نجاتم دهید
گفتوگو «شهروند» با متهمی که در ندامتگاه مرکزی تهران از پایان نامه کارشناسی ارشدش به صورت مجازی دفاع کرد
سرش را به صندلی سیاهرنگ تکیه داده و دستهایش را روی زانوهایش گذاشته، لباس زندان به آن صورت آرام نمیآید. خودش را آهسته و شمرده معرفی میکند. مردی با چشمانی عسلی و پوستی روشن. دیگر از آن جوان ۳۱ ساله خبری نیست. جوانی که ۱۶ سال پیش زندان شد خانه و کاشانهاش. آن صورت مظلوم اما حرف زیاد دارد. واژهها بهسختی از دهانش بیرون میآیند. چشمها و دستهایش زبانند. زمان برای کریم در این ۱۶ سال آنقدر کُند و آهسته گذشت که حتی از دست چوبخطهای روی دیوار هم کاری برنیامد.
زندان، آرزوهای بزرگ او را گرفت و بعد از ۱۶ سال، یک آرزو بیشتر برایش نگذاشته: «آزادی».
باد سرد پشت دیوارهای بلند میپیچد، میرود پشت اتاقک در بستهای که ورودی ندامتگاه مرکزی تهران است. همه به صف شدهاند با دستان و صورتهای سرخ و نگاههای پر از التماس. در انتظارند تا کارمندان زندان نامشان را صدا بزنند و بروند پشت دیوارهای سیمانی و بلند زندان. اما آنسوی دیوارها خبری از این هیاهو نیست. همه چی آرام است.
بزرگترین زندان کشور در کیلومتر ١٢جاده قدیم تهران- قم، خروجی حسنآباد، جاده چرمشهر سر جایش ایستاده؛ صامت و استوار. دیوار سیمانی بلند زندان چه سرنوشتها به خودش دیده.
در آهنی باز میشود، همان در بزرگی که دنیای بیرون و داخل را به هم وصل میکند. حیاط بیرونی زندان خالی از هیاهوی آنسوی دیوارهاست، مسیری مستقیم به سمت سالن اصلی.
16سال پشت میلههای زندان
سرش را به صندلی سیاهرنگ تکیه داده و دستهایش را روی زانوهایش گذاشته، لباس زندان به آن صورت آرام نمیآید. خودش را آهسته و شمرده معرفی میکند. مردی با چشمانی عسلی و پوستی روشن. دیگر از آن جوان ۳۱ ساله خبری نیست. جوانی که ۱۶ سال پیش زندان شد خانه و کاشانهاش. آن صورت مظلوم اما حرف زیاد دارد. واژهها بهسختی از دهانش بیرون میآیند. چشمها و دستهایش زبانند. زمان برای کریم در این ۱۶ سال آنقدر کُند و آهسته گذشت که حتی از دست چوبخطهای روی دیوار هم کاری برنیامد.
زندان، آرزوهای بزرگ او را گرفت و بعد از ۱۶ سال، یک آرزو بیشتر برایش نگذاشته: «آزادی».

در همه این سالها منتظر خبر آزادیاش بود. منتظر افسر نگهبان که از پشت بلندگو صدا کند: «کریم…» و بگوید که آزاد است. بگوید آزاد است و کریم اشک در ته چشمهاش جمع شود. اما در همه این ۱۶ سال نه خبری از آزادی بود، نه بخشش.
«کریم» صدایش میکنند، متولد ۵۴ است؛ ۳۱ سالش بود که او را به زندان آوردند و حالا ۴۷ سال دارد. مردی متدین و تحصیلکرده.
کریم نه آدم کشته، نه دزدی کرده. جرمش، بدهی به بانک است که مردان نامآشنا بعد از فرار، روی دستش گذاشتهاند. حالا ۱۶ سالی میشود که زندان خانهاش شده است.
ادامه تحصیل در زندان
میگویند امید راهش را از غیرممکنترین مسیرها پیدا میکند. در دل کریم امید خانه کرد. در همین زندان درس خواند؛ در میان بهت و ناباوری. فوقدیپلم و کارشناسی و حالا کارشناسیارشد. از پایاننامه فوقلیسانسش در زندان بهصورت مجازی دفاع کرد و ۱۱ اسفندماه آزمون دکتری شرکت میکند. نمیخواهد درس و دانشگاه را تمام کند. هنوز سخت درس میخواند.
