! مشتری!» وارد کافه شدیم و پشت سرمان آمد داخل و چند کتاب گذاشت روی کانتر و گفت: «نیما هستم. فروشنده همین کتابفروشی باغ. واستون چند تا کتاب آوردم به رسم همسایگی.» با همان صدای بلندم گفتم: «بعد ما جاش باید شکلات بذاریم برگردونیم؟» کمی طول کشید تا بفهمم فقط خودم دارم به حرف‌های خودم می‌خندم. شهروزخان گفت: «مگه کتابفروشی داره اینجا؟» گفتم: «همون اتاقک گرده دیگه. اول باغ!» شهروزخان چند ثانیه فکر کرد و گفت: «مگه اونجا تلویزیون‌فروشی نیست؟! جلوی درش تلوزیون گذاشته.»

جلوی نیما یک لیوان قهوه لاته‌ گذاشتم و گفتم: «شهروزخان روی تلویزیون نوشته به جاش کتاب بخون.» شهروزخان نچ‌نچی کرد و گفت: «آخ‌آخ باریکلا. یه تابلو بنویسیم این‌قدر وسط باغ با دوستات زِر نزن به جاش قهوه بخور؟! جوابه‌ها.» بلند خندیدم. نیما لیوان قهوه‌اش را برداشت و گفت: «من می‌تونم اینجا شعرخوانی بذارم، فقط ببخشید من گوش‌درد دارم، صداهای بلند اذیتم می‌کند. می‌تونم قهوه رو ببرم توی کتابفروشی بخورم؟» شهروزخان سری تکان داد و چپ چپ به من نگاه کرد. نیما از کافه بیرون رفت و داد زدم: «شما شاعری؟» با سر تأیید کرد و دیدم شهروزخان هنوز دارد نگاهم می‌کند. گفتم: «چیه؟!» گفت: «تو که همیشه ساکتی! واسه چی داد می‌زنی یه دونه مشتری رو پروندی؟!» گفتم: «من داد نمی‌زدم!» اما چرا! داشتم داد می‌زدم و همیشه وقتی از یک‌نفر خوشم می‌آید، صدایم را آن‌قدر بالا می‌برم بلکه من را بشنود. از آخرین‌باری که داد می‌زدم، خیلی‌وقت بود که می‌گذشت و نمی‌دانم چه اتفاقی دارد در من ‌می‌افتد که صدایم این‌طور بالا رفته! شاید این قصه ادامه داشته باشد! هرچی خدا برای ما جوان‌های دم بخت بخواهد!

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.