عشق بدون مرز

چند روایت خبرنگار شهروند از زائران پاکستانی و ترکیه‌ای در نجف

فامیل بزرگی‌اند که امسال راهی نجف شده‌اند برای تجدید میثاق؛ 72 نفر زن و مرد و پیر و جوان. مرزها را پشت‌سر گذاشته‌اند و به زحمت و سختی بسیار خودشان را به نجف رسانده‌اند. در مسیر آمدن به زیارت بی‌بی معصومه رفته‌اند تا کمی دل سبک کنند تا رسیدن به کربلا.   

لیلا مهداد-  میرجاوه– زاهدان- قم– مرز مهران و بعد نجف. کیلومترها راه را به یک عشق زیر پا گذاشته‌اند برای رسیدن به نجف و پابوسی آقا امیرالمومنین. عاشق که باشی مرزها و مسیرها برایت بی‌معنا می‌شود. روسری‌های زری‌دوزی شده، شلوارهایی با رنگ‌های بنفش و زرد و … نشان از غریب‌بودنش در نجف می‌دهد. پوست رنگی‌شان اما خط و نشانی از اصالت‌شان دارد؛ مردمانی از خاورمیانه و همسایه‌ای که کمی دورتر از اینجا نجف، خانه دارد. راهنمای‌شان مردی است سفیدپوش که به سبک و سیاق پدرانش لباس تن کرده، اما جای خالی یک‌دست در همان نگاه اول به چشم می‌خورد. پوست سبزه‌اش در لباس سراپا سفید خودنمایی بیشتری دارد. در میانه ایستاده و چند نفری دورش حلقه زده‌اند. سکوت حکم می‌راند و مرد در میانه ایستاده از وادی‌‌السلام برای‌شان می‌گوید. از مزار هود و صالح برایشان می‌گوید به زبان پاکستانی. حکایت راوی جمع به حضرت آدم می‌رسد و اینکه چقدر دو رکعت نماز در این مزار ارج دارد در بارگاه حق.

 

اربعین هر سال خودم را به کربلا می‌رسانم

فامیل بزرگی‌اند که امسال راهی نجف شده‌اند برای تجدید میثاق؛ 72 نفر زن و مرد و پیر و جوان. مرزها را پشت‌سر گذاشته‌اند و به زحمت و سختی بسیار خودشان را به نجف رسانده‌اند. در مسیر آمدن به زیارت بی‌بی معصومه رفته‌اند تا کمی دل سبک کنند تا رسیدن به کربلا.

راوی از ثواب زیارت کربلا و حرم امیرالمومنین می‌گوید. خیلی‌ها بی‌صدا اشک می‌ریزند به پهنای صورت. تعدادی اما گریه‌شان با ناله‌ای جانسوز همراه است. همچون گریه مردمانی که از غیبت یا نبودن دل‌شان آتش می‌گیرد. 27سالی است راوی این جمع در حال رفت‌وآمد به کربلا و نجف است برای زیارت. «اربعین هر سال خودم را به کربلا می‌رسانم.» گاهی همراه کاروانی خودش را اول به نجف و بعد به کربلا رسانده. سال‌هایی هم بوده که تنهایی کوله‌ای سبک بسته و پا در راه گذاشته.

دلش آرام است از اینکه مکه و مدینه را دیده و سفری به سوریه داشته. سرنوشت به زعم خودش با او مهربان بوده که بارها و بارها دستش به ضریح امام هشتم و بی‌بی معصومه رسیده. «فقط 120 بار شاید هم بیشتر راهی ایران شده‌ام و رفته‌ام زیارت امام هشتم و بی‌بی معصومه.»

