مونا زارع
یک هفتهای از آمدن کتابفروش باغ فردوس به کافهمان گذشته و من به تنهایی در این یک هفته توانستم سرانه مطالعه شعر فارسی را به عدد خوبی برسانم. همه کتابهایی که هدیه آورده بود را در یک روز تمام کردم و از آنجایی که نمیدانم به کدام سبک شعر علاقه دارد، مجبور شدم تمام اشعار شعرای تاریخ ایران را در عرض یک هفته بخوانم. از فردوسی تا سهراب و نیما و حتی این جدیدها که فقط بین یکسری جمله فاصله و خط تیره میاندازند تا شبیه شعر شود. شهروزخان هم گفته که این یک هفته کارنکردن و کتابخواندن را از حقوقم کم میکند. خب شهروزخان نمیفهمد که تسلط بر ادبیات ایران چقدر این روزها برای من مهم و حیاتی شده و فکر میکند دنیا فقط همین چهاردیواری کافهاش است. اما برای دختری مثل من که هنوز جوان است و میخواهد جهان را کشف کند، دنیا یعنی چهاردیواری کافه و کتابفروشی و فروشنده کنارش! آخرین سطرهای شاهنامه بودم که درِ کافه باز شد و شهروزخان وارد کافه شد و گفت: «بدو جمع کن امشب، شب شعر داریم» طوری که انگار نمیدانستم از جا پریدم و گفتم: «ای وای! من آمادگیشو ندارم! حالا چرا امشب؟» شهروزخان سرجایش ایستاد و طوری من و شاهنامه در دستم را نگاه کرد که کتاب را بستم و گفت: «اونی که امروز مانتوی دنبالهدار آورده پشت یخچال آویزون کرده هم منم!» واقعیتش تنها شب شعری که در زندگیام رفته بودم، عروسی عموی کوچکم بود که خواننده آخر آهنگهایش را نمیخواند و میکروفن را به سمت میهمانها میگرفت تا بقیه شعرها را بخوانند. برای همین فکر میکردم انتخاب لباس دنبالهدار برای این مراسم درست باشد که همان شب فهمیدم جایی برای روح خالتورم در یک شب شعر واقعی نیست. تقریبا تاریک شده بود که دانهدانه آدمهای کمی غمگین با لبخندی آنقدر ملیح که باید میخشان میشدی تا از بین عضلهها و چین و چروکهایشان پیدا کنی، وارد کافه شدند. بعضیهایشان کتابی زیر بغل داشتند و ریشهای بیشترشان تلاش نافرجام برای شبیهشدن به هوشنگ ابتهاج بود. دود سیگار کافه را پر کرده بود و کتابفروش همسایهمان که دیگر نیما صدایش میکردیم، پایین محفل نشسته بود. لیوانهای چای را روی میزشان گذاشتم و گفتم: «زندگی جیره مختصریست مثل یک فنجان چای و در کنارش عشق است مثل یک حبه قند.» شهروزخان هم که چند روز است دارد نی تمرین میکند، زیر صدای من شروع به نیزدن کرد. شک نداشتم نیما اینطور میفهمد با من سلایق مشترکی دارد. سرفهای کرد و گفت: «خوبید شما؟!» گفتم: «حال همه ما خوب است، ملالی نيست جز گمشدنِ گاه به گاهِ خيالی دور» نیما کمی نگاهمان کرد و خندید و گفت: «نه جدی دارم میپرسم.» نوک زبانم بود شعری که برازنده این سوال باشد اما یادم نمیآمد. صورتم از استرس عرق کرده بود و گفتم: «یه لحظه وایسید الان یادم میاد. نوک زبونمه» همه شاعرها داشتند نگاهم میکردند و سکوت کافه را گرفته بود. داشتم آبروی خودم را میبردم و نیما برای اینکه فضا را عوض کند، به یکی از پیرمردهای دور میز گفت: «آقای دکتر بفرمایید شعرتونو بخونید تا ایشون پذیرایی میکنن.» همان لحظه شعری یادم آمد و بشکن زدم و گفتم: «آهای گلای تو خونه، محصلای نمونه قول بدید که حرفای دکتر یادتون بمونه!» شهروزخان هم نی عمیقی زیر صدایم زد و گفت: «کافه شهروز، مهد ادب فارسی به شما دوستان خوشامد میگوید..گوید..ید..ید..دد» این اکوی آخرش هم به خاطر اینکه بلندگو نداشتیم، شهروزخان مجبور شد با دهانش اجرا کند اما نمیدانم چرا نیما رفقای شاعرش را از کافه بیرون برد و گفتند همان کتابفروشی فضای بهتری شب شعر است و مزاحم ما نمیشوند. شهروزخان همیشه میگوید نمیدانم چرا اینقدر خوب هستیم که آدمها دلشان نمیخواهد لحظهای حتی بهعنوان مشتری مزاحممان شوند!