اشک توی چشمهایش با باز و بسته کردن پلکهایش، روی صورتش سُر میخورد.
به همراه برادرش در شرکتی بازرگانی کار میکردند. مشکل از زمانی آغاز شد که مردانی آشنا ادعا کردند از طریق تسهیلات بانکی میتوانند در زمینه واردات فعالیت کنند.
سال ۸۳ برای واردات کالا از طریق بانک گشایش اعتباری انجام شد، اما دور از چشم مدیران شرکت. کالا وارد کشور شده بود که بانک از حمیدرضا و کریم، مدیران شرکت بازرگانی، بهدلیل عدمپرداخت معوقات شکایت کرد. دو برادر بیخبر از همه جا باید تاوان جریمهای را میدادند که هیچ اطلاعی از آن نداشتند. اصل پول با سود و جرایم.
جزئیات بند 16ساله
شهریورماه سال ۸۶ کریم به بند کشیده شد و پس از سه ماه برادرش حمیدرضا. «سال۸۳ به مبلغ ۹۴۰هزار دلار گشایش اعتبار شد. گویا با ورود کالا ۱۰درصد پول در همان زمان پرداخت میشود، اما ۸۴۰هزار دلار باقی میماند. طبق حکم دادگاه من محکوم به پرداخت یکسوم این پول هستم، یعنی ۲۸۰هزار دلار. دادگاه به دلیل گذشت زمان طولانی و افزایش نرخ ارز و ناتوانی من حکم اعسار صادر کرده. در آخرین حکمم آمده باید مبلغ ۱۴ هزار دلار معادل ۶۰۰ میلیون به عنوان پیش قسط پرداخت کنم و مابقی پول هم به صورت اقساط ماهیانه. البته بانک طبق آخرین شروط با ۵ میلیارد تومان قرار است رضایت دهد. این در حالی است که من و برادرم این کار را انجام ندادیم و از مدرک ما سوءاستفاده کردند. با نفوذ به بانک و گرفتن اعتبار، امضای ما را جعل کردند. گزارش کارشناسی دارم.»
روز خاکسپاری
روزی را که نفس برادرش در زندان بند آمد، به یاد میآورد و آشفته میشود.
«پروندهمان به مرحله صدور حکم نرسیده بود. وقتی بازداشت شدیم پرونده در مرحله بازپرسی بود. برادرم متولد ۵۱ بود. او یک سال بعد از بازداشت، اول بهمنماه ۸۷، بهدلیل استرس و فشاری که بر ما وارد شده بود، دچار حمله قلبی و حالش بد شد. برادرم به بهداری رفت و قرص و آرامبخش گرفت. ما در یک بند بودیم، پنجم بهمنماه کنارش بودم که دوباره همان اتفاق تکرار شد.»
حمیدرضا در آغوش کریم بود که نفسش به شماره افتاد و فوت کرد. تن پدر را هم سه سال پیش به خاک سپرده بودند. سالهای تلخی از پس هم میگذشتند. کریم شد هاتف بدخبر. مادر را خبردار کرد. مادری که با اسارت دو پسرش روزهای سخت و تاریکی را سپری میکرد. پسرانش اما حالا یکی مرگ را در آغوش گرفته بود و دیگری میلههای زندان را. برای پسر بزرگش رخت سیاه به تن کرد. تنها همین دو پسر را داشت. نمیدانست از محنت کدام یک بگرید. کریم در همان بهمن سرد برفی بر سر مزار برادر حاضر شد و این تنها روزی بود که در این ۱۶ سال طعم آزادی را با دستان در زنجیر کشید.
وثیقه میلیاردی
«حتی قرار وثیقه با دلار نرخ روز حساب میشود. دلاری که در آن سال ۸۱۰ تومان بود و هماکنون ۴۲ هزار تومان. ۱۱ میلیارد وثیقه، مبلغی است که از توان ما خارج است. مادرم در خانه مسکن مهر زندگی میکند که حتی سند هم ندارد.»
