موتورم پاهایم بودند!
گفتوگوی «شهروند» با دوچرخهسواری که ضایعه نخاعی، او را از پدالهای دوچرخهاش دور نکرد
سهیل کوچکی ورزشکار است؛ از آن پرانرژیها و پرجنب و جوشهایش. او هرچه خاطره از گذشته دارد یا در باشگاههای ورزشی میگذرد یا در سفرهای ورزشمحور.
زهرا صالحیزاده_شهروندآنلاین؛ سهیل کوچکی روزهای کودکیاش را با گشت و گذار در کوههای سرزمین مادریاش، لاهیجان به یاد میآورد و بزرگسالیاش را با دوچرخهسواری در کوههای سراسر ایران. اما این قصه حالا مدتی است که تغییر کرده. او بر اثر تصادف قطع نخاع شده و دیگر نمیتواند مثل قبل دوچرخه براند، اما مگر میشود یک دوچرخهران حرفهای را که زندگیاش در دوچرخه خلاصه میشود، راضی به ترک زین کرد؟ نمیشود. لااقل این کار روی سهیل جواب نداده. بنابراین او حالا مدتی است که دوچرخهسواری را با روشی جدید شروع کرده؛ با رکابزدن با دست! داستان را از زبان خودش بشنوید.
موتورم پاهایم بودند
با چند مسافر آلمانی رفته بودیم سفر. من به آنها دوچرخه برقی داده بودم. با هم روی بالا و پایینهای جاده در حرکت بودیم. من جلوتر بودم و آنها در عقبم میآمدند. وقتی ایستادیم کنار تا استراحت کنیم، دیدم یکی از آلمانیها آمد جلو و دوچرخهام را برانداز کرد. بالا، پایین، عقب و جلویش را نگاه کرد و بعد با تعجب پرسید موتور دوچرخه تو کجاست؟ اشاره کردم به پاهایم؛ گفتم موتورش پاهایم هستند.
از پاهایم نان میخوردم
کار من با پاهایم بود. از پاهایم نان میخوردم. راهنمای گردشگری بودم. تور دوچرخهسواری برگزار میکردم، سفر میرفتیم و زندگیام از راه برگزاری همین تورها و سفرها میگذشت. البته باشگاه دوچرخهسواری هم داشتم. مغازه فروش دوچرخه هم داشتم. مربی دوچرخهسواری هم بودم. اما اصل کار همین سفرها بود. سفر با دوچرخه در طبیعت و روی کوهها همه لذت من در زندگی بود، هرچند که ماجرا گاهی آنقدر هولناک میشد که با خودم فکر میکردم آخرش یا در کوه میمیرم یا در جنگل.
شکر که زندهام
روز حادثه باران نمنمی میبارید. هوا لطیف و خنک بود. رفته بودیم نزدیکیهای شیراز. مثل همیشه با دوچرخه. من از بچگی پرجنب و جوش بودم. نمیتوانستم یکجا بنشینم. آن روز هم در میانه راه زمانی که استراحت میکردیم، هوس کردم بروم بالای مینیبوس و با دوچرخه از سقف آن بپرم پایین. این کار را کردم و چند تا تکچرخ زدم و بالا و پایین پریدم و دوچرخهام را گذاشتم سر جایش. بعدش هم وسایل را جمع کردیم و رفتیم برای ادامه راه. اواخر سفر بود و قرار بود فردای آن روز برگردیم تهران. بلیتم توی جیبم بود. آلمانیها از پشت با اتوبوس میآمدند و من و دوچرخهها با مینیبوس جلوتر بودیم. مینیبوس داغونی بود. راننده هم این دم آخری هوس کرده بود تخت گاز برود. یکبار به او گفتم عجله نداریم، آرامتر برو. اما فایده نکرد. زمین خیس و صیقلی بود. چشمهایم را بستم که کمی بخوابم. ناگهان با یک صدا بیدار شدم و تا آمدم بگویم آرامتر، در یک چشم به هم زدن چرخهای مینیبوس لیز خورد و و بعد از چند دور چرخیدن، چپ کرد. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشمهایم را باز کردم روی زمین خیس کنار جاده افتاده بودم. آسمان را که دیدم فقط گفتم خدا را شکر؛ خدا را شکر که زندهام.
