«حنیفا» غولچراغ جادوی بچههای کوره آجرپزی
«شهروند» از یک روز زندگی در خانههای کورههای آجرپزی پاکدشت گزارش میدهد
پُشت به کورهها، گِز کردهاند به گوشهای. آجرها بیمحابا همهجا پهن شدهاند؛ کوهی از آجرهایی که داغی کورهها را به جان خریدهاند و به پختگی رسیدهاند. مرزشان با دنیای پُرهیاهوی واقعی، دَر آهنی بزرگ زنگزدهای است که رو به دنیای تبعیدشدگان این کورهها باز میشود. دیوارهای نیمهریخته بیاعتنا به کوه آجرها، خانههای سیمانی را در آغوش گرفتهاند. 10شاید هم 12خانهای شوند که گرداگرد حیاط قطار شدهاند؛ همه یکشکل و یک اندازه. خانههای 12متریای که دور هم جمع شدهاند برای دمی آساییدن اهل خانهای که از همه دنیا بریدهاند و پناه آوردهاند به این گوشه بینام و نشان. پنجرههایی به اندازه دو کف دست با توریهایی که روزگاری سفید بودهاند، پوشانده شدهاند. مرزکشی میان خانهها و حیاط سیمانی، دَرهای آهنی باریکی است که پتوها را روی خودشان کشیدهاند برای کمی در امان ماندن اهل خانه از سرمایی که بیرون از اتاقکها جولان میدهند و زوزه میکشند و حریف میطلبند. اهالی خانه همه غربت را به جان خریدهاند تا در بینام و نشانی روزها را به شبها گره بزنند. شبها و روزهایی که اغلب اوقات مَرد خانه صورتش سرخ و سفید میشود از نبود نان به سفرهاش. شرایط برای زنها هم خیلی باب میل نیست. زنانی که حواسشان به بچههایی است که همه دنیا و آرزوهایشان خلاصه شده در همین حیاط سیمانی. صبح ناشتا خورده و نخورده میدوند به میان آن و شور زندگی را بیخطر از سختیها و گرههایی که به زندگی بزرگترهاست، فریاد میزنند.
پیمان مرداخانی_شهروندآنلاین؛ پُشت به کورهها، گِز کردهاند به گوشهای. آجرها بیمحابا همهجا پهن شدهاند؛ کوهی از آجرهایی که داغی کورهها را به جان خریدهاند و به پختگی رسیدهاند. مرزشان با دنیای پُرهیاهوی واقعی، دَر آهنی بزرگ زنگزدهای است که رو به دنیای تبعیدشدگان این کورهها باز میشود.
دیوارهای نیمهریخته بیاعتنا به کوه آجرها، خانههای سیمانی را در آغوش گرفتهاند. 10شاید هم 12خانهای شوند که گرداگرد حیاط قطار شدهاند؛ همه یکشکل و یک اندازه. خانههای 12متریای که دور هم جمع شدهاند برای دمی آساییدن اهل خانهای که از همه دنیا بریدهاند و پناه آوردهاند به این گوشه بینام و نشان.
پنجرههایی به اندازه دو کف دست با توریهایی که روزگاری سفید بودهاند، پوشانده شدهاند. مرزکشی میان خانهها و حیاط سیمانی، دَرهای آهنی باریکی است که پتوها را روی خودشان کشیدهاند برای کمی در امان ماندن اهل خانه از سرمایی که بیرون از اتاقکها جولان میدهند و زوزه میکشند و حریف میطلبند.
اهالی خانه همه غربت را به جان خریدهاند تا در بینام و نشانی روزها را به شبها گره بزنند. شبها و روزهایی که اغلب اوقات مَرد خانه صورتش سرخ و سفید میشود از نبود نان به سفرهاش. شرایط برای زنها هم خیلی باب میل نیست. زنانی که حواسشان به بچههایی است که همه دنیا و آرزوهایشان خلاصه شده در همین حیاط سیمانی. صبح ناشتا خورده و نخورده میدوند به میان آن و شور زندگی را بیخطر از سختیها و گرههایی که به زندگی بزرگترهاست، فریاد میزنند.
