پزشکی‌قانونی، تجربه شگفتی در زندگی‌ام بود

گفت‌وگو با مانیا نیکویی، پزشک، نویسنده و مدیر نشر «ژیل»

مانیا نیکویی: وقتی وارد پزشکی‌قانونی شدم، تجربه شگفت‌تری در زندگی‌ام اتفاق افتاد. این‌بار مرگ را با وسعت دیگری لمس‌می‌کردم. دیدن بدن بی‌جان انسان، لاشه گاهی تکه‌پاره‌ آدم‌ها که در تصادفات دیدم، قتل… همه اینها دنیای بزرگی را برایم شکل می‌داد؛ دنیایی پر از سوال و ورود به فضاهای ذهنی دیگر.

یاسر نوروزی: نویسنده چندین اثر داستانی، تحصیلکرده شاغل در پزشکی‌قانونی و ناشر انتشاراتی به نام «ژیل». مانیا نیکویی متولد 1359 و مولف آثاری است نظیر «دیر می‌فهمیم»، «سرگشته پابرجا»،‌ «یک خانواده خوشبخت»، «دست‌ها را از گلویم بردار» و… در عین حال رشته پزشکی خوانده و تجربیاتی قابل تامل از حرفه‌اش دارد؛ تجربیاتی که ردپای آن را در بعضی آثارش از جمله «کالبدگشا» دیده‌ایم. خانم نیکویی نشری را نیز راه‌اندازی کرده به نام «ژیل» که تاکنون 20 عنوان کتاب در این نشر به چاپ رسیده. همه این فعالیت‌ها باعث شد جایی از مصاحبه از او بپرسم با وجود داشتن یک فرزند و مشغله مادری،‌ چطور به تالیف و مدیریت نشر و فعالیت‌های حرفه‌اش می‌رسد؟

 

نویسنده هستید، همزمان ناشر و البته پزشک که هر کدام از این حوزه‌ها گفت‌وگوهایی مفصل می‌طلبند. اما برای آشنایی مخاطب از خودتان شروع کنیم تا برسیم به فعالیت‌های دیگرتان. متولد چه سالی هستید؟ و اهل کجا؟

من هر جایی قرار است خودم را معرفی کنم، معرفی خودم را با این جمله شروع می‌کنم که «من مادر هستم». من مادر دختربچه‌ای هفت ساله هستم که اسمش «آوا» است. مادر شدنم بزرگ‌ترین تجربه‌ زندگی‌ام بود. نه فقط به‌خاطر تجربه فیزیولوژیک بارداری، بزرگ‌کردن بچه، شیر دادن، شب‌بیداری‌ها و همه مسائلی که می‌تواند برای یک زن در این مسیر پیش بیاید؛ به خاطر اینکه دشواری‌هایی که یک زن در این مسیر می‌گذراند برای شخص من تبدیل به نقطه عطفی شد؛ نقطه‌ای که احساس کنم باید جور دیگری مبارزه کنم. پرورش و بزرگ‌شدن بچه و حتی تماشای این فرآیند، تجربه‌ای شگفت است. اینکه ما نگاه می‌کنیم چطور یک انسان ساخته می‌شود. برای همین من مادری را مقدم بر نوشتن، طبابت یا هر کار دیگری می‌دانم.

به موضوع مهمی اشاره کردید، اما پرسشم برای این بود که مخاطب‌شناختی ابتدایی از شما داشته باشد.

