من مادر 8نوجوان شدم

«ربابه محمدی» از تجربه داوطلبی در روزهای سخت می‌گوید

«ربابه محمدی» فکرش را نمی‌کرد جایزه عکاسی که در 17سالگی از آلمان دریافت کرده، سرنوشت او را برای همیشه عوض می‌کند؛ درباره کارمند همیشه خوشرویی حرف می‌زنم که روزهای پرفرازونشیبی را در هلال‌احمر سپری کرده است و حالا در آستانه 54سالگی، بار روزهای داوطلبی در جمعیت را به دوش می‌کشد. با نفسی که به سختی از ریه‌ها بیرون می‌آید، با صدایی بریده‌بریده اما آرام، قصه 8فرزندی که در بیمارستان مدرس اهواز مسئولیت‌شان را پذیرفته و به تهران آورده را می‌گوید؛ بچه‌هایی که حالا برای خود پزشک، هنرمند و… شده‌اند و راه‌شان را بعد از سال‌های سخت جنگ، پیدا کرده‌اند. کسی از کارمندان جمعیت یادش نیست ربابه محمدی را، حضور همین بچه‌های اهوازی در زندگی او را به مادری مهربان‌وصبور تبدیل کرد یا او پیش از آن هم همینطور بود. خودش می‌گوید: «من پیش از اینکه یک کارمند باشم، پیش از اینکه یک امدادگر هلال احمری باشم، پیش از اینکه یک شهروند باشم و پیش از هر چیزی، خودم را یک زن ایرانی می‌دانم که در سختی‌های مردم وطنم، باید کنارشان می‌ایستادم.»

مرضیه موسوی- شهروند آنلاین؛ «سال 1364بود که در مسابقه‌ای عکاسی به میزبانی ژاپن شرکت کردم. عکس را از طریق کانون پرورش فکری به مسابقه فرستاده بودم و اتفاقا در این مسابقه برنده شد. بعد از آن شرکت «آکفا» که شرکتی فعال در صنعت عکاسی بود، به من جایزه‌ای 20هزار دلاری داد و من را به سفری به آلمان دعوت کرد.» وقتی از «ربابه محمدی» می‌پرسیم که قصه گذرش از هلال‌احمر و آشنایی‌اش با جمعیت را تعریف کند، ماجرا را از این جایزه شروع می‌کند: «پیش از این، من هیچ آشنایی‌ای با هلال‌احمر نداشتم.»

تصمیم گرفته بود با بخشی از این جایزه، به مشهد و بعد از آن به سفر حج برود. در هواپیمایی که به سمت مشهد روانه بود، اتفاقی با یکی از مدیران هلال‌احمر آشنا شده و به عضویت داوطلبانه در جمعیت دعوت شده بود. دوره‌های آموزشی را پشت سر گذاشت و از همان زمان همکاری داوطلبانه‌اش با جمعیت را آغاز کرد و تا سال 1380که کارمند هلال‌احمر شود، فعالیت‌های داوطلبانه‌اش ادامه داشت؛ مربی آموزشی امدادی، داوطلب توزیع دارو در مناطق جنگی، توزیع اقلام دارویی در مناطق محروم، جذب کمک‌های خیران و داوطلبان و… از مسئولیت‌هایی بود که در این سال‌ها برعهده‌اش گذاشته شد.

 

مرزهای داوطلبی

می‌دانست که کار داوطلبانه در هلال‌احمر حدومرزی ندارد: «یک روز به من گفتند می‌خواهی بروی ایلام برای توزیع دارو؟ رفتم.» نخستین ماموریتش در هلال‌احمر در همان سال 64بود.

