شکنجه دختر چهارده ساله مقابل مادر!
نگاهی به کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) و مصائبی که در رژیم پهلوی دید
مادری که صدای ضجههای دختر چهاردهسالهاش را میشوند. این یکی از وحشتناکترین صحنههای کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ است: «حدود شانزده روز بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی و یا مطلب درخور و بااهمیتی به مأموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو، دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثتآمیز زدند؛ دختر دومم “رضوانه” را که بهتازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر کردند و به کمیته نزد من آوردند… صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند… بعد شکنجه شروع شد؛ شوک الکتریکی و شلاق… وقتی از کارها و وحشیبازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خودم میلرزیدم… به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایان این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح و خونین، دو مأمور او را کشانکشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه! جگرپاره من است.» (ص 75 تا 77)
به گزارش خبرنگار شهروندآنلاین؛ شکنجه در هیچ شریعت و مرام آیینی و انسانی قابل توجیه نیست و خواندن آنچه حدیدچی دباغ در کتابش روایت کرده، در مقاطعی واقعا طاقتفرساست. او بعد از پخش اعلامیههای مختلف، تشکیل جلسات بحث و مبارزه علیه رژیم پهلوی و ارتباط با مبارزان، سرانجام در سال 1351 برای اولین بار دستگیر و روانه زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری میشود. این بازداشتگاه و شکنجهگاه که امروز به نام «موزه عبرت»، نامگذاری شده، در تاریخ چهارم بهمنماه 1350 در پی دستور محمدرضا شاه پهلوی به نام کمیته مشترک ضد خرابکاری (ساواک – شهربانی) تأسیس شد و محل شکنجه بسیاری از مبارزان انقلابی بود. یکی از آنها هم مرضیه حدیدچی (دباغ) است که در کتاب خاطراتش، تمام آنچه را بر او در این شکنجهگاه رفت، ذکر میکند. او بعد از پیروزی انقلاب، فرمانده سپاه پاسدارن در همدان و رئیس زندانهای زنان تهران بود. همچنین بانویی بود که همراه امام در نوفل شاتو اقامت داشت و امام خمینی او را به نام «خواهر طاهره» صدا میزد. او در جریان مبارزات خود پیش از انقلاب، استقامت فراوانی از خود نشان داد و در دو دورهای که توسط ساواک دستگیر شد، متحمل شکنجه و آزارهای بسیار شد.
دختری در آغوش مادر
حدیدچی ابتدا سال 1351 و بعد در سال 1353 توسط ساواک دستگیر میشود و بسیاری از ادوات شکنجه را تجربه میکند؛ از توهین و دشنام و مشت و کتک و شکستن دست و پا و سوزاندن گرفته تا شلاق و وصل کردن جریان برق و…. مرضیه حدیدچی دباغ سال ۱۳۹۵ در سن ۷۷ سالگی درگذشت؛ آن هم بعد سرگذشتی عجیب بهخصوص در فراز و نشیبهای کار چریکی، انقلابی و مسئولیتهای مختلف. اما شاید روزهای قبل از پیروزی انقلاب، هرگز فکرش را نمیکرد که از شکنجهگاه مخوف ساواک، بیرون بیاید. بهخصوص که در کتاب خاطراتش لحظات شکنجه دخترش را بهشدت دردناک توصیف میکند؛ وقتی دختر چهاردهسالهاش را بردهاند و شکنجه میکنند و حالا به سلول او آوردهاند: «حدود ده روزی به همین منوال گذشت که ناگاه معجزهای که انتظارش را میکشیدم روی داد. رضوانه را بازگرداندند اما شکسته و پژمرده، زخمی و مجروح. مچ دستانش به شدت آسیب دیده و زخمی و خونین بود. علت را پرسیدم. معلوم شد که پس از آن شب برزخی و در حال اغما، او را به بیمارستان شهربانی بردهاند و در آنجا دستهایش را با زنجیر به تخت بسته بودند… دختر چهاردهسالهام را در آغوش گرفتم و دلداریاش دادم. از او درباره آن شب گمشده در زمان پرسیدم. اشک در چشمانش حلقه زد، بغض در گلویش ترکید و در آغوشم فرو رفت و هق هق گریست. در آن شب شوم چند نفر از ساواکیهای مزدور و خبیث، چون حیوانی درنده و وحشی او را سر برهنه کرده و دورش حلقه میزنند و آزار و اذیتش میکنند…» (ص 80)
بازگشت به ایران