من متولد نهم اسفند 1359 در انزلی هستم. تا 13سالگی در انزلی بودم، بعد با خانواده‌ام به رشت آمدیم، در دبیرستان  کوشیار تحصیلات متوسطه‌ام را تمام کردم. دانش‌آموزی سخت‌کوش و رقابت‌طلبی بودم. این رقابت‌طلبی و جنگندگی بخشی از ذات من است. در دوران مدرسه هم عاشق ریاضیات و فیزیک بودم. در دبیرستان هم یکی از بزرگ‌ترین رویاهایم این بود که بتوانم در رشته ریاضیات محض یا مکانیک شریف درس بخوانم. ولی خب از آنجایی که روزگار همیشه بازی‌های زیادی در آستین دارد، دیپلم تجربی گرفتم و در رشته پزشکی و علوم پزشکی در ایران پذیرفته شدم. ادبیات و نوشتن هم همیشه جزئی از وجودم بوده. اصلا در یک خانواده علاقه‌مند به ادبیات به دنیا آمدم و بزرگ شدم. پدربزرگم، پدرم و مادرم همه به ادبیات علاقه‌مند بودند. پدربزرگم خودشان فرهنگی بودند و دانش خوبی در ادبیات کلاسیک داشتند. شاید اولین گام‌های آشنایی من با مولانا، حافظ،‌ سعدی، نزد پدربزرگم بود که برایم می‌خواند و توضیح می‌داد. خب علاقه به نوشتن از همان سال‌ها با من بود. یادم است هفت هشت ساله بودم، داستان می‌نوشتم و برای «کیهان بچه‌ها» می‌فرستادم؛ هرچند یادم نیست چاپ شده باشد. اما یادم است نوشتن برای ما بسیار مهم و عزیز بود. آن سال‌ها اگر خاطرتان باشد، خیلی رسم بود خانواده‌ها راجع به تحصیل فرزندان‌شان در جمع‌های دوستان و اقوام صحبت کنند و به تعبیری پز بدهند، ولی در خانواده ما اینطور نبود که پدر و مادرم درباره تحصیل من صحبت کنند، ولی درباره انشاهایم همیشه حرف می‌زدند. این تبدیل به یک رسم شده بود که در خیلی از مهمانی‌ها و جمع‌ها، انشای من خوانده شود و طبعا به من نوعی اعتمادبه‌نفس برای نوشتن می‌داد. به هر حال نوشتن همیشه بخشی شیرین و شاید مهم‌ترین بخش و جزئی از زندگی‌ام بوده. نشر هم که خب حکایت دیگری داشت. بعد از چاپ کتاب دومم، نکاتی در مسیرم می‌دیدم که با خودم فکر کردم کاش نشر کوچکی داشته باشم تا اگر روزی نویسنده جوانی خواست در این مسیر حرکت کند مجبور نشود با هزینه شخصی‌ کتابی را چاپ کند، متضرر شود یا بابت این مسأله غصه بخورد. در واقع سعی کردم به اندازه وسع خودم، در شکل و شمایلی کوچک نشری را راه‌اندازی کنم.

 چه مدت است نشر «ژیل» را راه‌اندازی کرده‌اید؟

حدود یک سال و نیم است که نشر فعال شده و تا الان حدود 20 عنوان کتاب چاپ کرده. هرچند در این روزگار سخت کرونا نتوانستیم به اندازه کافی رونمایی بگیریم و تبلیغات وسیع کنیم. ولی امیدوارم نشر من فارغ از نگاه مالی به این مسأله، صرفا نگاهی فرهنگی داشته باشد و بتواند به ادبیات ایران خدمت کند. بیشتر هم در حوزه تالیف، نه ترجمه.

 چرا؟

چون به اندازه کافی نشرهای قدرتمندی داریم که در حوزه ترجمه کار می‌کنند. من خیلی امیدوارم بتوانم نشرم جایی باشد برای نویسندگان جوان ایرانی که جویای نام هستند و می‌خواهند خلاقانه و درست در این مسیر حرکت کنند.

 در کنار نشر، طبابت هم می‌کنید؟ الان در واقع کجا مشغول به کار هستید؟

بعد از اینکه دوره عمومی را تمام کردم، در سازمان پزشکی‌قانونی مشغول به کار شدم. یک دوره آموزشی در سالن کالبدگشایی تشریح کهریزک دیدم و مشغول به کار شدم. الان بیشتر از 10 سال که در سازمان مشغول به کار هستم. در این مدت به‌طور پاره‌وقت در کلینیک‌ها یا مطب شخصی کار می‌کردم، ولی بعد از تولد دخترم، کار خصوصی مطب را کمتر کردم که بتوانم به فرزندم بیشتر برسم.