سال گذشته هم اربعین کربلا بود، اما با خاطره‌ای تلخ و شیرین. «سال گذشته تصادف کردم در ناصریه و دستم قطع شد.» ناخودآگاه دستی روی آستین خالی‌اش می‌کشد و لبخند می‌زند. «زنده بودنم را مدیون امام حسینم. من مرده بودم زندگی و نفس‌های الانم را مدیون محبت امام حسینم.» باورش این است عمر دوباره‌اش برای این بوده تا سال‌های بعد هم پا در مسیر کربلا بگذارد.

 

پاکستانی‌ها عاشق حسین‌اند

«یا حسین» اشک چشم‌هایش را به تسخیر خود درمی‌آورد. جوان است و خوش قدوبالا. رنگ پوست و موی‌اش کمتر به اهالی پاکستان شبیه است، اما نسل در نسل آنجا بوده و همان‌جا 27ساله شده. «پاکستانی‌ها عاشق حسین‌اند. همه زندگی‌ام قربان حسین.»

دوسالی است پول‌هایش را پس‌انداز می‌کند تا خرج سفرش جور شود. خرج خانواده پنج نفره‌اش به دوش او است، برای همین دوسالی است دو جا کار می‌کند برای پس‌انداز هزینه سفر. «کربلا نمی‌آمدم می‌مُردم. پول یکی از کارهایم را پس‌انداز کردم و حالا نجفم.» از پاکستان زمینی و با کاروان بخواهی راهی عراق شوی به پول ایران حداقل 10میلیون تومان پس‌انداز باید داشته باشی. «ارزشش را داشت. پا در مسیر که گذاشتم تمام خستگی دوسال کار کردنم در رفت.»

قرار است چهار روزی دل در نجف و در محضر امیرالمومنین سبک کنند و بعد پیاده راه کربلا را در پیش بگیرند. «هفت روز هم کربلا می‌مانیم. دلم می‌خواهد زیارت طفلان مسلم، جناب حر هم بروم.» در همان شروع سفر قرارشان بر زیارت کاظمین و سامرا هم بوده. «بعد از آن دوباره می‌رویم سمت مرز مهران.»

راه دور است و مشکل و بی‌شک سختی‌هایی دارد که اگر عاشق نباشی تابش را نخواهی داشت. «راه ما از پاکستان تا عراق خیلی دور است، اما عشق امام حسین همه‌چیز را راحت می‌کند.» عاشق ایران هم هست. سال‌های دور زمانی که تنها 11 سال بیشتر نداشت، راهی ایران شد همراه پدر. «ایران خیلی خوشبخت است که امام هشتم را دارد. ایران را خیلی دوست دارم و از آن دل‌خوشی دارم. خوش به حال زائران بی‌بی‌معصومه و امام هشتم.»

چهار روز و نیم راه آمده‌اند تا خودشان را برسانند نجف

همه یکدست مشکی پوشیده‌اند. روسری‌های به رنگ آسمان‌ را دور گردن‌شان گره زده‌اند. هیچ تفاوتی میان آنان و دیگر زائران نیست. از دور که نگاه‌شان می‌کنید، فکر می‌کنی از یکی از شهرهای ایران راهی عراق شده‌اند. اما پرچم سرخی که ماه و ستاره سفید رویش دارد، حکایتگر این است که از مسیری دور آمده‌اند؛ از استانبول. «زمینی آمده‌ایم.» وعده‌شان استانبول بوده برای راهی‌شدن به سرزمین عشاق. «چهار روز و نیم راه آمده‌اند تا خودشان را برسانند نجف.»

مرزها را پشت‌سر گذاشته‌اند تا وارد بغداد شوند. مسیر بعدی‌شان هم نجف بوده. دست‌شان به ضریح امیرالمومنین برسد و دلی سبک کنند راهی کربلا می‌شوند. «بار سوم است راهی عراق می‌شوم تا اربعین کربلا باشم.» دلش شکسته و درددلش را به آقایش حسین در میان می‌گذارد تا خودش مرهمی برای آن بیابد. «سال‌ها بچه‌دار نمی‌شدم. دلم پر می‌کشید برای مادر شدن. خیلی نذر کردم.» حالا پسر دوسال و نیمه‌اش را در آغوش دارد، اما بیمار است. «بچه‌ام مریض است برای شفا گرفتن آورده‌ام پابوسی آقا.» قبل از این زائر امام هشتم بوده و خواب دیده باید راهی کربلا شود برای شفای پسرش. «آقایم حسین کریم است، دست خالی راهی‌ام نمی‌کند.»

