۲۰ روز رخ در رخ آتش بودیم

تجربه‌های خواندنی بزرگ‌ترین آتش‌سوزی جنگل‌های ارسباران از زبان پناه حسن‌زاده، امدادگر هلال احمر

عملیات امدادونجاتی در سال‌های گذشته در شهرستان «خداآفرین» منطقه ارسباران نبوده که پناه حسن‌زاده در آن شرکت نکرده باشد؛ از امداد جاده‌ای گرفته تا آماده‌باش در شهرهای مرزی با آذربایجان و آتش‌سوزی جنگل‌های ارسباران. 32 سال دارد و 11سال از حضورش در هلال احمر می‌گذرد؛ مسئول پایگاه امداد جاده‌ای ارس و گوش به زنگ مأموریت‌هاست.
او می‌گوید: «شماره موبایلم را همه اهالی این منطقه دارند. کافی است بدانم در گوشه‌ای از منطقه ارس و خداآفرین حادثه‌ای رخ داده تا خودم را به آنجا برسانم. این‌قدر به دلیل حوادث مختلف گوشی موبایلم به صدا درآمده که با هر تماسی فکر می‌کنم حتما اتفاق بدی رخ داده و باید به مأموریت بروم.» حتی وقتی نوبت شیفت او در پایگاه نیست و ساعت‌های استراحتش را سپری می‌کند. شرکت در عملیات اطفای حریق در جنگل‌های ارسباران از مهم‌ترین افتخارات او در سال‌های اخیر است؛ عملیاتی که ۲۰ روز طول کشید و او و دیگر امدادگران رخ در رخ آتش در مناطق صعب‌العبور جنگل‌های ارسباران بودند.

روزهای سیاه ارسباران

دود از دل جنگل‌های ارسباران بالا می‌رفت و لکه سیاه ایجادشده در هوا را بزرگ‌تر می‌کرد. منطقه آتش جنگل‌های بکری بود که کوهستان صعب‌العبور ارسباران را می‌پوشاند؛ جایی که ارتفاع برگ‌های خشک در آن به یک متر هم می‌رسید و کمتر کسی در طول سال در آن پا می‌گذاشت. پناه حسن‌زاده، مسئول پایگاه امدادی ارسباران، به همراه تعدادی از امدادگران راهی محل حریق شدند. اولین روز آتش‌سوزی بود و نمی‌دانست عملیات اطفای بزرگ‌ترین آتش‌سوزی ارسباران در سال‌های گذشته ۲۰ روز طول می‌کشد. 11 سالی بود که به عنوان امدادگر در هلال احمر فعالیت می‌کرد. در همه عمر سی ساله‌اش آتش‌سوزی به این وسعت در ارسباران به یاد نداشت. بارها دیده و شنیده بود که با شروع پاییز و برگریزان آتش‌سوزی‌های نقطه‌ای در ارسباران شدت می‌گیرد. حتی قبل از پیوستن به جمع امدادگران هلال احمر، برای خاموش‌کردن آتش‌های گاه و بیگاه جنگل داوطلب شده بود.

می‌دانست برای مهار آتش‌سوزی در مراتع نیاز به فرهنگسازی هم هست؛ چراکه اغلب آتش‌سوزی‌ها عمدی بود. مثلا دامداران برای ایجاد مراتع تازه یا شکارچیان برای زهرچشم گرفتن از محیط‌بان‌ها جنگل‌ها را آتش می‌زدند؛ دلیل نداشت کسی انتقامش را از طبیعت بگیرد.

آتش‌سوزی این‌بار ارسباران فرق داشت. شعله‌ها خیال خاموش‌شدن نداشت. کافی بود جرقه کوچکی لابه‌لای برگ‌های خشک جان بگیرد تا آتش دوباره زبانه بکشد و همه زحمت‌های چند روزه‌شان را دود کند: «آتش‌سوزی سال گذشته در ارسباران یکی از سخت‌ترین مأموریت‌هایی بود که در آن شرکت کردم. منطقه آن‌قدر صعب‌العبور بود که حتی نمی‌توانستی یک بطری آب معدنی با خودت بالا ببری؛ چه برسد به کپسول و ظرف‌های چندلیتری آب. با سبک‌ترین کوله ممکن به سمت منطقه حریق راه می‌افتادیم؛ تنها وسایلی که برای خاموش‌کردن آتش در اختیار داشتیم بیلچه، چنگک و آتشکوب بود. درواقع امکان خاموش‌کردن آتش وجود نداشت و فقط باید جلوی گسترش آتش را می‌گرفتیم و برگ‌ها و شاخه‌های خشک را از سر راه آتش دور می‌کردیم.»

