قصه عجیب «خاله زبیده» در ایرانشهر

سال 92 برای زبیده سهراب‌زاده، سال بدبیاری بود. هر چه از ۲۱سالگی تا آن موقع که چهل و چند بهار از عمرش می‌گذشت، برای خود و زندگی‌اش ساخته بود، در این سال به کل از میان رفت. درست از یک صبح زیبا که نخل‌های بلندبالا بر فراز شهر دیده‌بانی می‌دادند و قلعه‌های خشتی روی زمین حکمفرمایی می‌کردند؛ زمانی که پسرش در یکی از بیمارستان‌های ایرانشهر روی تخت بیمارستان آخرین نفس‌ها را می‌کشید. پر کشیدن این پسر شروعی غم‌انگیز بر خانه‌نشینی زبیده خانم بود، زنی قوی که گمان نمی‌رفت چیزی بتواند او را زمین بزند. اما اتفاق افتاد و مدت‌ها زمان نیاز بود تا زبیده خانم بتواند دوباره از جا بلند شود و این‌بار در کسوت یک کارآفرین برای کودکان محروم هم‌ولایتی‌اش شغل ایجاد کند. چیزی که از سال‌های دور آرزوی آن را داشت. قصه خاله زبیده را از زبان خودش بخوانید.

زهرا صالحی‌زاده_شهروندآنلاین؛ من 11 ساله داشتم که ازدواج کردم و تا 21 سالگی پنج فرزند به دنیا آوردم. شوهرم همان سال‌های اول به نیکشهر منتقل شد و من هم با او رفتم. قبل از ازدواج تا کلاس پنجم درس خوانده بودم. 21 ساله که شدم دوباره سراغ درس برگشتم و سیکل گرفتم. یک روز بچه‌ها را به مهدکودک در نیکشهر برده بودم که فهمیدم مهدشان دنبال آشپز می‌گردد. صحبت کردم تا من این کار را انجام دهم. قبول کردند و آشپز آنجا شدم. دو ماه بعد به من گفتند که اخلاقت خوب است، صبر و حوصله هم داری، مربی مهد بشوم. قبول کردم و 9 سال آنجا مربی بودم.

کار در بهزیستی

مهد زیر نظر بهزیستی بود، بنابراین همان اوایل من را استخدام رسمی کردند. بعدها توانستم به ایرانشهر منتقل شوم و آنجا به مدت 6 سال در یک روستا کار ‌کردم. مربی مهد بودم. بعد از آن در خود ایرانشهر، در بهزیستی کار پیدا کردم. ماشین‌نویس شدم. تایپیست ماشین‌های دستی. با آمدن کامپیوتر، کار با آن را یاد گرفتم و تا 10 سال بعد در آنجا بودم. آن موقع بیشتر با مردم فقیر و مریض سروکار داشتم، به همین علت هر روز در ذهنم بود که اگر یک روز بازنشست شدم، کاری برای بچه‌های معلول و محروم انجام دهم.

مرگ فرزند

چند سال قبل پدرم در روستای محمدان در دو اتاق اجاره‌نشین بود. قرار بود صاحب‌خانه آن دو اتاق را بفروشد. من با پولی که جمع کرده بودم و 300هزار تومان بود، به پدرم گفتم آن اتاق‌ها را بخرد. زمانی که به ایرانشهر منتقل شدم، آن دو اتاق را تعمیر کردیم و آنجا ساکن شدیم. یکی از بچه‌هایم در ایرانشهر مریض شد. سرما خورده بود. احتمالا آنفلوآنزا بود. او را دکتر بردیم و گفتند کلیه‌اش سرما خورده است. دارو ‌دادند و ‌آمدیم خانه، ولی بچه‌ام خوب نمی‌شد. یک بار هم گفتند آپاندیسش آسیب دیده است، اما کاری نکردند، تا اینکه یک روز حالش بد شد و او را به بیمارستان بردیم. شب خوابید، صبح که بیدار شد، تشنج کرد و دیگر به هوش نیامد. بعدا معلوم شد آپاندیسش عفونت کرده و به قلبش زده است. بچه‌ام از دستم رفت.