مرضیه حدیدچی بعد از این تجارب دردناک از ایران مهاجرت میکند و در کتاب خاطراتش، به دیدار با امام میرسد. همچنین دیدار او با موسا صدر و بازگشتش به ایران نیز خواندنی است: «روز 16 اسفند بود که وسائلمان را برداشته با یک فروند هواپیمای ایرفرانس به سوی ایران برگشتیم. آن لحظات، شمارش معکوسی بود که قابل ثبت نبود. به قول عوام، دل تو دلمان نبود… تصور اینکه قدم به فضایی میگذارم که در گذشته سایه ساواک بر تمام پیکرهاش سایه انداخته بود و اکنون تهی از آن دژخیم… آنچه که از اولین ساعات ورودم به خاطر دارم و هیچگاه از ذهنم محو نمیشود، برخورد نوههای دختریام بود که در غیابم به دنیا آمده بودند. برای آنها خیلی جالب بود که مادربزرگی دارند که تا به حال او را ندیدهاند، خیلی خوشحال بودند و چون پروانه به دورم میچرخیدند. آن چند روز اول پس از ورود به ایران را در محاصره فرزندانم و نوههایم گذراندم.» (ص 174)
پیامی به گورباچف
حدیدچی همچنین تنها زنی بود که به عنوان یکی از نمایندگان جمهوری اسلامی، پیام حضرت امام (ره) را در سال ۶۷ به گورباچف رساند. زمانی که در زندان کچوئی در حال سرکشی به بندها بود، خبر دادند امام ماموریتی به او سپرده و باید همراه آیتالله جوادی آملی و محمدجواد لاریجانی به شوروی سفر کند. سیداحمد خمینی درباره علت این انتخاب به بانو دباغ گفته بود: «کارهایی را که برای امام انجام دادهاید برای ایشان روشن است و اینقدر که شما نزد امام شناخته شده هستید، خانمهای دیگر شناخته شده نیستند. شما میدانید امام چقدر در تصمیماتشان دقت دارند. شما امتحانتان را پس دادهاید. زیر انواع شکنجهها بودهاید و اطلاعاتی بیرون ندادهاید. با بدن زخمی و بیمار این جرأت را داشتید که با پاسپورت جعلی از کشور خارج شوید و شش ماه در سختترین شرایط به تنهایی زندگی کنید. به فنون نظامی هم آشنایی کامل دارید. امام میدانند در مواقع بحرانی دچار ترس و رعب نمیشوید و بهترین تصمیم را میگیرید. این سفر هم ممکن است پر از مخاطره باشد. امام میدانند چه کسانی را انتخاب کردهاند.» خانم دباغ درباره این سفر در کتابش میگوید: «مشاور گورباچف که تا آن لحظه بیتحرک و بهتزده مینگریست به پیام امام و صحبتهای آقای جوادی آملی گوش میداد، لب به سخن گشود و گفت: آنجا که آیتالله گفتهاند خبرگان و دانشمندان ما به قم بروند و آگاه و روشن شوند، به ما و ملت ما و آقای گورباچف توهین کردهاند. آقای جوادی آملی گفتند که نه، امام شما را تشویق کردهاند، این شناختی است که امام از شما به دست آورده و این مطلب را گفتهاند، او نگفته علما و فلاسفه شما چیزی نمیفهمند بلکه دعوت به بحث و گفتوگو کردهاند، و منظورشان این بوده که از نظر فلسفی و علمی، ما میتوانیم به هم کمک کنیم. گورباچف و مشاورش (که گویا مقام دوم کمونیسم را داشت) از سخنان و توضیحات آقای جوادی آملی به ظاهر قانع شدند، در خاطرم نیست که آیا در آن جلسه پذیرایی شدیم یا نه، و اگر شدیم، چطور؟ قبل از خداحافظی حاجآقا پرسید: ما منتظر جواب نامه شما بمانیم؟ آقای گورباچف گفت: ما باید مشورتی کنیم، بعد خود جواب را میفرستیم.» (ص 253)
درگذشت
یکی از فرازهای زندگی این بانوی انقلابی زمانی است که برای کمک به چند خانواده کمبضاعت، مسافرکشی هم کرده بود. او بعدها در این باره گفت: «در دوره دوم نمایندگی مجلس برای حل مشکلات اقتصادی چند خانواده، هر ماه مبلغی به آنها کمک میکردم. وقتی دوره نمایندگی ام به پایان رسید، دیگر پولی نداشتم به آنها کمک کنم. شبها وقتی که بچهها و همسرم میخوابیدند، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی میرفتم و مسافرکشی میکردم.» ایشان در روز ۲۷ آبان ۱۳۹۵ پس از گذراندن دورهای بیماری در سن ۷۷ سالگی در بیمارستان خاتمالانبیاء تهران درگذشت و در روز جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵ در مرقد مطهر امام خمینی به خاک سپرده شد. کتاب «خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)» به کوشش محسن کاظمی از سوی نشر «سوره مهر» چاپ شده است.