صحنه‌های دردناک آتش‌سوزی

قرار بود برای پشتیبانی از نیروهای جنگلبانی و نیروهای مردمی که آتش را خاموش می‌کردند، وارد ارسباران شوند. با رساندن مواد غذایی، تجهیزات و وسایل مورد نیاز به این نیروها بیکار نمی‌ماند و به اطفای حریق می‌پرداخت: «مگر می‌شد ایستاد و کاری نکرد؟ ارسباران منطقه جنگلی بکری است که زیستگاه پرندگان و گونه‌های حیوانی زیادی است. سال‌های عمرم را در نزدیکی این منطقه کوهستانی زندگی و هر روز منظره آن را تماشا کردم. حالا نمی‌شد بایستم و شلعه‌ورشدنش را تماشا کنم. خیلی از مردم منطقه خداآفرین و روستاهای اطراف این وضع را داشتند. برای همین هم در این ‌وضعیت برای کمک‌رسانی آمده بودیم. دردناک‌ترین صحنه‌ای که دیدیم ترسیدن حیوانات و فرار آنها از منطقه آتش‌سوزی بود.»

 

تا جایی که جاده ماشین‌رو امکان عبور داشت، با خودرو مسیر را طی می‌کردند. از جایی به بعد باید با پای پیاده در کوهستان صعب‌العبوری که درختان انبوه و متراکمی دارد، در شیب زیاد حرکت می‌کردند؛ آن هم با کوله‌هایی که با مواد غذایی و آب آشامیدنی پر شده بود و برانکاردی که می‌رفت تا مصدومان آتش‌سوزی را به طرف نزدیک‌ترین جاده حمل کند و به بیمارستان برساند: «علاوه بر سختی مسیر و کوهستانی‌بودن و درختانی که کیپ تا کیپ زمین را پر کرده بودند، انباشت برگ‌های خشک در منطقه آن‌قدر زیاد بود که نمی‌شد به راحتی روی آن پا گذاشت. حتی نمی‌شد فهمید زیر این انبوه برگ خشکی که پایمان را روی آن می‌گذاریم، چیست؟ قرار است پایم تا چه حد در این برگ‌ها فرو برود و زیر پایم خالی است یا زمین سفت است؟ با این حال، خودمان را با کوله‌های مواد غذایی به محل آتش‌سوزی می‌رساندیم و تازه کمک به اطفای حریق آغاز می‌شد. برگ‌هایی که می‌سوخت دود زیادی ایجاد می‌کرد و چشم چشم را نمی‌دید. گلو و ریه‌هایمان به سوزش می‌افتاد و چشم‌مان می‌سوخت و اشک از آن سرازیر می‌شد. بعد از ۲۰ روز که این عملیات تمام شد، من تازه به خانه برگشتم. سر و صورتم از برخورد با حرارت آتش حسابی سوخته و پوست صورتم قرمز شده بود. تا مدت‌ها این سوختگی صورت با من بود و خیلی طول کشید تا آثار آن از بین برود. از همان روز اول آتش‌سوزی وظیفه من به عنوان امدادگر این بود که از نیروهای اطفای حریق پشتیبانی کنم. می‌توانستم هر روز این کار را انجام دهم و بعد به پایگاه برگردم. اما ۲۰ روز تمام در این عملیات پا به پای نیروهای پشتیبانی، مواد غذایی و تجهیزات به نیروهای اطفای حریق می‌رساندم و بعد پا به پای آنها به خاموش‌کردن شعله‌های آتش مشغول بودم. سال‌ها کارکردن در هلال احمر به من نشان داده شرکت در هر عملیاتی روحیه فداکاری می‌خواهد. باید به چیزی فراتر از وظیفه اعتقاد داشته باشی تا بتوانی در مقابل وجدان خودت آسوده باشی.»