چشمهایش را میبندد و باز میکند. بغضش را فرو میدهد. صدایش همان طنین آرام را دنبال میکند. دو مرد آشنا غیابی محکوم شدند، اما فراری هستند. هفت سال حبس با جریمه نقدی حکم دارند.
«شرایط مالی خوبی نداشتم، حتی نتوانستم وکیلی مجرب بگیرم. همسرم همه مال و اندوختهام را برداشت و رفت، حتی زمینی که به نامش کرده بودم. هفت سال حبس من تمام شد، اما بهدلیل عدمپرداخت بدهی همچنان در زندان هستم. اگر در همان زمان کار کارشناسی انجام و مشخص میشد امضاها جعلی است، این حکم صادر نمیشد. پس از سالها کارشناسی خط اعلام کرده که امضاها جعلی است.»
تلاش برای ادامه زندگی
بغض ادامه حرفزدن را برایش سخت میکند، میگوید داغ برادرش بر سینهاش نشسته و هر روز بزرگتر میشود.
«از لحاظ روحی خیلی بههم ریختم و تنها شدم. همسرم پس از مرگ برادرم ترکم کرد و همه اموالم را با خود برد. ضربه روحی شدیدی خوردم. همان موقع بود که تصمیم گرفتم درس بخوانم و ادامه تحصیل دهم. آن زمان در زندان اوین بودم و فرصت تحصیل داشتم. دانشگاه علمی-کاربردی ثبتنام کردم و فوقدیپلم مترجمی زبان گرفتم. اما کافی نبود. در رشته مدیریت بازرگانی پیامنور واحد دماوند ادامه تحصیل دادم.»
همزمان در زندان کتاب ترجمه کرد. کتابی که با یکی از نشریات، از داخل زندان هماهنگ کرده بود. «یکمیلیون تومان از ترجمه کتاب گرفتم. از کارم راضی بودند. کتاب به اسمم چاپ شد. قرار بود کار ترجمه کتاب ادامه داشته باشد، اما ادامه تحصیل وقتی برای کار ترجمه نمیگذاشت.»
سال ۹۸ همه زندانیهای مالی به ندامتگاه مرکزی تهران منتقل شدند، کریم هم یکی از همین محکومان بود.
«مشوق اصلی ادامه تحصیلم مادرم بود و دوست داشت درس بخوانم. من چون خیلی زود وارد بازار کار شده بودم، ادامه تحصیل ندادم. مادرم همیشه من را تشویق به درس و دانشگاه میکرد و با وجود اینکه مستمری ناچیزی داشت، کتابهای دانشگاهم را تهیه میکرد. از وقتی به حسن آباد منتقل شدم مادرم دیگر نتوانست به ملاقاتم بیاید. مسافت طولانی بود و مشکلات جسمیاش مانع از دیدارهای هفتگی شد. او کتابها را برایم پست میکرد.»
دفاع مجازی در ندامتگاه مرکزی تهران
کریم که روزهای آزادی را برای رهایی از چهاردیوار زندان رج میزد، بار دیگر به درس و دانشگاه پناه برد. «رشته آیتی کارشناسیارشد پیامنور واحد تهرانغرب ثبتنام کردم.»
نقطه روشنی در زندگیاش آغاز شد. سلیمانی، مدیر آموزشی دانشگاه بود. زنی مهربان و پرتلاش. با شنیدن اتفاقی که برای این دانشجوی زندانی افتاده بود همه تلاشش را کرد تا مسیر زندگیاش در روشنایی مطلق قرار گیرد.
«خانم سلیمانی در این مدت خیلی کمکم کرد. کتابها را به زندان پست میکرد و راهنمای تحصیلیام شد. او باعث شد استاد راهنمایی را انتخاب کنم که برای نجات و آزادیام قدم مهمی بردارد.»