با برگشت طالبان گشنگی و بدبختیمان بیشتر شد. با هزار بدبختی فرار کردیم و آمدیم اینجا.» دو،سه روزی با دلشوره و هراس گوش سپردند به بایدها و نبایدهای آدمبَری که قرار شده بود آنها را برساند به ایران: «نفری 11میلیون تومان دادیم تا ما را برساند ایران. افغانستان دیگر جای ماندن نبود. هزار بدبختی داشتیم. دختران را میبرند، پسران را اسیر میکردند، کار هم که نبود.»
قاچاقی آمدیم
اولین خانه بعد از دیوارهای نیمهریخته پتوی پلنگی قدیمی را انتخاب کرده برای پنهانکردن دَر فلزی آبیرنگی که دیگر رنگ و رخی به خود نمیبیند. پتویی که در کنار استتار دَر فلزی، ماموریت قرقکردن سرمای بیرون از چهاردیواری را هم بهعهده دارد.
پتو که کنار زده میشود، دَر به هزار زحمت و با سروصدای زیاد کنار میرود؛ اتاقکی تاریک که همه روشناییاش امید بسته به مهتابی که با چهار میخ به دیوار روبهرو وصله شده. خانه مسافرانی را دور هم جمع کرده که یکسال پیش از مرز پاکستان خود را به اینجا رساندهاند.
هراس طالبان آنها را محکوم به کوچ اجباری کرده در میانه کورههایی که ماموریتشان از همان روز اول پختهکردن خشتهای خام است. بازگشت دوباره طالبان زندگی را برایشان سختتر از گذشته کرد. «آینه» پسر به یادگار مانده از ازدواج اولش و بچههای مردی را که به خانه میبیند، برداشته و آمده به اینجا؛ دیار گمنامان: «قاچاقی آمدیم.»
مرد خانه «آینه» در دیار مادری مامور-سرباز- بوده و برگشت طالبان زندگی را بر او و اهل و عیالش سخت کرده: «با برگشت طالبان گشنگی و بدبختیمان بیشتر شد. با هزار بدبختی فرار کردیم و آمدیم اینجا.» دو،سه روزی با دلشوره و هراس گوش سپردند به بایدها و نبایدهای آدمبَری که قرار شده بود آنها را برساند به ایران: «نفری 11میلیون تومان دادیم تا ما را برساند ایران. افغانستان دیگر جای ماندن نبود. هزار بدبختی داشتیم. دختران را میبرند، پسران را اسیر میکردند، کار هم که نبود.»
همه زمستان بخاری نداشتیم
«آینه» پسر هفتساله، همسر، برادر و دختر دوماههام را برداشته و آمده این گوشه جهان. دنیایی خلاصه شده در 12متر: «به امید زندگی بهتر و ذرهای آرامش میخواست، برای همین زندگیمان را کولمان گرفتیم و آمدیم اینجا.»
12 متری «آینه» نه یخچالی به خود میبیند، نه بخاری که تن دختر 2ماههاش را از سرما نجات بدهد. دخترک رنجور و تبزده لای یکی از پتوها گز کرده و آرام ناله میکند از دردی که به جانش افتاده: «گاز نداریم برای همین همه بچهها سرما خوردهاند.»
دیوار خانهها سیمان سیاهی را به جان خریدهاند و دیوار اتاقک هم خود را به همان سیمان آغشته است: «همه زمستان بخاری نداشتیم و بارها بیدکتر و دوا سرماخوردگیها را پشتسر گذاشتیم.»
تنی رنجور شود باید ترک موتور یکی از اهالی بنشیند تا برسد به اولین درمانگاهی که کیلومترها از آنها فاصله دارد: «همین که این چهاردیواری را داریم جای شکرش باقی است. همین که اجاره و پول پیش ندارد باید خدا را شکر گفت.»
