جای خالی علی اصغردر کعبه

«شهروند» ماجرای شهادت کوچک‌ترین شهید دانش‌آموز شاهچراغ(ع) را به بهانه 13 آبان روایت می‌کند

صبح‌ها که بچه‌ها به کلاس می‌آیند هنوز تحمل جای خالی علی‌اصغر را ندارند. صبح‌های مدرسه عشایری کعبه روستای چاه‌قوسکی در کفه خیرآباد هنوز بوی غم می‌دهد. دیگر زنگ‌های تفریح صدای خنده بچه‌ها به گوش نمی‌رسد و هر کدام در گوشه‌ای کز می‌کنند. برای این بچه‌ها جای‌ علی‌اصغر خیلی خالی است و غم از دست دادن این همکلاسی کوچولو به دل‌شان نیشتر می‌زند.

ملیحه محمودخواه_شهروندآنلاین؛ خبر وحشتناک و دلهره‌آور بود؛ یک تروریست با اسلحه وارد صحن حرم شاه‌چراغ شده و تعدادی از مردم را که برای زیارت آمده بودند، به رگبار بسته بود. تروریست از نامش پیداست نه رحم دارد، نه مروت. برایش کوچک و بزرگ و مرد و زن فرقی ندارد، همه را به رگبار بسته بود. آن روز علی‌اصغر با مادربزرگ و پدر و پدربزرگش از روستا به شیراز رفته بود. محمد تانوردی‌پور، معلم این مدرسه می‌گوید: «در روستای ما همه بچه‌ها در 6 پایه ابتدایی در یک کلاس درس می‌خوانند و علی‌اصغر تنها دانش‌آموز پایه دوم کلاس ما بود. روز سه‌شنبه پیش من آمد و طبق عادتش که همیشه اجازه می‌گرفت، گفت آقا اجازه من می‌خواهم دو روز به مدرسه نیایم. پرسیدم چرا علی‌اصغر؟ او هم جواب داد می‌خواهم بروم مسافرت. می‌خواهم بروم شیراز زیارت شاهچراغ.»

انگار برق شادی توی چشم‌هایش موج می‌زد. تانوردی این را که می‌گوید بغضش می‌شکند و با گریه ادامه می‌دهد: «به او گفتم برو اما سوغاتی آقا معلم یادت نرود و با خنده‌ای گفت حتما آقا معلم، هم برای شما و هم برای همه بچه‌ها.»

حالا یک هفته‌ای می‌شود که چشم بچه‌ها به در برای سوغاتی‌ها که نه برای خودعلی‌اصغر خشک شده است.

معلم مدرسه روستای چاه‌قوسکی در میان گریه‌هایش ادامه می‌دهد: «15 خانواده در این روستا زندگی‌می‌کنند. علی‌اصغر قبل از اینکه اهالی روستا به خانه بروند، با همه آنها خداحافظی کرد. سفری بی‌بازگشت که حفره غمی را در دل همه اهالی روستا برای همیشه ایجاد کرد. حالا مدرسه ما مانده و جای خالی علی‌اصغر.»

هر روز صبح کلاس ما با گریه شروع می‌شود و بچه‌ها نمی‌توانند جای خالی علی‌اصغر را تحمل کنند و هنور بعد از گذشت یک هفته شرایط کلاس به حالت اول برنگشته است.

او از روز اولی که خبر شهادت علی‌اصغر را شنیدند، می‌گوید: «وقتی وارد کلاس شدم، همه بچه‌ها طبق عادت همیشه از جا بلند شدند، اما نگاه‌ها همه سمت جای خالی علی‌اصغر رفت و همزمان با آن صدای گریه بچه‌ها بلند شد. در حال حاضر بچه‌های کلاس روزهای پرغمی را می‌گذرانند و فقط از خدا می‌خواهم به خانواده همه این شهدا و بچه‌های کلاس ما صبر بدهد.»

او ادامه می‌دهد: «در این دو سالی که علی‌اصغر شاگردم بود، مدام به بقیه می‌گفتم نظم و انضباط را از علی‌اصغر یاد بگیرند. به‌شدت منظم بود و در درس‌خواندن تلاش می‌کرد. آخرین درسی که به او دادم از کتاب هدیه آسمانی بود. یادم هست انقدر خودش در مورد درس توضیح داد که گفتم علی‌اصغر آفرین. فکر بقیه بچه‌ها هم باش. اما حالا پیش خودم می‌گویم کاش آن روز بیشتر توضیح می‌داد تا زنگ صدایش بیشتر در گوشم می‌پیچید.»

دانش‌آموز منظم

هنوز نمی‌توانیم این غم را باور کنیم. عصرها انگار هنوز دور حیاط خانه مادربزرگ می‌چرخد و بازی می‌کند و نبودش برایمان بسیار سخت است. اینها را عمه علی‌اصغر به «شهروند» می‌گوید و ادامه می‌دهد: «علی‌اصغر به‌شدت شیرین‌زبان بود و روی نظم تاکید داشت، طوری که همه او را مثال می‌زدند. لباس‌هایش همیشه مرتب بود و وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد، بلافاصله بعد از خوردن ناهار تکالیفش را انجام می‌داد. انقدر مرتب بود که اگر 10 نفر سر سفره بودند، وقتی غذایش تمام می‌شد، خودش بشقاب و قاشقش را به آشپزخانه می‌برد و آنها را می‌شست.»

این عمه داغدیده ادامه می‌دهد: «حتی همان روز که می‌خواست به شیراز برود، به پدرش گفت بابا من مشق‌هایم را می نویسم بعد راه بیفتیم و خیلی با عجله تکالیفش را انجام داد و کیفش را بست و در گوشه‌ای گذاشت و رفت.»