آنتی‌بیوتیک‌ها و داروهای ضروری را باید به ایلام می‌برد اما برای بعد از آن، هنوز برنامه‌ای نداشت: «آن سال‌ها در جنگ بودیم و به‌خصوص در مناطق مرزی کشور، با مشکلات دارویی و درمانی زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کردیم. داروی آنتی‌بیوتیک و حتی مسکن، کمیاب بود و هلال‌احمر مسئول توزیع این داروها در کشور بود. بعد از ایلام، مستقیم به اهواز رفتم و بیمارستان جواهری اهواز، هویزه، هورالعظیم و… را چرخیده بودم. من کادر اداری هلال‌احمر نبودم و اینطور نبود که بعد از هر ماموریت موظف به برگشت به اداره‌ای باشم؛ داوطلب بودم و می‌توانستم هر کار برزمین مانده‌ای که به من سپرده می‌شد را پیگیری کنم.»

می‌گوید سال‌هایی که در ایلام و خوزستان، به جنگ‌زده‌ها خدمات‌رسانی می‌کرد، هنوز هم مثل فیلمی در مقابل چشمانش در حرکت هستند؛ زخم‌ها و جراحت‌هایی که شدید بود و خیال خوب شدن نداشت.

ربابه محمدی می‌گوید: «من در بیمارستان مدرس اهواز، به افراد بستری در بخش معراجیان کمک می‌کردم. افرادی در این بخش بستری بودند که زخم‌ها و جراحت‌های عمیقی داشتند و هیچ امیدی به زنده ماندن‌شان نبود. به زحمت برایشان مُسکن و مورفین پیدا می‌کردیم تا لااقل کمی از دردهای ناشی از عفونت‌شان کم شود. جوانی 16ساله در این بخش بود که گلوله درست از کنار قلبش عبور کرده و بسیار حال وخیمی داشت. همه تنش از عفونت شدید پر از درد بود و تمام 20روزی که در بخش بستری بود، صدای ناله‌اش را می‌شنیدم.»

 

دویدن در ریگ‌های داغ اهواز

یکی از مهم‌ترین ماموریت‌هایی که برعهده گرفته بود، انتقال دارو بین بیمارستان‌های اهواز بود. کمبود دارو در زمان جنگ، باعث شده بود بیمارستان‌ها داروهای ضروری را بین خودشان دست‌به‌دست کنند و او به‌عنوان عضوی از هلال‌احمر، مسئولیت این جابه‌جایی را برعهده گرفته بود. درد و غصه روی چهره ربابه محمدی می‌نشیند وقتی که خاطرات آن روزها را مرور می‌کند.

او می‌گوید: «یکی از کارهایی که انجام می‌دادم، انتقال دارو بین بیمارستان جواهری اهواز و بیمارستان مدرس بود و آنتی‌بیوتیک و مُسکن‌ موردنیاز را از یکی از این بیمارستان‌ها به بیمارستان دیگر می‌بردم. جنگ، باعث شده بود آسفالت خیابان‌ها کنده شود و همه جا پر از ریگ بود. تابستان، در گرمای 50درجه جنوب، روی این ریگ‌ها می‌دویدم تا شاید دارویی که می‌برم درد بیماری را کمی تسکین دهد. آن زمان جنس اغلب کفش‌ها چینی بود و با راه رفتن مداوم روی ریگ‌های داغ، لاستیک زیر کفش از بین می‌رفت و آب می‌شد. برای اینکه کف پاهایم نسوزد، در فاصله بین دو بیمارستان چاله‌هایی پر از آب درست کرده بودند و پایم را در این چاله‌ها می‌بردم که کف کفش بیشتر از این در گرما ذوب نشود. گاهی روزی 15تا 20بار این مسیر را می‌رفتم و می‌آمدم.»

چهره همه 60نفری را که در 7ماه ماموریتش در اهواز، در این بخش بستری بودند،  به‌خاطر دارد که به‌دلیل شدت جراحت و عفونت، یکی‌یکی از نفس افتادند و جان دادند.

قرار بود دارو را به خوزستان برساند و به تهران برگردد، اما وضعیت آن روزهای جنوب را که دید، ماندگار شد.