با بدبختی مثل فراریها زندگی کردیم تا بالاخره آمدیم ایران
اغلب غریباند و غربت را به جان خریدهاند تا نفسی راحت زیر سقف خانهای بکشند. «بصیره» زن یکی از همین خانههای سیمانی است. زنی نیمهبالا و لاغراندام و کمی خجالتی. صدایش از تهحنجره با کلی خجالت بیرون میپرد برای گفتن از قصهاش که امروز او را به اینجا رسانده.
سه شاید هم چهار ماه پیش بود که تصمیم گرفتند به تَرک همیشه افغانستان. «ساکن مزارشریف بودیم.» همسر «بصیره» سرباز بوده و ماندنش با حضور طالبان عقلانی به نظر نمیرسیده: «همه این مدت با بدبختی مثل فراریها زندگی کردیم تا بالاخره آمدیم ایران.»
«بصیره» همه داروندارشان را در چمدانهای قدیمی خانه کرد و دل به جاده زد برای کمی آساییدن دور از دیار مادری: «دو دختر دوساله و دوماهه دارم. قانونی وارد شدیم، پاسپورت داشتیم.» همین که مرد خانهاش کاری دارد و هر هفته نانی به خانه میآورد، «بصیره» راضی است: «جمعا ماهی 3،4میلیون میشود پول خورد و خوراکمان. پسانداز نمیشود کرد.»
خانه «بصیره» بیشباهت به خانه «آینه» و دیگر زنان نیست. وجه تمایز خانهاش پتوی زردرنگ کلفتی است که خانهاش را از سایر همسایگان جدا کرده. پتوها و متکاهایی که گوشهای از خانه را تسخیر کردهاند، نشانیهای افغانستان به چشم میخورد؛ گلدوزیهایی که دستهای یک زن افغانستانی آنها را روی پارچه نقش زده است. اجاقگاز تکشعله هم هست که هم مسئولیت پخت غذا را بهعهده دارد، هم کمی گرما میدهد به سیمانهایی که به دیوارها چسبیدهاند.
خانهها اجارهای نیستند فقط باید خشت بزنی
وجه مشترک خانه در کنار درهای فلزی و پتوهای کهنه، مهتابیای است که به زور میخها به یکی از دیوارها چسبیده. بعضی از خانهها هم همه روشناییشان را از تک لامپ 120 خانه میگیرند. زیراندازهای رنگورو رفته خودشان را میان روفرشیها پیچیدهاند، هم برای کمی گرمشدن خانه و هم پنهانکردن پارگیهای زیراندازها. چند پتو و متکای روی هم تلنبار شده کنج خانه، چند ظرف محقر که اغلب یک ست کامل نمیشوند، چند کودک قد و نیمقد که متناسب با فصل لباس نپوشیدهاند، در تکتک این خانهها به اشتراک گذاشته شدهاند.
مرد «بصیره» به رسم همه مردان خشت میزند: «اینجا آشنا داشتیم و ما را معرفی کردند. همان موقع که افغانستان بودیم گفتند بیایید اینجا.» مرز را که پشتسر گذاشتند، اولین و آخرین مقصدشان خانههای سیمانی کورههای آجرپزی پاکدشت بود: «خانهها اجارهای نیستند باید بنشینی و خشت بزنی.»
مردش ماه که به انتها میرسد 4-3میلیونی به خانه میآورد: «بعضی اوقات هفتگی حقوق میگیرد، هفتهای 600هزار تومان.» خانهشان وسیله گرمایشی به خود نمیبیند تا تن بچهها و بزرگترها هر لحظه از سرما بلرزد: «بچهها کمی بزرگتر شوند میروم سرکار. غربت خیلی سخت است، اما چارهای نیست.»
حمام و سرویس بهداشتی اهالی، اتاقکهایی سیمانی بودند که دوسال پیش خیری سروشکل تازه به آنها داد: «10تا خیر آمده و رفتهاند، اما هنوز دوشها و شیرهای حمامها خراب هستند.» دو حمام کوچک خلاصه شده در یک دوش که دری به خود نمیبینند و همه گرمایشان را از یک آبگرمکن نفتی میگیرند. منبع آبی هم ماموریت تامین آب حمامها را به عهده گرفتهاست.