رشته پزشکی را دوست داشتید؟

سال‌های ابتدایی که وارد رشته پزشکی شدم، برای من سرشار از سرخوردگی بود. برای کسی که عاشق ریاضیات و فیزیک بود، خیلی سخت بود که فقط با یکسری مفاهیم به‌خاطرسپردنی و حفظی در دوره علوم پایه بخواهد طی کند. ولی وقتی کار بالینی در بیمارستان شروع شد، خیلی چیزها برایم عوض شد. شاید زیبایی پزشکی را آن سال‌ها فهمیدم. کار کردم و حتی نگاه کردم به یک انسان بیمار، انسان دردمند، انسان امیدوار، انسان در حال احتضار. یادم است وقتی سال چهار و پنجم پزشکی بودم (استاژر بودم)، وقتی استادم داشت راجع به بیماری مریض‌ها صحبت می‌کرد، من به چهره مریض‌هایم نگاه می‌کردم. وقتی به چهره پیرزنی که سرطان پیشرفته داشت و چند ماهی بیشتر از عمرش باقی نمانده بود، نگاه می‌کردم، جوانی‌اش را مجسم می‌کردم، روزی که عروس بوده، روزی که دلبری می‌کرده، روزی که زیبا بوده و…. دقیقا فرصت تخیل و خیال‌پروری، وقتی به بیمارستان می‌رفتم، برایم فراهم شد. طوری‌که الان می‌گویم اگر وارد حرفه پزشکی نمی‌شدم، مطمئنم نمی‌توانستم حداقل جوری که الان می‌نویسم، بنویسم. هر کدام از اینها دردهایی است که من در سال‌های کارم با انسان‌ها شریک شدم. این دردها بخشی از پازل وجود مرا شکل داد. وقتی که در بیمارستان روان‌پزشکی یا آسایشگاه‌ها کشیک گذراندم، جانبازهای جنگ را دیدم، زنانی را که آرزوی مادرشدن داشتند، زنی که فرزند مرده به دنیا آورده بود، مادری که کودکی سرطانی داشت… هر کدام از اینها پشتش یک قصه است. آدم‌هایی در ذهن من نقش بستند که دردهای آنها جزئی از وجود من شد. وقتی به عنوان طبیب با انسان حرف می‌زنی و ارتباط برقرار می‌کنی (مخصوصا در کشیک‌ها که طولانی می‌شود)، شب می‌نشینی پای‌درددل‌های‌شان و با آنها صحبت می‌کنی، آن‌وقت مریض‌ها به شما به شکل یک دختر بیست‌وسه چهار ساله نگاه نمی‌کنند. به شما به شکل یک انسان فارغ از جنسیت نگاه می‌کنند. و این دری را باز می‌کند برای ارتباط برقرار کردن با روح آدم‌ها که خیلی پرده‌ها را کنار می‌زند و راحت‌تر می‌توانید دردهای‌شان، مشکلات‌شان و زجرهای‌شان را ببینید.

 در کنار این تجربه، پزشکی‌قانونی هم که خودش تجربه‌ای دیگر و دنیای تازه دیگری باید باشد. به‌خصوص جهانی پر از روایت و قصه است.

وقتی وارد پزشکی‌قانونی شدم، باز تجربه شگفت‌تری در زندگی‌ام اتفاق افتاد. این‌بار مرگ را با وسعت دیگری لمس‌می‌کردم. دیدن بدن بی‌جان انسان، لاشه گاهی تکه‌پاره‌ آدم‌ها که در تصادفات دیدم، قتل… همه اینها دنیای بزرگی را برایم شکل می‌داد؛ دنیایی پر از سوال و ورود به فضاهای ذهنی دیگر.

