دلم نمی‌آید یک موش را بکشم!/ ماجرای یک قتل با پیچ‌گوشتی

ماجرای یک تبعه افغانستانی؛ از ورود قاچاقی به ایران تا درگیری منجر به قتل

بیست‌وچهار ساعت پیاده‌روی کرد. از مسیرهای سخت و صعب‌العبور گذشت. ترسید و صحنه‌های دردناکی را هم به چشم دید. اما به خاطر عشقش به یک دختر، همه این سختی‌ها را به جان خرید تا بتواند خودش را به ایران برساند. کار کند و شرط پدر دختر مورد علاقه‌اش را انجام دهد. اما از همان چیزی که می‌ترسید سرش آمد. هفت ماه بیشتر کار نکرد که در یک درگیری تبدیل به یک قاتل شد. پسر 22ساله افغانستانی که از مسیرهای سخت آمدن به ایران همیشه وحشت داشت، اما به ترسش غلبه کرد و به‌صورت غیرقانونی خود را به ایران رساند. حالا اما دستبند به دست روی صندلی در مقابل بازپرس کشیک قتل دادسرای جنایی پایتخت نشسته است و اشک می‌ریزد. پسری جوان را با پیچ‌گوشتی کشته است. پسری که هیچ نقشی در درگیری نداشت و تنها برای میانجی‌گری به آنجا آمده بود.

ماجرای این درگیری مرگبار جمعه شب در محله خزانه رخ داد و ماموران کلانتری خزانه، پلیس آگاهی و محمدرضا صاحب‌جمعی، بازپرس شعبه ششم دادسرای جنایی پایتخت رسیدگی به این موضوع را در دستور کار خود قرار داده‌اند. حالا این قاتل در حالی که اشک می‌ریزد، در گفت‌وگو با «شهروند» از ماجرای ورود غیرقانونی‌اش به ایران مسیر سختی که در پیش داشت، می‌گوید:

چند وقت پیش به ایران آمدی؟

هفت ماه قبل بود که برای کار کردن به ایران آمدم. در یک کارگاه خیاطی در مرتضی‌گرد مشغول به کار شدم.

چرا تصمیم گرفتی به ایران سفر کنی؟

می‌خواستم کار و پول جمع کنم. راستش شرط پدر دختر مورد علاقه‌ام بود. وقتی به خواستگاری رفتم، پدرش شرط گذاشت که باید به ایران بروم و کار کنم. چون پسرانش چند سال پیش به ایران آمدند و کار کرده بودند. آنها کلی پول جمع کرده بودند، برای همین از من هم خواست که به ایران بیایم. من هم اصلا دوست نداشتم که غیرقانونی وارد ایران شوم. از این کار وحشت داشتم. چون چیزهای بدی در موردش شنیده بودم. ولی از طرفی عاشق شده بودم و نمی‌توانستم از دختر مورد علاقه‌ام دل بکنم. یک روز که با مادرم صحبت می‌کردم او گفت که این ریسک را بکن و به ایران برو. شاید برای آینده‌ات هم خوب باشد و به ایران آمدم.

چرا از این کار وحشت داشتی؟

چون چند سال پیش پسرعموهایم غیرقانونی به ایران آمدند. آنها راه خیلی سختی را رفته بودند. بعد از کلی پیاده‌روی 25 نفر را سوار یک خودروی پژو کرده بودند. در راه ماموران به تعقیب آنها پرداختند و خودرو هم واژگون شده بود. چند نفرشان جان باختند. از طرفی از دوستان و بقیه آشناها هم شنیده بودم که رفتن غیرقانونی به ایران خیلی کار سختی است و اگر زنده بمانی شانس آورده‌ای. من هم نمی‌خواستم این بلاها سرم بیاید. چون از همه شنیده بودم که خیلی‌ها یا در خودرو خفه شده‌اند، یا هنگام پیاده‌روی کم آورده‌اند یا خودرویشان تصادف کرده است.

خودت هم در این مسیر با این موارد مواجه شدی؟

بله. من هم مسیر بسیار سختی را در پیش داشتم. از مرز پاکستان وارد ایران شدم. 24 ساعت در کوه‌ها پیاده‌روی کردم. آنجا بود که اتفاق هولناکی رخ داد. یک نفر از ما پایش لیز خورد و از کوه به پایین پرت شد و مرد. جلوی چشمانم جانش را از دست داد. تا مدت‌ها کابوس می‌دیدم و تصویر آن مرد از جلوی چشمم دور نمی‌شد. بعد هم ما را سوار خودروی پژو کردند. چندین نفر سوار یک خودرو شدیم. تا اینکه درنهایت به ایران رسیدیم.

وقتی به ایران آمدی کجا رفتی؟

در کارگاهی در مرتضی‌گرد مشغول به کار شدم.

روز حادثه در خزانه چه کار می‌کردی؟

می‌خواستم کار بیشتری کنم، برای همین یک کارگاه دیگر در خزانه به من معرفی کردند. تازه در آنجا مشغول به کار شده بودم که این اتفاق افتاد.

از درگیری بگو؟

آن شب ما در کارگاه بودیم که ناگهان دو مرد ایرانی وارد آنجا شدند. آنها چاقو و قمه داشتند. فریاد می‌زدند و اسم جواد را تکرار می‌کردند. از او پول طلب داشتند. یک‌میلیون تومان می‌خواستند. ما هرچه سعی کردیم آنها را آرام کنیم و بگوییم که جواد آنجا نیست، فایده‌ای نداشت. تا حرف می‌زدیم ما را کتک می‌زدند. تمام تن من کبود شده است. آنها ما را به خط کرده بودند و ناسزا می‌گفتند. تا اینکه یکی از ما وقتی گفت جواد را نمی‌شناسد، با لگد به او زدند و او هم سرش به زمین خورد و بیهوش شد. آنها هم ترسیدند و از کارگاه بیرون رفتند.

بعد چه شد؟

وقتی داشتند می‌رفتند، تمام وسایل ما را هم با خودشان بردند. ما هم بلافاصله با صاحبکارمان تماس گرفتیم و موضوع را اطلاع دادیم. همزمان دنبال آنها رفتیم تا وسایل‌مان را پس بگیریم. برای همین یک درگیری هم بیرون از کارگاه رخ داد. آنجا بود که در آن شلوغی من ضربه‌ای با پیچ‌گوشتی به مقتول زدم.

مقتول که بود؟

او اصلا هیچ نقشی در درگیری نداشت. یکی از همسایه‌ها بود که آمده بود میانجی‌گری کند. ولی من تصور کردم که از سمت آن دو نفر آمده است و می‌خواهد دعوا کند. وقتی مقتول آمد، من رویم به یک سمت دیگر بود. صدایش را شنیدم و ناخودآگاه ضربه را به او زدم. خودم هم هنوز باورم نمی‌شود که چنین کاری کرده‌ام. من حتی دلم نمی‌آید که یک موش را بکشم. در افغانستان وقتی در کارگاه کار می‌کردم، آنجا موش وجود داشت، دلم نمی‌آمد آنها را بکشم. چه برسد به انسان. آن لحظه اصلا کنترلی روی رفتارم نداشتم و ناخواسته در 22 سالگی به یک قاتل تبدیل شدم. پشیمانم و باورم نمی‌شود که زندگی‌ام را تباه کرده‌ام. تا به حال کارم به پلیس و کلانتری باز نشده بود. خودم را بدبخت کردم و زندگی‌ام نابود شد.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.