اتاقکها، برق و گاز و آب اینجا مجانی است
لهجه، رد چشمها و فرم صورتش با همسایگانش فرق دارد؛ نشانیهایی که میگویند «شهناز» هیچگاه افغانستان را به چشم ندیده: «از مشهد آمدیم، پنج سال پیش.» یکی از اتاقکهای 12متری سهم «شهناز» و سه فرزندش شده؛ دختری 15ساله و دو پسر یکی 10ساله و دیگری 7ساله: «همسرم مشهد کاروکاسبی خوبی داشت، ورشکستگی ما را به اینجا آورد.»
کوچ «شهناز» و خانوادهاش هم از سر اجبار روزگار بوده: «ماهی 4میلیون حقوق همسرم است، البته تابستانها.» به وقت پاییز و زمستان کاروکاسبی کورهها کساد میشود و مردها بیکار: «به این زندگی عادت کردیم، راه دیگری مگر داشتیم؟ اتاقکها، برق و گاز و آب اینجا مجانی است.»
پنجسال پیش زیر آوار ورشکستگی نفسهایشان بند آمده بود که یکی از دوستان همسرش اتاقکهای کوره و کار در آجرپزی را به آنها پیشنهاد داد: «خدا را شکر هنوز سقفی بالای سرمان هست و همسرم سرکار میرود.» ظرف خانه روی یک سینک مشترک گوشه حیاط سیمانی شسته میشوند. لباسها هم پشت دیواری که سینک به آن میخشده شسته و پهن روی طنابها میشوند. سرویس بهداشتی هم میان همه خانهها مشترک است، گز کرده در یکی از گوشههای حیاط سیمانی: «حمام هم داریم، اما نوبتی است.» عصرها شیفت حمام مردهاست، نانآورانی که عصرها اغلب با سرولباس گلی به خانه میرسند: «دوسال پیش حمام و سرویس بهداشتیمان سروشکلی به خود گرفتند و سرامیک شدند.»
حمام و سرویس بهداشتی اهالی، اتاقکهایی سیمانی بودند که دوسال پیش خیری سروشکل تازه به آنها داد: «10تا خیر آمده و رفتهاند، اما هنوز دوشها و شیرهای حمامها خراب هستند.» دو حمام کوچک خلاصه شده در یک دوش که دری به خود نمیبینند و همه گرمایشان را از یک آبگرمکن نفتی میگیرند. منبع آبی هم ماموریت تامین آب حمامها را به عهده گرفتهاست.
بزرگ شوم معلم میشوم و میروم یک مدرسه واقعی تا درس بدهم
«کلکل میچینم.-خشت-» دوستانش «کبری» صدایش میزنند؛ دخترکی ریزنقش با چشمهایی باریک که شیطنت را فریاد میزنند: «نمیدونم چندسالمه.» سر کلاس هیچ مدرسه واقعی ننشسته به رسم تمام بچههای اینجا: «ما پنج تا خواهریم که چهارتایمان خشت میزنیم.»
صبح قبل از طلوع آفتاب کار «کبری» و خواهرهایش شروع میشود: «آفتاب که بزند خلاص میشویم، میآییم خانه صبحانه میخوریم و باز میرویم سرکار تا آفتاب برود و هوا تاریک شود.» فهمی از خستگی ندارد، همین که درآمدی دارد که خنده بر لب مادر میآورد برایش کفایت میکند: «هیچ خبر ندارم چقدر مزدم است. پولم را مادرم میگیرد.»
رد خشتها بر دستان کوچکش نقش عمیقی انداخته: «کار خشت را دوست دارم. خسته نمیشوم.» آرام و درگوشی بیآنکه کسی متوجه شود، میگوید: «پدرم معتاد است.» شرط «کبری» و خواهرهایش برای سرکار رفتن پولندادن به پدر بود تا مبادا خرج اعتیادش کند: «پدرم با ما زندگی میکند، اما میرود زیر پل شفق و نمیدانم از کجا پول میآورد.»