 چقدر تلاش کرده‌اید این تجارب را در آثارتان روایت کنید؟

بخشی از این تجارب را شاید من در دو کتابم، کتاب «سرگین‌غلطان» و داستان کوتاه «کالبدگشا» آورده‌ام. با اینکه بیش از 10 سال است در پزشکی‌قانونی کار می‌کنم، هنوز هر بار که به سالن تشریح می‌روم و جسد زنی را می‌بینم که صبح خودش را آرایش کرده، زیبا کرده، موهایش را رنگ کرده، عطر به خودش زده، موهایش را بافته و در حین ردشدن از خیابان، همان لحظه یک ماشین به او زده، مغزش شکافته و بیرون آمده و این جسد روبه‌روی آدم قرار می‌گیرد، یک عالم سوال، یک عالم فکر و کلی فضاهای ذهنی جدید برای آدم شکل می‌گیرد. برای همین من واقعا خدا را شکر می‌کنم که وارد حرفه طبابت شدم و بار دوم باز خدا را شکر می‌کنم که در پزشکی‌قانونی کار کردم، چراکه نگاهم به خیلی از مسائل زندگی عوض شد. اینها نهایتا در تفکر و در داستان‌هایم خودش را نشان داد.

شاید هم به خاطر این است که ما در ایران و جهان، نویسندگان فراوانی را سراغ داریم که پزشک بوده‌اند.

این یک واقعیت است که در دنیا خیلی از پزشک‌ها به سمت نوشتن گرایش داشتند و فکر می‌کنم حرفه‌شان مزید بر علت شده و یکی از فاکتورهای تعیین‌کننده در نوشتن‌شان بوده. حالا از مثال‌های غربی می‌شود به کانن دویل، سلین، چخوف، بولگاکف و… اشاره کرد. بین نویسندگان ایرانی هم که ساعدی، بهرام صادقی، تقی مدرسی و الاهی را می‌شود مثال زد. واقعیت این است که شاید اگر دانش پزشکی در خیلی از نویسنده‌ها نبود، ادبیات اینها شکل نمی‌گرفت. ضمن اینکه به شکل مشخص و واضح می‌شود تطبیقی راجع به هر کدام از این آدم‌ها و ادبیات و رمان‌های خاص‌شان انجام داد و درباره آنچه خلق کرده‌اند صحبت کرد که فکر می‌کنم الان جایش نیست.

 یک سوال کاملا ساده و صریح بپرسم؟ خانم نیکویی! کِی وقت می‌کنید این‌همه کار انجام بدهید؟ هم نشر، هم نویسندگی، هم طبابت؟

واقعیتش این است که اصلا نمی‌رسم! من دفترچه‌ای دارم که هر روز کارهایم را در این دفتر یادداشت می‌کنم که باید این کارها انجام شود. هر روز هم کلی کار انجام‌نشده دارم که منتقل می‌کنم به روز بعد و بعد دوباره به روز بعد و روزهای بعد! اما خب واقعیت این است که فکر می‌کنم خدا این توانایی را در ما زن‌ها قرار داده که همزمان چند کار را با هم انجام بدهیم. نوشتن من هم همیشه به این شکل است که در آشپزخانه دارم پیاز سرخ می‌کنم، کوکو درست می‌کنم و همزمان دارم می‌نویسم و با دخترم هم بازی می‌کنم! اصلا هم چیزی به اسم میز کار و میز نوشتن و چنین چیزهایی برایم معنی واقعی ندارد. در اتاقم یک میز کوچک دارم که میز کارم است، ولی خب راستش را بگویم روی این میز، لباس‌های اتونشده را می‌گذارم برای اتو!  اما به عنوان یک نویسنده زن، بین همه وظایفم -به عنوان یک زن و مادر– همچنان می‌خواهم زمانی پیدا کنم که بنویسم. ولی خب چون بخش بزرگی از نوشتن تخیل است، از صبح که بلند می‌شوم، هر وقت هر رمان جدیدی را کار می‌کنم، حتی برنامه‌ریزی ذهنی دارم می‌کنم برای رمانی که چند ماه بعد یا سال‌های بعد می‌خواهم بنویسم، با آن شخصیت‌ها دائم دارم توی ذهنم زندگی می‌کنم و آرزوی یک ساعت، دو ساعت زمان آزاد دارم که بتوانم در این فاصله بنویسم.