خودش می‌گوید: «جنگ با هر حادثه طبیعی و غیرطبیعی دیگر فرق دارد. زلزله، سیل، حتی فروریختن ساختمان و…، حادثه‌ای است که در بازه کوتاهی از زمان رخ می‌دهد و تمام می‌شود و می‌توان برای کار کردن در چنین شرایطی برنامه‌ریزی کرد، اما برای کشوری که نیمی از خاکش درگیر جنگ است، هر برنامه‌ریزی‌ای منجر به بی‌برنامگی می‌شود. زیرساخت‌های مهم کشور تحت‌تاثیر جنگ بودند و هیچ‌چیز سر جای خودش نبود. همه‌‌چیز، از شهر و ساختمان‌ها گرفته تا روح و جسم انسان‌ها تکه‌تکه می‌شد و نمی‌توانستی آن را متوقف کنی.»

8فرزند نوجوان من

حضورش در بیمارستان‌های اهواز، او را با کودکان و نوجوانانی آشنا کرده بود که هیچ سرپرستی نداشتند و نشانی از خانواده و اقوام‌شان در شهر نبود؛ بچه‌هایی که با مشکلات بهداشتی و بیماری‌های مختلف هم دست‌وپنجه نرم می‌کردند و هنوز فکری برای سامان دادن به آنها نشده بود. ربابه محمدی بعد از 8ماه حضور در اهواز، وقتی به تهران برمی‌گشت 38کودک آواره جنگی را با خود به تهران آورد تا آنها را به جمعیت هلال‌احمر بسپارد.

او می‌گوید: «بچه‌ها برای مدتی در بیمارستان بستری بودند و بیماری‌هایی که داشتند تا حدی درمان شده بود. یکی از دخترها هر دو چشمش را از دست داده بود. کمبود امکانات بهداشتی، باعث بروز عفونت در بدن‌شان شده بود و شرایط وخیمی داشتند. هلال‌احمر آن زمان 30نفر از آنها را پذیرش کرد اما 8نفر از آنها که  بالای 9سال داشتند و اتفاقا خیلی بیمار بودند را طبق قانون نمی‌توانست بپذیرد. خانواده‌ای هم پیدا نشد که سرپرستی این کودکان را قبول کند. برای همین آنها را با خودم به خانه پدری‌ام بردم و مسئولیت هر 8نفرشان را برعهده گرفتم.» سال‌ها از آن روزگار گذشته و 4پسر و 4دختری که ربابه مثل فرزند خود از آنها مراقبت می‌کرد حالا بزرگ شده‌اند. صدای ربابه رنگی از افتخار می‌گیرد، وقتی که می‌گوید بچه‌ها حالا برای خودشان کسی شده‌اند یا پزشک هستند یا هنرمند.

او می‌گوید: «عفونت چشم یکی از بچه‌ها آنقدر زیاد بود که باید هر نیم‌ساعت آن را شست‌وشو می‌دادم. وضعیت بهداشتی بچه‌ها هم در شرایط مطلوبی قرار نداشت. با این حال وقتی آنها را به خانه بردم پدرم با روی باز از ما استقبال کرد. آن زمان من سن‌وسالی نداشتم؛ 18سالم بود. پسرها تا 15سالگی در خانه پدرم بودند و بعد از آن هریک به خانه یکی از عموهایم فرستاده شدند. دخترها پیش من ماندند تا زمانی که ازدواج کردند و یکی از آنها هم به اسپانیا رفت که هنرمند بسیار خوبی است.»

سال‌ها بعد، وقتی تنها دختر ربابه به دنیا آمد، خود را در جمع خانواده‌ای پرجمعیت، با 8خواهر و برادر ناتنی دید که از ربابه، به اندازه همه قوم‌وخویش‌های ازدست‌رفته در جنگ، مهر و محبت دریافت می‌کردند.