«کبری» مثل همه دختران و پسران قدونیم قد اینجا عاشق کانکسهایی است که در آن روی موکت آبیرنگش مینشینند و الفبا را هجی میکنند: «مدرسه رفتن را خیلی دوست دارم. درسمان رسیده به خاتونآباد. عاشق مشق نوشتن و درس خواندم یک عالمه دوستشان دارم.» از سنوسال فقط این را میداند که فرزند بزرگ خانواده است و باید هر لحظه حواسش به خواهرهای کوچکش باشد: «بزرگ شوم معلم میشوم و میروم یک مدرسه واقعی تا درس بدهم.»
ما محکومیم زندگی پدرانمان را زندگی کنیم
مردها اینجا با خاک و گل و کوره سروکار دارند برای شرمندهنشدن از اهل خانه. مردهایی که یا سرگرم خشتزدن هستند یا خود را به کورهها میرسانند برای چیدن خشتهایی که آماده میشوند برای پختگی.
عدهای هم پشت فرغونهای چوبی خشتها را به دم در کورهها میرسانند. گروهی هم آجرهای پختهشده را گوشهای روی هم میچینند تا آمده شوند برای فروش: «هفتهای 700-600هزار تومان حقوق میگیرم.» دالانی بزرگ و طولانی که سیاهی همه این سالها را به جان خریده با سقفی بلند تا انتها کشیده شده است. دالانی طولانی که هرچند متر یکبار با دیوار خشتی از بعدی جدا میشود. خشتهای خام که روی هم سوار شوند، در دالان با گل مهروموم میشود برای پختی با حرارت بالا: «کار سختی است، اما راهی هم نداریم، همین کار را هم به سختی پیدا کردهایم. نمیشود که گرسنه ماند.» خانه پدری «محمد» هفت نفر را به خود میبیند: «پیشدانشگاهی را تمام کردم و ایستادم به نانآوری.» همه اهل خانه به غیر از مادر در میانه کورهها کار میکنند تا به کمک هم از پس خرج خانه بربیایند: «چارهای نیست سرنوشت برای ما اینگونه نوشته.» درسخواندن برای اغلب دختران و پسران اینجا ممنوع بوده تا همه آرزوها و زندگیشان را خلاصه در میان خاکهایی ببینند که قاب میگیرند و آجر میشوند: «درسخواندن برای ما ناشدنی است. ما محکومیم زندگی پدرانمان را زندگی کنیم.»
کوره پدری «مرتضی» در محمودآباد خاورشهر جاخوش کرده بود در مساحتی 7هکتاری: «تخریب شد. کار کوره سخت شده هر روز یک ارگان گیر میدهد.» یک روز بهداشت پیله میکند چرا سرویسهای بهداشتی سرامیک نیستند، روزی هم اداره گاز آنها را صنعتی میبیند و گازشان را قطع میکند: «درد که یکی دوتا نیست، یک روز هم اداره برق گیر میدهد. یک ماه بیشتر است گاز نداریم.»
دیگر کسی سراغ آجر نمیآید
«اینجا برای «سیدعلی» است.» به رسم پدرانش کاروکاسبیاش را گره زده با کوره و آجرپزی: «کار پدرانمان است. ما هم کوره داشتیم، خواباندیم.» «مرتضی» عمر کوره و آجرپزی را تمام میداند: «کسی وارد این کار نمیشود. سقفهای سبک آمده، دیگر کسی سراغ آجر نمیآید.»
کوره پدری «مرتضی» در محمودآباد خاورشهر جاخوش کرده بود در مساحتی 7هکتاری: «تخریب شد. کار کوره سخت شده هر روز یک ارگان گیر میدهد.» یک روز بهداشت پیله میکند چرا سرویسهای بهداشتی سرامیک نیستند. روزی هم اداره گاز آنها را صنعتی میبیند و گازشان را قطع میکند: «درد که یکی دوتا نیست، یک روز هم اداره برق گیر میدهد. یک ماه بیشتر است گاز نداریم.»