چندین کتاب به قلم خودتان کار کرده‌اید که بخش اعظم آنها در حوزه ادبیات داستانی هستند و یکی هم گفت‌وگومحور بوده. من از «دیر می‌فهمیم» شروع می‌کنم، چون ویژگی قابل توجهی دارد. لوکیشن‌هایی که شما در این کتاب دارید در ادبیات داستانی ما کمتر دیده شده. درست است به جهت رشته شما بوده، ولی انتخاب اینها برایم بسیار جالب بود. چه شد این کتاب را نوشتید؟

«دیر می‌فهمیم» اولین کتابی بود که منتشر کردم و حدود چهارده پانزده سالی از انتشار آن می‌گذرد. اولین تجربه حرفه‌ای من در ادبیات بود. هرچند بعدها که نگاه کردم خیلی هم به چشمم حرفه‌ای نیامد؛ خصوصا در زمینه چاپ و نشر؛ چه به لحاظ ویراستاری، چه به لحاظ طراحی جلد. اینکه ایده این کتاب از کجا آمد، من چند سالی اراک زندگی می‌کردم و در بیمارستانی به اسم «امیرکبیر» که بیمارستان اطفال اراک بود، کار می‌کردم. آنجا دختر کوچکی بود با صورت گرد سبزه به اسم «نرگس» که موهای خرمایی‌رنگی داشت. این بچه سرطان خون داشت و مرتب می‌آمد بیمارستان، درمانش را می‌گرفت، مدتی بستری بود و بعد می‌رفت. زیبایی نرگس، نگاه نرگس، موهایش، سر تراشیده نرگس، همگی با من بود و این دست‌مایه رمان اولم شد و فضای شهری که چند سال تجربه زندگی در آن را داشتم. «سرگشته پابرجا» کار بعدی‌ام بود. در درمانگاهی کار می‌کردم حاشیه شهر قزوین، در منطقه‌ای کارگرنشین. آنجا از پنجره اتاقم ردیف خانه‌های کارگری را می‌دیدم که همه شبیه به هم بودند و خب طبقه اجتماعی ضعیف‌تری در این خانه‌ها ساکن بودند. دخترانی که نوجوان و جوان بودند، از آن خانه‌ها بیرون می‌آمدند و ظاهرهایی داشتند که شاید بسیار متفاوت بود با ظاهر مادران‌شان. این قصه نسلی که نه دیگر می‌تواند مثل مادرش کاملا سنتی باشد و نه اگر بخواهد آنچنان مدرن رفتار کند از سمت محیط و خانواده‌اش پذیرفته می‌شود، از اینجا در من شکل گرفت. قصه دختری که از یک منطقه کارگری سمت قزوین در دانشگاه، در تهران قبول می‌شود، می‌رود تهران و در آن فضا قرار می‌گیرد و فضایی را در خوابگاه دانشجویی با آدم‌های مختلف تجربه می‌کند.