آرزوی او این بود که قهرمان شود. این را عمه می‌گوید و ادامه می‌دهد: «همیشه عاشق شهید قاسم سلیمانی بود و این شهید برایش الگو و قهرمان زندگی‌اش بود. حالا او به شهید سلیمانی پیوست و قهرمان همه ما شد.»

جای خالی علی‌اصغر با هیچ چیز پر نمی‌شود

مادربزرگ همچنان مویه می‌کند. آن هم با لهجه شیرین کرمانی. دست‌های نحیفش را انقدر به سر و صورت کوبیده که نای بلندکردن آنها را ندارد. خودش می‌گوید نوه زیاد دارم، اما علی‌اصغر در خانه من بزرگ شده بود و برایم با همه نوه‌هایم فرق داشت. با ناله می‌گوید: «علی‌اصغر همه جون من بود. بچه‌ام عاشق درس و مدرسه بود و صبح‌ها با هزار ذوق از خواب بیدار می‌شد تا به مدرسه برود.»

او که صدایش از گریه و زاری گرفته از روز حادثه شاه‌چراغ می‌گوید: «من به وضوخانه رفته بودم تا وضو بگیرم. کمی شلوغ بود، به همین دلیل بچه‌ها وارد صحن شدند و قرار شد من وضو بگیرم و به آنها ملحق شوم. مشغول پوشیدن جوراب‌هایم بودم که صدای گلوله بلند شد، به سمت در دویدم، اما نگهبان‌ها مانع ورود ما به صحن شدند. من هم گوشه‌ای نشستم. دلم شور عجیبی می‌زد. تلفنم زنگ زد و شماره عباس پدر علی‌اصغر روی گوشی‌ام افتاد. جواب که دادم صدای فریادهای عباس می‌آمد که می‌گفت مادر به دادم برس بچه‌ام روی دستم در خون می‌غلطد. به صحن که رفتیم دیدیم همانجا علی‌اصغر به شهادت رسیده و عباس به‌شدت مجروح شده و اهورا هم ده‌ها ترکش خورده است.»

مادربزرگ داغدار ادامه می‌دهد: «الان بیش از یک هفته است که ما علی‌اصغر را از دست داده‌ایم . عباس پسرم و اهورا نیز با ده‌ها ترکش در بیمارستان بستری هستند. فقط از مردم می‌خواهم برای شفای آنها دعا کنند، زیرا داغ علی‌اصغر برای همه عمر ما کافی است.»

او می‌گوید: «کیف و کتاب‌های علی‌اصغر هنوز گوشه خانه است و هر بار که نگاهم به کیف او می‌افتد دلم آتش می‌گیرد.»

پسرم هم‌نام اسمش روی دستم پرپر شد

آن شب مثل کابوس هر شب از جلوی چشمش می‌گذرد. گاهی با فریاد از خواب بیدار می‌شود و گاهی با گریه. هنوز نمی‌تواند دنیا را بدون علی‌اصغر تصور کند.

آن روز همراه پدر و مادر و علی‌اصغر و اهورا برای زیارت به شیراز رفتیم، اما ورودمان به شیراز همزمان با اذان مغرب بود، به همین دلیل اول از همه تصمیم گرفتیم به زیارت برویم بعد جایی برای ماندن پیدا کنیم.

او ادامه می‌دهد: «مادر به وضوخانه رفت و ما همه به داخل صحن رفتیم. من سرگرم عکس‌گرفتن از پسرانم بودم که پدرم گفت فرار کن تیراندازی شده. من متوجه تیراندازی نشدم و شوکه شدم و زمانی که دیدم جمعیت در حال فرار است، دست فرزندانم را گرفتم و به سمت در بیرونی دویدم. اما تروریست از روبه‌روی ما آمد و مردم برگشتند. پشت کولرگازی مخفی شدیم و نتوانستیم از جایی عبور کنیم.»

او که صدایش هنگام صحبت می‌لرزد، ادامه می‌دهد: «من بچه‌ها را روی زمین خواباندم و خودم را روی آنها انداختم که آسیب نبینند. تروریست آمد و به سمت ما شلیک کرد و رفت. اما دوباره برگشت و چند بار تیراندازی کرد. در یک لحظه علی‌اصغر دوباره سرش را بالا آورد و فکر می‌کنم همان موقع تیر خورده است. زمانی که جو آرام شد و ماموران امنیتی آمدند، من اهورا (فرزند سه ساله‌ام) را از زیر سه جنازه بیرون کشیدم و علی‌اصغر را صدا کردم، اما گلوله به سرش اصابت کرده بود و از گوشش خون می‌آمد و متوجه شدم به شهادت رسیده است.»

پدر دانش‌آموز شهید علی‌اصغر لری گوئینی تعریف می‌کند که پدرم تیر نخورده و خودش دست چپش از ناحیه آرنج تیر خورده، دست راستم نیز زخمی شده و ترکش در ران پایم است. اهورا هم ران پایش تیر خورده و چند ترکش در بدنش قرار دارد و من و اهورا در شیراز بستری هستیم.

عباس که در روستای پدری‌اش کشاورزی می‌کند، ادامه می‌دهد: «علی‌اصغر در طول مسیر بی‌تاب رسیدن بود و مدام می‌پرسید کی می‌رسیم و رسیدن‌مان با شهادت او گره خورد.»

او که در بیمارستان شیراز بستری است، می‌گوید: «طاقت دیدن جای خالی علی‌اصغر را در خانه ندارم و نمی‌دانم چطور باید با این غم بزرگ کنار بیایم و تنها از خدا می‌خواهم به دلم صبر بدهد تا تحمل این غم برایم سهل‌تر شود.»

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.