مردم تهران و آبادانیهای ساکن پایتخت در مسجد ولیعصر تهران دور هم جمعشدن تا برای جانباختگان حادثه متروپل عزاداری کنند.
ملیحه محمودخواه- شهروندآنلاین؛ صدای دمام و سنج پیچیده و هر ضربهای که روی دمامها فرو میآید، انگار کسی دلت را خنج میزند. چیزی در درونت ناگهان فرو میریزد وقتی نوای حیدر حیدر در فضای خیابان میپیچد. دسته که جلوی مسجد میایستد، زنها کل میکشند که نه کل شادی، غم از صدای این کلها روی هوا بلند میشود. حالا این صدا در صدای طبل و سنج درهممیآمیزد. این صدا روی سرت آوار میشود. همانجاست که یاد آواری میافتی که روی سر دهها نفر ریخت و هنوز با آنکه 10 شب و 10 روز از آن ساعت جهنمی میگذرد، باز خانوادههایی منتظرند تا پیکر عزیزشان از زیر آجرها و بتنهایی که روی هم تلنبار شدهاند، بیرون کشیده شود.
عزاداری در تهران
اینجا فرسنگها از خیابان امیری آبادان دور است. اما این مردم دلشان در همان خیابان و همان کوچه و زیر سنگهای گرم و تاخته که رو هم انباشت شدهاند، جا مانده است. خودشان اینجا، اما وجودشان در آبادان مانده است. نتوانستهاند به آبادان بروند، اما خودشان را از هر جای پایتخت به مسجد ولیعصر رساندهاند تا بگویند ما همه آبادانی هستیم. ما هم با غمتان غمگینیم و سیاه عزیزان شما را به تن کردهایم.
زنها در گوشه خیابان روی بازوهایشان میکوبند به سبک عزاداری خود آبادانیها. دختر جوانی فریاد میزند، داد میزند و از خدا میخواهد که به دلش صبر بدهد. مدام میگوید نتوانسته به آبادان برود، اما دلش در همان خرابهها گیر افتاده است.
دوستم زیر آوارها ماند
مرد جوانی که لباس مشکی به تن کرده و ریش بلندش حالا خیس اشک شده، آرام با چفیه عربی که رو شانهاش انداخته، اشکهایش را پاک میکند. اهل خوزستان است. یکی از بچهمحلهایش زیر آوار مانده است، میگوید: «خرمشهر که میرفتم نمیشد به دیدن طارق نروم. شاید دیربهدیر میشد، اما باید او را میدیدم که اگر نمیرفتم دلخور میشد از دستم.»
آخرین بار عید دیدمش همان در بازار خرمشهر. خوشحال بود که کارش را گسترش داده و قرار است در آبادان مشغول به کار شود. آن هم در متروپل. متروپلی که یک روز هر کسی خوشحال میشد که بتواند کسبوکاری در آن راه بیندازد، حالا خاکش روی سر شهر رفته و همه را عزادار کرده است.
مرد جوان دلش گرفته. از اینکه این یک خطای انسانی بود که میتوانست اتفاق نیفتد و یک شهر را عزادار نمیکرد. کمی که آرام میگیرد، آرام بر سینه میکوبد و همراه دسته عزاداری میشود.
10 شب است آرام نخوابیدهام
روی صندلیهای طبقه دوم به صف نشستهاند، بعضیها قرآن میخوانند و بعضیها هم به صحبتهای سخنران گوش میدهند. زنی که خودش را مهنا معرفی میکند، میگوید: «از زمانی که متروپل آوار شده روی سر مردم آبادان من شبها خواب ندارم. هر چقدر که میخواهم خود را آرام کنم، اما نمیشود. وقتی یاد مادری میافتم که دخترانش زیر سایه ساختمان ایستادند تا مادر برود داروها را بگیرد و بگردد و یکباره ساختمان جلوی چشمش روی سر دخترانش خراب شد، انگار قلبم از تپش میافتد. یاد مادری که همسر و دو پسرش را در این حادثه از دست داد، یک لحظه از خاطرم پاک نمیشد. برای آنکه عزادار چند جوان باشیم نیازی نیست که حتما فامیل یا نزدیکانمان باشند. این غم بزرگ، غم همه ما است و امیدواریم خدا به دل همه بازماندگان صبر بدهد.