 

جنگ، جزام، آوارگی

روزهای سخت، خیال تمام‌شدن نداشتند. در سال‌هایی که ایران و عراق در جنگ بودند، مدتی به بوشهر سفر کرده بود و مامور توزیع دارو و صابون بین جزامیان در بشاگرد شد؛ افرادی که آب آلوده و نبود موادمعدنی در آب، سلامت‌شان را به خطر انداخته بود. ربابه محمدی می‌گوید: «با همان پول جایزه، در بشاگرد برای دانش‌آموزان خوابگاه ساختم. دو خوابگاه دیگر هم یکی در قائنات و دیگری را در ایلام برای تحصیل بچه‌ها ساختم. فکر می‌کنم در یک کشور جنگ‌زده، کمتر کسی به فکر کودکان است، اما این بچه‌ها به آینده نیاز داشتند و برای ساختن آینده، ما هم باید به آنها کمک می‌کردیم.»

سال‌های حضورش در ایلام و دارورسانی به بیماران شیمیایی، به مرور ربابه محمدی را دچار بیماری ریوی کرد. زمان زیادی نگذشت که متوجه شد خودش هم به یک بیمار شیمیایی تبدیل شده و باید روند درمان خود را در پیش بگیرد: «تمام بدنم زخم شده بود. پدرم روی زخم‌ها مرهم می‌گذاشت و به من رسیدگی می‌کرد. یک روز از او خواستم اجازه دهد زن یکی از همسایه‌ها برای مرهم زخم‌ها به من کمک کند. پدرم گفت نه! تو به‌خاطر افرادی که نمی‌شناختی خودت و سلامتی‌ات را به خطر انداختی. حالا من چگونه می‌توانم تو که فرزندم هستی را تیمار نکنم و مراقب نباشم؟ می‌گفت من می‌خواهم مردم وطنم را مثل تو دوست بدارم.»

شیمی‌درمانی‌های سرطان خون در اوایل دهه 80بود که سلامتی او را برای همیشه تحت‌تاثیر قرار داد: «برای درمان، دارویی تزریقی داشتم. به‌نظر می‌رسید در یکی از تزریق‌ها، دارویی را دریافت کرده بودم که در شرایط مناسبی نگهداری نشده بود. سال 82بود. بعد از تزریق به اداره آمدم. مشغول جمع کردن وسایل از روی میز بودم که تمام بدنم سنگین شد و از حال رفتم. 4ماه در کما بودم و وقتی به هوش آمدم، حتی فرزند دو ساله خودم را هم نمی‌شناختم. 20روزی طول کشید تا کم‌کم حافظه‌ام برگشت، اما دو بار سکته مغزی، اثر خود را روی من گذاشته بود.»

تلاش‌هایش برای کمک به خانواده‌های جنگ‌زده به همین‌جا ختم نمی‌شود؛ در سال‌های جنگ همه کسبه بازار او را می‌شناختند که مدتی مسئول جمع‌آوری کمک‌های خیران و مردم برای جنگ‌زده‌ها بود: «بازاری‌ها با گونی برای ما پول می‌آوردند. یا پیت‌های 18کیلویی روغن را به‌عنوان ظرفی برای گلریزان در دست می‌گرفتند و در بازار می‌چرخاندند و هرچقدر پول جمع‌آوری می‌شد، به هلال‌احمر می‌آوردند. با این پول آنچه برای امداد و کمک‌رسانی به جنگ‌زده‌ها نیاز بود تهیه می‌شد و به دست‌شان می‌رسید.»

ربابه محمدی همان سال‌ها، برای زنان جنگ‌زده که از شهر و خانه خود آواره شده بودند به کمک همین خیران، مقرری ماهانه‌ای تعیین می‌کرد و به دست‌شان می‌رساند تا با آن روزگار بگذرانند. او می‌گوید: «زنان و کودکان در جنگ خیلی بی‌پناه بودند. آن زمان هنوز بسیاری از مراکز و نهادها ساماندهی امروزی را نداشتند. بسیاری از کارها، تجربی پیش می‌رفت.»

// انتهای پیام

پناه گمگشته/ اداره اسرا و مفقودین جمعیت هلال‌احمر چطور شکل گرفت؟

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.