او را نمیبخشم
باران تمام شده بود. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، فهمیدم که پاهایم را حس نمیکنم. من به واسطه شغلم، زیاد آسیب دیده بودم یا کسانی را میشناختم که در دوچرخهسواری آسیب دیده بودند. همینطور دورههای امداد و نجات هلال احمر را گذرانده بودم، برای همین میتوانستم بفهمم که اوضاع مثل همیشه نیست و مشکلی جدی برایم پیش آمده، اما دلم نمیخواست این را باور کنم. برای همین از وقتی به بیمارستان رسیدم هر کسی را میدیدم، میگفتم من همین الان از روی سقف مینیبوس با دوچرخه پریدهام ها! همین الان داشتم تکچرخ میزدم. حالا افتادهام اینجا. یک کاری کنید دوباره خوب شوم. این حرف را به دکترم هم زدم. به او گفتم دکتر! من کی میتوانم دوباره تکچرخ بزنم؟ اما او یک لبخند تمسخرآمیزی زد و به من گفت دیگر نمیتوانی. آن پزشک را هرگز نمیبخشم.
آرزوهایم پاره شد
وقتی من را به بیمارستان منتقل کردند، یک کاپشن پَر تنم بود که آن را خیلی دوست داشتم. یکی از دوستان عزیزم آن را به من داده بود. کادر اتاق عمل میخواستند کاپشنم را دربیاورند و آمادهام کنند برای عمل. نباید تکان میخوردم؛ برای همین میخواستند کاپشن را در تنم پاره کنند. گفتم قیچی نکنید، این را خیلی دوست دارم. گفتند بابا تو آنقدر آسیب دیدهای، حالا این برایت مهم است؟ تا گفتم نزن، قیچی را زد…. قیچی را که زد، کل اتاق ریکاوری شد پُر از پر. با پاره کردن آن کاپشن، بلیت برگشت من به تهران هم که توی جیبش بود پاره شد. یک آن حس کردم با آن قیچی همه آرزوهایم پاره شد.
در ذهنم تکچرخ میزدم
میگویند اگر ورزشکاری چشمهایش را ببندد و حرکتی را تجسم کند، آن عضلات بدنش کار میکند. من بعد از عمل، فقط کارم شده بود این که به گذشته فکر کنم؛ به این که چطور با دوچرخه میپریدم، تکچرخ میزدم و… فقط به اینها فکر میکردم و دنبال راه حل میگشتم.
دوستانم به من میگویند تو رکورددار برگشت به جامعه هستی؛ چون 10 روز بعد از تصادفم، در حالی که هنوز نمیتوانستم درست بنشینم، برای جشن استقلال تایلند، به مهمانی سفیر تایلند رفتم. به همسرم گفتم من باید هر طور شده به این مهمانی بروم و رفتم. میخواستم به خودم ثابت کنم کم نیاوردهام. سفیر تایلند گفت تو چرا اینجایی؛ چرا روی دوچرخه نیستی؟ تو الان باید تکچرخ بزنی. به او گفتم حالا برایت دو چرخ میزنم و همان موقع با ویلچر یک تکچرخ ریز برایش زدم، با اینکه ممکن بود از عقب بیفتم با این حال این کار را کردم. با این کار انگار دوباره به زندگی برگشتم. از آنجا به بعد همهاش دنبال راه حل بودم.