خودتان در خوابگاه‌های دانشجویی ساکن بوده‌اید؟

من هیچ‌وقت تجربه زندگی در خوابگاه را نداشتم. اما خب برای من بیشتر آن طیف‌های مختلف دخترانی مهم بود که در یک مکان زندگی می‌کردند و هر کدام به تبع گذشته‌ای که داشتند، نگاه‌های مختلف و متفاوتی به زندگی داشتند. در مجموع آن دو کتاب، کارهای اول من بود و فکر می‌کنم خیلی سبک و شکل نوشتنم بعد از این دو کار عوض شد. یعنی به‌تدریج به لطف کسانی که از آنها آموختم (چه حضورا، چه با کتاب‌های‌شان، چه با راهی که برایم باز شد)، شکل کارم کاملا عوض شد. این نکته برای خوانندگانی که کارهای مرا دنبال کرده‌اند، کاملا مشخص است؛ کارهای بعدی‌ام قصه‌های دیگری دارد و در زبان و فرم بسیار پیچیده‌تر می‌شود و شکل و شمایلش تغییر می‌کند. به نحوی که حتی کارهای آتی‌ام شاید مخاطب خاص بطلبد.

 اینجا بود که رسیدید به «یک خانواده خوشبخت»؟

یکی دو سال بعد از «سرگشته پابرجا»، مجموعه داستانی کار کردم که اسم اولیه‌اش «کالبدگشا» بود، منتها چون برای این کتاب توسط نشر دیگری مجوز گرفته بودم و بعد آن قرارداد را کنسل کرده بودم و می‌خواستم نشر «ژیل» آن کتاب را کار کند، مجبور شدم اسم کار را عوض کنم و گذاشتم «یک خانواده خوشبخت». این مجموعه چهار داستان دارد که یکی دو تا از داستان‌های آن به گمان خودم و اهل فن، داستان‌های قابل توجهی هستند. مثلا یکی از آنها داستان «کالبدگشا»ست؛ راجع به زنی که پروسکتور است. پروسکتور یعنی زنی که کالبدگشایی می‌کند. کار این زن بازکردن اجساد است. این زن در قبرستان در یکی از سالن‌های تشریح پزشکی‌قانونی کار می‌کند. توصیفاتی که از فضای قبرستان ارایه می‌شود و آدم‌هایی که برای کالبدگشایی اجساد عزیزان‌شان می‌آیند، مهم است. ضمن اینکه راوی شغلی را که واقعا به تصور نمی‌گنجد، روایت می‌کند؛ اینکه چطور با تلخی، قساوت و شاید روزمرگی در حال انجام کارهایش است. داستان دیگری هم که خودم دوست دارم، داستان خانواده‌ای سه نفره است که مادر خانواده مبتلا به بیماری روحی دوقطبی است و این مسأله برای آنها و سایر اعضای خانواده، مسائل زیادی را ایجاد می‌کند. در حالی که اینها وانمود می‌کنند همه چیز دارد به شکل معمول و مطلوب پیش می‌رود. سر میز شام نشسته‌اند و هر کدام در دنیای ذهنی خودشان چه فرارهایی را آرزو می‌کنند؛ چه دنیاهایی را آرزو دارند. بعد از «خانواده خوشبخت» رمانی کار کردم به نام «کدام آنا کارنینا؟» خب اکثر کارهایی که کار کردم، شخصیت اول‌شان زن است و «کدام آنا کارنینا؟» هم راجع به زن میانسالی است که مثل همه زن‌ها، فانتزی معشوق‌بودگی را دارد و حالا بعد از چند سال طولانی از ازدواجش با این موضوع مواجه می‌شود که زندگی‌اش بر پایه یک دروغ زشت بنا شده و این به ناآگاه در مواجهه با این مسأله قرار می‌گیرد. از «کدام آنا کارنینا؟» می‌توانم بگویم سبک و فرم کارهای من شروع به عوض‌شدن کردند. من این رمان را به عنوان شروع نقطه عطفی در کارهایم می‌دانم و دوستش دارم.