بررسی تاثیر کیفیت خدمات، بازیابی کیفیت خدمات و ادارات کیفیت اطلاعات در ارزش درک شده و قصد وفاداری مشتریان در بیمه سامان شهر تهران عنوان پایاننامه کریم است، مردی که ۲۰ دیماه در زندان مرکزی تهران با حضور مسئولان زندان بهصورت مجازی از رساله کارشناسی ارشدش دفاع کرد.
«دکتر شم بیاتی، استاد راهنمای پایاننامهام شد. مردی که با وجود جانبازی و مشکل جسمی که داشت به زندان آمد. اردیبهشتماه بود که مسئولان زندان اطلاع دادند ملاقاتی دارم. باورم نمیشد، چهارسالی بود که هیچ ملاقاتی نداشتم.»
سالن ملاقات انتظارش را نمیکشید. کریم به سالن مرکزی زندان بدرقه شد. مردی در انتهای سالن روی ویلچر نشسته بود. کتابها و مقالاتش روی میز روبهرویی پهن بود. دکتر شم بیاتی، استاد راهنمای کریم، به ملاقاتش آمده بود تا در جلسه حضوری کلاس، آموزش پایاننویسی را تدریس کند. کلاسی که هیچ وقت از ذهن کریم خط نخواهد خورد.
کریم در تمام این مدت تا ساعت ۲ بعداز ظهر از کتابخانه زندان استفاده میکرد، اما ساعتهای دیگر، حیاط و راهروی زندان، کتابخانه نمادین او میشدند. «هر جای خلوتی که پیدا میکردم به آنجا پناه میبردم. گاهی حتی در حمام هم درس میخواندم. این روند همچنان ادامه دارد. برای آزمون دکتری شرکت کردهام.»
کریم تلاشهای استاد راهنما و مسئول آموزش دانشگاه را از یاد نمیبرد: «دکتر شم بیاتی پیگیر آزادی من است. چندین بار با بانک رایزنی کرده تا بدهی را تقلیل دهند یا حتی کمکی از طریق خود دانشگاه جمع شود تا موضوع حل شود. اما هنوز هیچی مشخص نیست و موضوع لاینحل مانده است.»
آرزوهای پس از آزادی
کریم پس از آزادی میخواهد در حوزه دانش بنیان فعالیت داشته باشد و با بازاریابی در حوزه کسبوکار الکترونیک درمورد خلأهای موجود چارهاندیشی کند. میگوید به تدریس زبان انگلیسی هم فکر میکند، همچنین میتواند به مجموعه قوه قضاییه هم مشاوره بدهد تا مشکلات زندانیان و جمعیت کیفری کمتر شود. در بحث آموزش زندانیان هم توانمند است.
بخشنامه جدید بانک مرکزی
بانک مرکزی بخشنامهای صادر کرده نسبت به تعهداتی که بوده و معوق شده. بخشنامه ۱۰ مردادماه امسال صادر شده. تعهدات ارزی که مربوط به سال ۸۱ تا ۹۴ است باید به نرخ همان زمان محاسبه شود.
اما بانک این امر را قبول نمیکند، دادگاه هم اذعان دارد که این موضوع کاملا بانکی است و به دادگاه مربوط نیست. اگر بانک قبول کند، بدهی بدون سود و جرائم، ۸۰۰ میلیون تومان میشود.
در رویای رهایی
حالا هرچقدر هم که کریم خودش را بهروز نگه دارد، درس بخواند و تحصیل کند، همچنین خبرها را بداند، باز هم برای او «بیرون» نمیشود؛ نمیشود که نمیشود. منتظر است بگویند آزاد است و همبندیهایش را ببوسد، بغل کند و حلالیت بخواهد. بگویند آزاد است، بند را رد کند و مستقیم قدم بگذارد به حیاط اصلی. برود به سمت در بزرگ زندان و به پیشوازش بیایند. دری که آن سویش رهایی است.
آرزویش آزادی است تا زیر آسمان شهر قدم بگذارد، پابهپای مادرش. مادری که رنجورتر از پیش است. تا این سالهای در بند را جبران کند.
۱۶ سال زندان، برای کریم عکس شده و روی دیوارهای مغزش آویخته. نگاهش ترک دارد، مثل دل مادرش، مثل دیوارهای زندان.