 

خیلی خوشحالم که امسال اینجایم

به رسم دختران و زنان ایرانی چادر مشکی سر کرده؛ پوششی نامتعارف برای اهالی استانبول. 24 بهار بیشتر به خود ندیده و تمام عمرش را در استانبول سر کرده. «دانشجویم.» زندگی‌اش قبل از این رنگ‌وبوی دیگری داشت. به رسم جوانان شهرش لباس می‌پوشید و شب‌هایش را روز و روزهایش را شب می‌کرد.

همه‌چیز برایش از یک دوست تازه شروع شد. دوستی متفاوت با کسانی که تا آن موقع با آنها رفاقت می‌کرد. «دوستم سال گذشته راهی عراق شد تا اربعین کربلا باشد.» رفیق از سفر برگشته از حال‌و‌هوای کربلا برایش می‌گوید، از اینکه چطور متوسل به آقا شده تا دلش آرام بگیرد. «من اولین‌بار است آمده‌ام کربلا.» از اینکه قرار است حس‌وحال خوبی در این شهر پیدا کند، خوشحال است. اگرچه تعریف‌های دوستش از این شهر و محبت‌ها و بزرگواری‌های آقا، او را ندیده عاشق کرده. «خیلی خوشحالم که امسال اینجایم.»

 

محبت امام علی و امام حسین بد به دلم نشسته

میانه بالاست و خط‌ها و چین و چروک‌های دور چشمش حکایت از گذشتن مرز 40سالگی دارند. 40سالگی برایش خوش‌یمن بوده به زعم خودش. «40سالگی سال معرفت آدمی است.» بعد از عمری برای اولین‌بار تصمیم گرفته سختی مسیر را به جان بخرد و راهی سفری دور و دراز شود. «خانه‌ام صدکیلومتر دورتر از استانبول است.»

خیلی اتفاقی در کتابخانه گذرش به کتاب مولانا می‌افتد. راه‌ورسم عاشقی مولانا و شمس او را شیفته می‌کند. این می‌شود راهی تازه برای کنکاش جدید عشقی عمیق‌تر. حالا او 40ساله است و آمده تا طعم زیارت را بچشد و برگردد به شهرش. «زیارت امیرالمومنین و اباعبدالله بروم بعد می‌روم مشهد.»

«عاشق شده‌ام. محبت امام علی و امام حسین بد به دلم نشسته. بعد از اینجا راهی ایران می‌شوم برای زیارت حضرت معصومه و امام هشتم و همه اینها یعنی عشق.»

 

کاش مادرم امروز اینجا کنارم بود

همیشه آرزوی زیارت کربلا را داشته؛ آرزویی که هیچ‌گاه محقق نشد تا بیماری نفس‌های آخر مادر را هم برید. حرف مادر و نبودش که به میان می‌آید گریه امانش را می‌برد. «کاش امروز اینجا بود کنار من.» مادر را به خاک سپردند تا آرام بگیرد، اما آرزوی به دل مانده‌اش مثل خوره به جان پسر افتاد. «سال گذشته به هر زحمتی بود راهی عراق شد تا عاشورا را در بین‌الحرمین باشد.» پسر نایب‌الزیاره مادر بود، اما خود یک دل نه صد دل عاشق شد. «همان سال گذشته نیت کردم اربعین کربلا باشم.» برای از راه رسیدن اربعین لحظه شماری کرده تا بالاخره روز موعود از راه رسیده. «بالاخره آقا طلبید و آمدم تا اربعین اینجا باشم.»

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.