مجموعه داستان دیگری هم دارید با عنوان «دست‌ها را از گلویم بردار» که یک داستان مهم دارد؛ همان داستانی که براساس «داش آکل» صادق هدایت نوشته شده و شما مرجان را به عنوان راوی انتخاب‌کرده‌اید. این ایده از کجا آمد؟ و چرا این کاراکتر هدایت را انتخاب کردید؟ ضمن اینکه چطور شد برای انتشار کتابی گفت‌وگومحور با عنوان «سایه صادق» اقدام کردید؛ گفت‌وگوهایی با محمد صنعتی، نسیم خاکسار، جهانگیر هدایت، فرهاد کشوری، دکتر عبدالرحمن نجل رحیم و… درباره هدایت. درست است؟

حدود سه سال پیش بود که من خیلی اتفاقی به دفتر جهانگیرخان هدایت رفتم. آنجا درگیر این مسأله شدم که چه خوب است بتوانم کاری درباره هدایت انجام بدهم؛ کاری که نسبت به کارهایی که تا به حال درباره هدایت انجام شده، متفاوت باشد. کتابی که در قالب مصاحبه باشد، کتابی که تک‌بعدی به هدایت نگاه نکند و بتواند به لحاظ جمع‌کردن نظرات افراد مختلف جامعیت داشته باشد. خب هدایت برای همه مایی که اهل ادبیات هستیم، جذابیت دارد و حتی به نحوی شاید بشود گفت وارد حوزه اسطوره‌ها شده است. شاید مردم عوام ما، آل‌احمد را نشناسند، ولی هدایت را خیلی‌ها می‌شناسند. هم شخصیت و هم ادبیات هدایت، همه به نوعی جذابیت خاصی برای اهالی ادبیات دارد و برایم خیلی جالب بود که بروم این کار را شروع کنم. با دو تا از دوستان هم این کار را شروع کردیم. اول هر آنچه را که راجع به هدایت چاپ شده بود، بیش از 70 سال پیش تا الان، کتاب‌های قدیمی، مقاله‌هایی که خودش چاپ کرده بود، مقاله‌هایی که درباره‌اش منتشر کرده بودند، کتاب‌هایی که خیلی سال بود دیگر تجدید چاپ نشده بودند را توانستیم تهیه کنیم. خیلی از عزیزان محبت کردند کتابخانه‌های‌شان را در اختیارمان قرار دادند. ما فقط یک سال و نیم تا دو سال در حال فیش‌برداری بودیم. بعد توانستیم برویم سراغ مصاحبه‌ها. و خب به شما گفتم، مصاحبه‌ها را هم با آدم‌هایی سعی کردیم انجام بدهیم که نگاه‌های مختلفی به هدایت داشته باشند تا بتوانیم حرف نویی درباره‌ هدایت بزنیم. چون کار درباره هدایت خیلی زیاد انجام شده بود و هنوز هم در حال انجام است. برای من کار کردن درباره صادق هدایت یک کلاس درس بزرگ بود. یعنی اصلا یک تلنگر بزرگ به نوشتن و حتی شخصیتم وارد شد و شیوه نگارشم هم بسیار تغییر کرد؛ چه با بیشتر مطالعه‌کردن آثار هدایت، چه با خواندن نقدهایی که به آثارش شده بود و چه بررسی‌های روان‌‌شناختی که از داستان‌های هدایت به عمل آمده بود. چون من خودم روان‌شناسی و روان‌کاوی را بسیار دوست دارم و ادبیات روان‌کاوانه برایم بسیار جذابیت دارد. واقعا می‌توانم بگویم کاری که بعد از شروع این پروژه نوشتم و انجام دادم به‌شدت متفاوت بود با آنچه قبل از آن انجام داده بودم و خودم را مدیون دوره‌ای می‌دانم که زیر نام صادق هدایت توانستم از خیلی از بزرگان –چه به صورت حضوری و چه کتبی یا صرفا مطالعه آثارشان– بیاموزم.