 

شوک عظیم

وقتی بچه فوت شد، بالای سرش بودم. شوکه شده بودم. آن شب جسدش را به خانه آوردند تا صبح ببریمش مزار. من تا صبح کنارش خوابیدم. اصلا حالیم نبود که بچه رفته. در شوک بودم. اما سنگ شده بودم. اشکم بیرون نمی‌آمد. سر مزار همه گریه می‌کردند و بر سرشان می‌زدند. با خودم فکر می‌کردم مگر بچه آنها بود؟ چرا گریه می‌کنند؟ با مادرم دعوا می‌کردم که چرا اینقدر بیتابی می‌کنی؟ می‌گفت تو سنگدلی. حالم را نمی‌فهمیدم.

سرطان زبیده خانم

چهل روز که گذشت کم‌کم اثرات حادثه روی من نمودار شد. هی غش می‌کردم و بیهوش می‌شدم. من را فرستادند دکتر اعصاب و قلب و… هر چی دارو می‌دادند اثر نمی‌کرد، تا اینکه یک دکتر در زاهدان گفت این خانم اگر مشکل قلب و اعصاب داشت، باید با این داروها حل می‌شد. مشکل چیز دیگری است. او من را فرستاد مشهد پیش یک دکتر دیگر. آنجا به من گفتند پنج توده در بدنم دارم؛ دو تا در سرم، دو تا نزدیک قلب و یکی در کلیه راست. علاوه‌بر اینها گفتند گلبول‌های سفیدت از بین رفته و خونت عفونی شده است. ولی من اصلا متوجه نبودم مریضم و در عالم خودم بودم. فقط قرآن می‌خواندم و نماز و دعا. تا چهلم پسرم هفت بار قرآن را ختم کرده بودم.

حسابم بلوکه شد

ماجرای مریضی من چند سال ادامه داشت. مدتی که از مرگ پسرم گذشت، کم‌کم حس کردم که مریضم. آن موقع‌ها فقط با خدای خودم حرف می‌زدم و نماز می‌خواندم. هنوز در شوک مرگ پسرم بودم… دکتر مشهد به من نامه داد که بازنشسته شوم. در دوره کارمندی ضامن خیلی‌ها شده بودم. وقتی بازنشسته شدم یک روز رفتم پول‌هایم را بگیرم که دیدم حسابم بسته شده، چون کسانی که ضامن‌شان شده بودم، قرض‌شان را نداده بودند.

ضامن یک نفر شده بودم. آن شخص آن زمان پول خیلی کمی گرفته بود، اما چون پس نداده بود، مضاربه‌ای زیاد و 56میلیون شده بود. هر کاری کردم این موضوع حل نشد. من هم پراید پسرم، طلاها و زمینی که داشتم، حتی گوشواره‌های مادرم؛ همه را فروختم و به جای وام آن شخص دادم، اما باز حسابم بسته بود. دیگر شروع شد. هی پول این را بده و پول آن را بده. کم‌کم همه پول بازنشستگی‌ام را به بانک دادم. دیگر برای نون شب هم محتاج بودیم.

خواب شفابخش

یک روز جمعه در سال 92 همان موقع که غرق در گرفتاری بودم، نماز خواندم و به خواب رفتم. در عالم خواب و رویا دیدم که یک نفر آمد داخل، لبخند زد و پرسید چی شده؟ منم دلم پر بود، قصه زندگی‌ام را گفتم. به شانه‌ام زد و گفت همه چی خوب می‌شه. مشکلاتت حل می‌شه. آن بچه‌ات را هم فراموش کن. او مال خدا بوده. جاش خوبه. پرسیدم شما؟ گفت علی. از آن به بعد همه چیز خوب شد و مشکلات کم‌کم حل شد. از همان موقع دیگر نرفتم دکتر. همه داروهایم را هم ریختم سطل آشغال. مدارکم را هم ریختم. کم‌کم برای خودم کار راه انداختم و دوباره توانستم ماشین بخرم، کار کنم و…