مرد روزهای سخت

شماره موبایلش را همه اهالی خداآفرین دارند. هر حادثه‌ای در خداآفرین رخ می‌دهد اهالی با او که مسئول پایگاه امداد جاده‌ای ارس در نزدیکی روستای خداآفرین است، تماس می‌گیرند. عملیاتی در خداآفرین نیست که پناه حسن‌زاده در آن حضور نداشته باشد؛ حتی اگر شیفت او در پایگاه به پایان رسیده و در کارگاهش سرگرم کار یا در حال استراحت باشد. 7 سال پیش هم که خبر چپ‌شدن کامیون و گرفتارشدن راننده در خودرو به گوشش رسید، مشغول کار در کارگاهش بود.

اورژانس و راهداری نتوانسته بودند مرد را از میان آهن‌های بدنه خودرو بیرون بکشند. خونریزی جان مرد را به خطر انداخته بود. بار کامیونی که چپ شده بود، گازوییلی بود که در جاده روان شده بود و جرقه کوچکی می‌توانست همه چیز را منفجر کند. با این حال، به کمک خودرو نجات کابین مچاله‌شده را از هم باز کردند و با ابزارهایی که همراه داشت، توانست آن مرد را زنده از خودرو بیرون بکشد. هر چند آن مرد مچ پایش را از دست داد، اما ۶ سال است که هر بار از نزدیکی خداآفرین عبور می‌کند، سری به پناه حسن‌زاده می‌زند و دوستی دور و درازی با او و دیگر امدادگران پایگاه به هم زده است.

حسن‌زاده می‌گوید: «مأموریت‌های زیادی بوده که با شرکت در آن جان خودم را به خطر انداخته‌ام؛ اما در آن لحظه آنچه برایم اهمیت داشته این بوده که بتوانم فرد یا افراد آسیب‌دیده را به زندگی برگردانم. امدادگری به‌خصوص امداد جاده کار بسیار دشواری است. صحنه‌هایی از جراحت‌ها و مرگ‌های دلخراش می‌بینی. همیشه چند نفری در صحنه هستند که شیون و به ما التماس می‌کنند که جان خانواده یا عزیزشان را نجات دهیم. مدتی قبل برای انجام کار اداری به یکی از اداره‌های منطقه رفته بودم. متصدی آن بخش از التماس مردم برای اینکه کارشان را راه بیندازند کلافه شده بود و غر می‌زد. تعجب می‌کردم که چطور بعضی از افراد می‌توانند نسبت به مشکلات دیگران آن‌قدر بی‌تفاوت باشند؟ وقتی می‌توانی زودتر مشکل کسی را حل کنی چرا این کار را به تأخیر می‌اندازی؟ و با خودم فکر می‌کردم این کارمند اگر جای یکی از امدادگران بود و هر روز به جای التماس برای گرفتن امضا و جریان‌ انداختن پرونده، صدای التماس‌های مادری را که بچه‌اش لابه‌لای صندلی و کابین خودرو جان داده، می‌شنید چه حالی می‌شد؟»

حتی صدای زنگ موبایل برای امدادگران اضطراب یک حادثه را به همراه می‌آورد. هر طوفان و بارندگی بی‌موقع در هر گوشه از کشور زنگ خطر را در گوش پناه حسن‌زاده به صدا در می‌آورد. هر ترافیک و هر جاده مه‌آلودی بیش از هر چیز برای او تداعی‌کننده حوادثی است که در 11 سال امدادگری در جاده‌های منطقه مرزی ارس و خداآفرین در آن حضور داشته: «عملیات که به پایان می‌رسد تازه برای ما امدادگران وقت سوگواری است؛ وقت فکر‌کردن به اتفاقی که افتاده است. تصاویر دلخراش یکی‌یکی از جلوی چشمان‌مان عبور می‌کنند و گاهی آن‌قدر حوادث پشت سر هم رخ می‌دهند که فرصت فکرکردن به آنها را نداریم. اما همین که لذت نجات جان یکی را چشیدیم، دیگر نمی‌توانیم از این کار دست بکشیم و تمام سختی‌های آن را به جان می‌خریم.»

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.