دوچرخهسواری با دست
هنوز روی تخت بیمارستان بودم که داشتم دنبال «هندبایک» میگشتم؛ یعنی دوچرخهسواری با دست. خیلی زود فهمیدم که کجا هندبایک میسازند، چه قیمت است و…. آن موقع یک مدل هندبایک در آمریکا 10 هزار دلار فروخته میشد، با دلار 12 هزار تومان. به تولیدکنندهاش ایمیل زدم و متوجه شدم که برای ساخت آن هندبایک باید اندازهام را بگیرند و… و 6 ماه زمان برای ساختش نیاز است. در این ماجرا یکی از دوستانم گفت من این هندبایک را برایت میسازم. آن شرکت آمریکایی هم من را برای ساخت هندبایک راهنمایی کرد و همین شد که توانستم با کمک این دوستم وسیله را بسازیم. هندبایک ساخته شد و یادم هست اولینبار که دستم آمد، با آن رفتیم پارک سرخه حصار و پنج ساعت پشت هم رکاب زدم. قرار بود این هندبایک فقط من را تا سر کوچه ببرد، اما من تا حالا با آن نصف ایران را رکاب زدهام. دو بار با آن تا جنوب رفتم. 40 کیلو بار زدم و…
دوستانم همراهم بودند
بعضی چیزها انگار از درون آدم میآید. من همیشه آدم امیدواری بودهام. همیشه لبخند روی لبهایم هست. مادرم هم همینطور بود. بسیار باانرژی و خندان بود. به واسطه این روحیه و اخلاقم دوستان زیادی دارم. با بیش از چهار هزار نفر تا به حال سفر رفتهام و با پانصد نفر از این افراد دوست شدهام. روزی که فهمیدم این اتفاق تلخ برایم افتاده، در اینستاگرام برای دوستانم نوشتم تا به حال من در تلاش بودهام که شما را شاد کنم و از این به بعد انتظارم از شماست. از کنار گذاشته شدن میترسیدم و الحق که دوستانم تنهایم نگذاشتند.
آرزوهای نشستنی
وقتی این اتفاق برایم افتاد، اولین کاری که کردم این بود که رفتم دنبال آرزوهایی که قبلا فرصتش را نداشتم. مثلا من سالها عاشق این بودم که مثل لوسین بچههای کوه آلپ وقتی میرسم روی قله، بنشینم و چوبتراشی کنم. در همه سالهای فعالیتم هرگز این فرصت برایم پیش نیامده بود، اما زمینگیریام سبب شد به کارهای نشستنی روی بیاورم. حالا مدتها مینشینم و چوب میتراشم و چیزهای تزیینی درست میکنم. انگار این نشستن سبب شد وجههای دیگری از شخصیت، روحیات و استعدادهای من رو بیاید. یکی دیگر از علایقم سازدهنی زدن توی کوه بود. پارسال دوستانم برای تولدم یک ساز خوب خریدند که هنوز شروعش نکردهام، ولی هر وقت آمادگیاش را پیدا کنم، شروع میکنم. این کارها خیلی حال روحیام را خوب میکند.
هندبایک دستساز
الان دیگر هندبایک دومم را هم ساختهام. این یکی را هم با یکی از دوستانم طراحی کردیم و اولینبار است که در آسیا چنین چیزی ساخته شده. طرحش را از روی هندبایک آمریکایی برداشتیم. چند وقت دیگر هم رونمایی میشود. در فکرم هست نمونهای از آن را برای چند نفر از دوستانم بسازم و کمکم به تولید انبوه برسانمش. حتما این کار را خواهم کرد.
کاروان میسازم
زندگی الان من با قبلش از بیرون فرق چندانی ندارد. هنوز هم مربی دوچرخهسواریام. هنوز هم باشگاه و مغازه دارم و… اما کارهایم را با سختی بیشتری انجام میدهم. آدم نباید هیچوقت متوقف بشود. اگر هزاران نفر ضایعه نخاعی داشته باشند هیچ کس مثل آن یکی نیست. نمیشود کسی را با دیگری مقایسه کرد. فقط مهم این است که هر کسی با هر مشکلی، بداند که راه برگشتی وجود دارد و به هر شکلی و وسیلهای که هست تلاش کند که قدم بردارد و برگردد به زندگی.
همانطور که گفتم، یکی از برنامههای آینده من تولید انبوه هندبایک است. از آن طرف میخواهم یک کاروان برای هندبایک خودم بسازم که برای سفر از آن استفاده کنم. برای همین روزها مینشینم در کارگاهم و آهنی را که خریدهام برش میزنم، جوشکاری میکنم و…. سعی میکنم خودم اغلب کارهایش را انجام دهم. گرچه خرابکاری هم زیاد میکنم، ولی دوستانم به کمکم میآیند. حدس میزنم خبر بعدی که از من بیرون بیاید ساخت این کاروان باشد.
//انتهای پیام