روزگاری در میانه همین کورهها 500-400 کارگر مشغول کار بودند و امروز تعدادشان به انگشتان دست و پا هم نمیرسد: «نسل کسانی که اینکاره بودند، منقرض شده است. هرچند دیگر این کار صرفه اقتصادی هم ندارد. ماهانه 70تا 100میلیون تنها قبض گاز این مجموعه میشود.» کار کورهها به وقت تابستان است: «این ماه اصلا کار نکردیم.»
بچهها اینجا حتی فضای تفریحی هم نداشتند
صدای خندهشان از فاصله دور هم شنیده میشود. با صدای بلند میخندند و با زبان کودکانهشان چیزهایی بینشان ردوبدل میشود. صندلیها قطار شدهاند کنار هم. صدای موزیک هم زیرصدای این شادی است. با سکوت ضبط صوت هرکدام سعی میکنند خودشان را به یکی از صندلیها برسانند. اینها کودکان «حنیفا» هستند؛ مدرسه شاید هم آموزشگاهی در حد و اندازه چند کانکس که سعی دارد رویای کودکانه این 150 فرشته کوچولو را محقق کند، البته در حد توانش.
خاله «دانهکار» فرشته نجاتشان بوده از همان 5سال پیش که پا در پاکدشت و کورههای آجرپزی گذاشت و از درس خواندن و مشق شب برای این فسقلیها گفت. قصه خاله«دانهکار» و همتیمیهایش هم به 6شاید هم 7سال پیش برمیگردد. زمانی که با یک گروه جهادی رسیدند کرمانشاه: «همانجا با خانمها قرار گذاشتیم چنین کاری را تهران انجام دهیم.»
بعد از امتحان کردن مناطق مختلف تهران سرنوشت پایشان را به میان کورههای آجرپزی پاکدشت باز کرد: «اینجا فضایی را گرفتیم برای شروع کارهای فرهنگی و آموزشی برای بچهها.»
جلب اعتمادشان کار سختی بود، برای همین خانهبهخانه رفتند و باب آشنایی با خانوادهها را باز کردند:«بعد از مدتی از انگیزهمان برایشان گفتیم.» در نگاه اول نبود فضای آموزشی و غیبت آموختن به چشم میخورد: «بچهها اینجا حتی فضای تفریحی هم نداشتند. این فضا را به کمک خود بچهها رنگ کردیم.»
بچههایی که سرنوشت زندگیشان را گره زده باشد به کار کردن کورههای آجرپزی بیش از 150کودک است:«ما با محدودیت فضا روبهرو هستیم برای همین اگر فضای بیشتری در اختیار داشته باشیم میتوانیم بچههای بیشتری را پوشش بدهیم.» به وقت تابستان خانم معلمها و همکاران خاله «دانهکار» در ساعات فراغت بچهها خودشان را به کانکسها میرساندند برای جانماندن بچهها از آموزش: «همه تلاش ما این است که بچهها برای این درآمد کم سرکار نروند. برای همین برخی از نیاز خانوادهها را برطرف میکنیم تا خانوادهها از کار کردن کودکان منصرف شوند.»
در کنار خواندن و نوشتن، مهارتآموزی هم داریم
کانکسهای اینجا همه امید بچههاست برای بریدن از زندگی واقعی که باری شده بر دوششان. دختران و پسرانی که تابستانها در میانه خشتها وقت میگذرانند برای هفتهای 600هزار تومان: «سعی داریم در کنار خواندن و نوشتن این بچهها مهارتی هم بیاموزند.» همه این کودکان خواندن و نوشتن را در محضر خانم معلمها یاد گرفتهاند هرچند کاردستی درست کردن، اردورفتن، ورزش کردن و مهارتآموزی هم چاشنی این آموختن است: «اغلب بچهها تابستانها کار میکنند. 150 کودک را پوشش میدهیم که در رنج سنی 5تا 15-16سال هستند. یعنی دوره ابتدایی و راهنمایی.»