زنی که روی صندلی کناری نشسته با آنکه اشکش ماسک روی صورتش را خیس کرذه است، میگوید تا کی باید شاهد این اتفاقات باشیم، هنوز هم وقتی از کنار پلاسکو رد میشوم با آنکه ساختمان جدید به جای آن سبز شده است، اما باز دلم میگیرد.
او با آنکه خشم از صدایش موج میزند، ادامه میدهد: «سالهاست میگویند ساختمان علاءالدین ناایمن است. شما تصور کنید اگر واقعا این ساختمان فروبریزد به جز آدمهایی که داخل این ساختمان مشغول به کار هستند، چند نفر دستفروش و موتورسوار در اطراف ساختمان زیر آوار میمانند. بارها ما صحبتها از ناایمنبودن ساختمانهای تهران را شنیدهایم، اما هیچ بار اقدام جدی در اینباره اتفاق نمیافتد. در مورد متروپل هم از همان روز اولی که این ساختمان فروریخت مدام اعلام شد که پیش از این هم بارها تذکر داده شده بود که این ساختمان ناایمن است، اما هیچ کسی به این موضوع توجه نکرده بود و حالا مردمی ماندهاند با غمی که تا پایان عمر از دلشان نمیرود.
آبادانی نیستیم اما غمشان غم ما است
مادر و دختر با هم در صف جلوی عزاداران زنانه نشستهاند، میگویند نه اهل آبادانند، نه هیچ دوست و آشنایی در خطه خوزستان دارند، اما با این وجود، وقتی از طریق شبکههای اجتماعی متوجه شدند که مراسم عزاداری جانباختگان متروپل قرار است در تهران برگزار شود، تعلل نکردند و به مراسم آمدند. مادر میگوید: «داغ سختی بود. هنوز هم غمگینیم، اما کاری از دستمان برنمیآید. حضور در این مراسم تنها کاری بود که میتوانستیم انجام دهیم تا به مردم آبادان بگوییم در این غم سنگین تنها نیستید و ما و همه مردم کشور در غم شما غمگینیم.»
چهره سیاه و چرده مرد نشان میدهد که اهل جنوب است. یکی از سنجزنان دسته عزاداری بود که دستهایش کمی تاول زده. یک ساعتی این سنجها را به هم کوبیده بود. عرق میریخت و سنج میزد. نامش ناصر است. پدرش خرمشهری و مادرش آبادانی است. برخی از اقوام مادریاش در آبادان ساکن. هیچ یک از اقوام و فامیلش در متروپل آسیب ندیدند، اما از همان روز اول سیاه پوشیده. میگوید: «فرقی نمیکند همه از یک شهریم. مردم شهر من همیشه خوشحال و خندانند، همیشه شادند. این را همه آنهایی که گذرشان به آبادان افتاده است، میدانند. اما حالا رنگوروی آبادان تغییر کرده است. وارد آبادان که میشوید در هر کوی و برزنی پارچههای سیاه را میبینید که یک محله را عزادار کرده است. دیگر شادی و نشاطی در شهر نیست و گرد غم در همه جا پیچیده است. او دو سه روز پس از حادثه در آبادان بوده و معتقد است باید روزها بگذرد تا این شهر دوباره به حالت اول برگردد.
حالا همه در صحن مسجد طبلها را زمین گذاشتهاند و به سینه میزنند، آن هم به رسم جنوبیهای کشور دور مداح حلقه زدهاند و به سینه میکوبند. اینها آمدهاند تا نشان دهند اگر غمی در یک گوشه کشور برای یک هموطن پیش بیاید، آن غم همه را غمگین میکند. آمدهاند بگویند همه بچه آبادانیم و آبادانیها باید بدانند در این غم بزرگ تنها نیستند.
//انتهای پیام