پس «دست‌ها را از گلویم بردار» در واقع متاثر از این دوره بود؟

طی زمانی که در پروژه‌ هدایت کار می‌کردیم دو تا کار منتشر کردم که یکی از آنها، سه داستان درهم‌تنیده و به‌هم‌پیوسته است به نام «دست‌ها را از گلویم بردارد» و همان‌طور که گفتید داستان مرجان و شهبانو و بهناز است. هدف من از پرورش این سه داستان به شکل غایی این بود که قصه زن‌ها شبیه به هم است. هر چقدر زمان بگذرد، صدها سال بگذرد، درد و زخم‌ها و خواسته‌های‌شان بسیار شبیه به هم هستند. این سه زن متعلق به سه دوره مختلف هستند. ظاهرا بیرون زندگی‌های‌شان متفاوت است، اما در درون بسیار شبیه به هم هستند. حتی اینکه چرا آنطور که اینها انتظار دارند نمی‌توانند زندگی کنند. مشکل کجاست؟ مرجان هم در آن داستان، مرجان داش‌آکل است، اما همزمان فقط هم مرجان داش‌آکل نیست. در آن قصه اعتراضی وجود دارد نسبت به تمام لکاته‌ها و اثیری‌هایی که هدایت، تمام یا ناتمام، در بسیاری از داستان‌هایش خلق کرده؛ چه «عروسک پشت پرده» و چه داستان‌های دیگر. در واقع با مطالعه داستان مرجان می‌توان فهمید اعتراضی است به زن‌های قصه‌های هدایت.

«سرگین غلطان» و «سرگشته پابرجا» را هم منتشر کرده‌اید. هرچند اطلاعات چندانی درباره مضامین این کتاب‌ها ندارم. کمی درباره مضمون این آثارتان می‌گویید؟

«سرگین غلطان»، هم که حکایت دیگری است. در این داستان، راوی مرد است. من چند داستان دیگر البته با راوی مرد کار کرده‌ام، ولی «سرگین غلطان» را دوست دارم. چون هم به لحاظ فرم و هم به لحاظ زبان، به گمانم نسبتا کار قابل قبولی است. «سرگین غلطان» داستان مردی خسته و دلزده است. فضا، فضای کرونایی است، این آدم خودش را توی اتاقش محبوس کرده و دارد فلاش‌بکی به زندگی و آدم‌هایش می‌زند. این آدم همسری هم دارد که در میانه زندگی است و خسته و دلزده و آزرده. همسری به اسم «پری» دارد. «پری» به شکلی ادامه سه تا پری است که ما در داستان «دست‌ها را از گلویم بردار» می‌بینیم. یعنی «دست‌ها را از گلویم بردار» و «سرگین‌غلطان» به‌واسطه این پری‌ها به هم وصل می‌شوند. زنانی که پری نام دارند، در هر کدام از قصه‌های مرجان و شهربانو و بهناز هستند و زنانی که شاید آنها را کم نمی‌بینیم و فراوان‌اند. یکی از همین پری‌ها شخصیت اول قصه «سرگین‌غلطان» است که یک حکایت و یک قصه را از ابتدا تا انتها پیش می‌برد.

نشرتان را چند سال است راه‌اندازی کرده‌اید؟ چه کتاب‌هایی در نشرتان منتشر می‌کنید؟ بیشتر از چه حوزه‌هایی؟

نشر به‌طور اختصاصی در حوزه ادبیات کار می‌کند و واقعا قصد هم ندارم در حوزه‌های دیگر وارد بشوم. برنامه‌هایی هم که برای آینده نشر دارم این است که بیشتر از اینکه در حوزه ترجمه کار کنم، امیدوار هستم که بتوانم در حوزه ادبیات داستانی ایران کار کنم و به‌اندازه توان و قدرتم در این نشرهای کوچک، بتوانم به نویسنده‌های جوان کمک کنم تا آثارشان را منتشر کنند.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
2 دیدگاه
  1. ژیلا می‌گوید

    چه بانوی خفنی بیشتر از این مصاحبه ها بذارید مرسی آدم انرژی میگیره

  2. ف ي می‌گوید

    شما خانمي هستي كه روي كاغذ بسيار كاملي, پزشك نويسنده ناشر و …..
    كامل و موفق و پرمشغله و ….

    اما اين اصلا كافي نيست

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.