بچههایی که سرنوشت زندگیشان را گره زده باشد به کار کردن کورههای آجرپزی بیش از 150کودک است:«ما با محدودیت فضا روبهرو هستیم برای همین اگر فضای بیشتری در اختیار داشته باشیم میتوانیم بچههای بیشتری را پوشش بدهیم.» به وقت تابستان خانم معلمها و همکاران خاله «دانهکار» در ساعات فراغت بچهها خودشان را به کانکسها میرساندند برای جانماندن بچهها از آموزش: «همه تلاش ما این است که بچهها برای این درآمد کم سرکار نروند. برای همین برخی از نیاز خانوادهها را برطرف میکنیم تا خانوادهها از کار کردن کودکان منصرف شوند.»
بچهها اینجا در کنار خستگی کار و نداری پدرها عاشق آموختناند: «برعکس خیلی از بچهها اینها پیگیر ثبتنام بودند.» آنهایی که مدارک شناسایی داشتند هم اغلب موفق به ثبتنام نشدند تا همه امیدشان برای یادگیری به کانکسهایی باشد که خاله «دانهکار» و همکارانش برپا کردهاند: «اشتیاق این بچهها تا جایی است که الفبا را کامل یاد نگرفته از کتابخانه کتاب میگیرند تا واژههای بیشتری را تمرین کنند. خود بچهها پیگیر هستند مبادا خانم معلمی مریض شود و یک روز کلاسشان تعطیل.»
این بچهها حق درس خواندن دارند
بزرگترها هوای کوچکترها را دارند: «روحیه همکاری و کمک کردن در بین این بچهها خیلی بالاست. در درسها بهم کمک میکنند. بزرگترها به کوچکترها دیکه میدهند. کلاس بالاتریها در درسها به کوچکترها کمک میکنند.» گویی همگی در پیمانی قلبی عهده کردهاند بهم کمک کنند تا زندگی متفاوت از پدرومادرانشان برای خودشان رقم بززند:«5نفر معلم با ما همکاری میکنند. هر کسی که مایل به همکاری با ما باشد دوره مربیگری میگذراند. دورههایی هم برای ارتباطگیری با بچهها داریم. بعد از این مراحل میتوانند به آموزش بچهها بپردازند.»
حرف از پاکدشت و حاشیه شهر که به میان میآید، آسیبها هم هستند: «حجم آسیبها در این مناطق بالاست به همین منظور مشاورههایی در این زمینه داریم هرچند تمام تمرکز ما روی بچههاست تا از این منطقه خودشان را نجات بدهند.» مهارتآموزی راه نجات این کودکان است از زندگی سختی که تا به امروز پدرومادرهایشان تحمل کردهاند: «این بچهها اگر مهارتی بیاموزند فکرشان باز میشود و به این مساله فکر میکنند که میشود به غیر از خشت زدن هم کار دیگری داشت.» هوش و استعداد این بچهها اغلب اوقات خاله «دانهکار» را سر ذوق میآورند:«گاهی اوقات با همین امکانات اندکی که دارند چیزهایی میسازند که آدم باورش نمیشود. این کودکان اگر دیده شوند شاید بتوانند در رشته رباتیک کار کنند.»
سرامیکسازی، عروسکسازی، آشپزی و … مهارتهایی هستند که خاله «دانهکار» و دوستانش سعی دارند به دختران و پسرانی که همه امیدشان همین آموختن است یاد بدهند: «بیشتر این بچهها جزو اتباع هستند، برای همین توجه کمتری به این بچهها میشود. این بچهها حق درس خواندن دارند. حق این را دارند زندگی در سطح بالاتری از چیزی که فعلا هستند زندگی کنند. شاید یک روز همین بچهها به مهاجران دیگر کمک کنند تا شهروندان مفیدتری باشند.»
من معلمم تمایل دارم با این گروه برای تدریس رایگان همکاری کنم لطفا اگه ممکنه شمارشونو بهم بدید اطلاعات بگیرم.