 

شروع دوباره

یک روز همان اوایل دهه 90 داخل شهر رفته بودم که دیدم پاساژ جدیدی تاسیس شده است. روی در و دیوارهایش نوشته بود اجاره مغازه‌ها تا 6 ماه مجانی است. با مدیر پاساژ صحبت کردم و قرارداد بستم تا از او یک مغازه بگیرم. فردای آن روز چرخ خیاطی‌ام را برداشتم، به آنجا بردم و کار را شروع کردم. یک روز دو تا خانم داخل مغازه آمدند. مغازه را با کارهای سوزن‌دوزی‌ام تزئین کرده بودم. آن خانم‌ها کارهایم را که دیدند و گفتند ما برنامه‌ای به اسم شب‌های کویر برای تلویزیون داریم، شما می‌توانید بیایید آنجا دکور ما را سنتی بچینید؟ قبول کردم. گفتند می‌توانی صحبت کنی؟ گفتم اره. رفتم به برنامه و کارها را کردم. آنجا مسئولان فرمانداری، میراث فرهنگی و… من را دیدند و بعد از آن برنامه کارم رونق گرفت. بار اول از طرف فرمانداری زنگ زدند و گفتند قرار است در زاهدان یک نمایشگاه برگزار شود. رفتم و وقتی برگشتم پشت هم از میراث فرهنگی و فرمانداری برنامه می‌گذاشتند و من را هم دعوت می‌کردند. در این نمایشگاه‌ها میز یا غرفه‌ای داشتیم که صنایع دستی و غذاهای محلی می‌فروختیم. در آن دوره چندین بار مقام آوردم، مدرک سرآشپز برتر را گرفتم و.. . سر این جریانات بچه‌های گردشگری من را شناختند و پیشنهاد دادند که بوم‌گردی بزنم. آن موقع اصلا نمی‌دانستم که بوم‌گردی چیست. کم‌کم متوجه شدم که چه کار باید بکنم و بوم‌گردی‌ام را زدم. ساختمان بوم‌گردی را هم خودم ساختم، با پول نمایشگاه‌هایی که برگزار کرده بودیم. الان تو بوم‌گردی‌ام حدود 12 نفر مستقیم کار می‌کنند و بیشتر از صد نفر غیرمستقیم مشغولند.

قهوه خرما

من در استان خودمان برای اولین‌بار قهوه خرما درست کردم و فروختم. خرما مال اینجاست، اما شهرهای دیگر این محصول را داشتند، ولی ما خودمان نداشتیم. من یک آسیاب کوچک خریدم و کار را شروع کردیم. الان پنج نفر مستقیم برای قهوه خرما کار می‌کنند و 9_8 تا بچه هم هستند که هسته خرما برای ما می‌آورند و پولش را می‌گیرند.

 

صندوقی برای بچه‌ها

ما توی بوم‌گردی صندوقی برای بچه‌ها داریم. با پولی که آنجا جمع می‌شود برای بچه‌ها وسایل کار می‌خریم یا وسایل برای دست‌فروشی و… تا حالا هشت تا هم چرخ خیاطی خریده‌ایم که صاحبانش بتوانند کار مستقلی برای خودشان داشته باشند.

امیدم به خداست

بوم‌گردی ما خیلی موفق است. الحمدالله کارمان خوب است، ولی من 100 تومان هم پس‌انداز ندارم. پولی که از اینجا به دست می‌آید، همه‌اش را با بچه‌ها تقسیم می‌کنم، ولی حالم خوب است. خدا را شکر می‌کنم، امیدوارم بتوانم وام بگیرم تا کارم را گسترش بدهم و کار بیشتری برای بچه‌ها انجام بدهم. نتوانستم هم باز امید به خدا. تا همین‌جا هم زمانی برای من آرزو بود.

//انتهای پیام

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.