دلخوش خبر آزادی

دانههای درشت باران بر شیشههای خانه میکوبد و صدای فریادهای کودکان از خانه کناری میآید. خانهاش در تهرانپارس را فروخت تا آزادیبخش بچههایش باشد، اما نشد که بشود. وکیلها هر کدام پولی گرفتند و رفتند، کاری هم نکردند. حالا خانهای کوچک بدون سند در مسکن مهر دماوند دارد.
سالهاست که چشمانش مدام میبارد، اشکهایش تمامی ندارد. با گوشه روسریاش اشکهای غلتان روی گونههایش را پاک میکند. از انتظار میگوید. از دردی که این ۱۶ سال به جانشان افتاده و تمام نمیشود. تا صحبت از دو پسرش میشود اشک روی اشک در چشمانش مینشیند. دلخوش خبر آزادی تنها پسرش است.
سرنوشت تلخ
مادر سالخوردهای که خسته از روزگار است و بعد از مرگ همسرش، به هر دری زده تا زندگی دو پسرش تکانی بخورد. اما سرنوشت جور دیگری رقم خورده. حالا نشسته و ناله میکند. یک دست را ستون چانه کرده و هر حرفی که میزند، صدای ناله میگیرد. صورتش مهتابی است، چند روز دیگر باید برود فیزیوتراپی. پاهایش درد میکند. درد به استخوانش رسیده است.
نالهاش از دردی که به جانش افتاده نیست، نالهاش از ۱۶سال تنهایی است از حسرت دیدار پسرش. «شهریورماه ۸۶ بود که کریم را از خانهاش بردند. سه ماه بعد یعنی آذرماه حمیدرضا را در خانهاش در کرج دستگیر کردند. اگر بچههای من پول را برداشت و استفاده کرده بودند چرا ماندند و فرار نکردند. اصلا خبر نداشتند که تسهیلات به نام آنها گرفته شده است. یا اگر پولی در کار بود، الان باید در زندگی ما استفاده میشد، نه اینکه همسر کریم متارکه کند و برود یا دیگر اثری از همسر حمیدرضا باقی نماند. حتی برای یادگار، حلقه پسرم را خواستم، اما عروسم آن را نداد. ما حتی ریالی اندوخته نداریم.»
دلار راه چاره این اسارت
صورتش به رنگ ماتم است، به رنگ همان مبلهای قدیمی و رنگورو رفته گوشه خانه که رویش با ناراحتی نشسته.
اشک، چشمهای قهوهایاش را برق میاندازد. صورتش، چشمهایش، لبهایش و صدایش غم دارد و میلرزد: «وقتی خبر مرگ حمیدرضا را شنیدم خانه روی سرم خراب شد. دیگر زندگی برایم معنا و مفهومی نداشت. یک پسرم اسیر گور و دیگری اسیر زندان. تمام تلاشم را کردم تا کریم بیرون بیاید، اما شدنی نبود. تنها پول راه چاره بود که ما حتی یک دلارش را هم نداشتیم. خانهام را فروختم و به دماوند آمدم. همه پول خانه دود شد و رفت هوا. »
صورت پیرزن با موهای خاکستری و لبهایی که بغض آنها را به پایین خم کرده، برای لحظاتی صامت میماند. به گوشهای زل میزند و میگوید: «بهترین و بدترین لحظههای زندگی کریم در زندان گذشت، تا پیش از انتقالش به زندان مرکزی تهران، ماهی یکبار با مترو به زندان اوین میرفتم، اما از وقتی به حسنآباد منتقل شد دیگر نتوانستم ملاقات بروم. چهارسال است که پسرم را ندیدهام. تنها آرزویم آزادی کریم است. میخواهم تا زنده هستم یکبار دیگر او را ببینم. تنهایی آزارم میدهد. هرشب که سر به بالش میگذارم با خودم فکر میکنم که دیگر زنده نخواهم ماند تا بار دیگر آغوش پسرم را حس کنم.»
مظلومیت خاصی در چهرهاش نمایان است. خاطرهها به مغزش هجوم میآورند: «وقتی شنیدم زندان برای دانشگاه ثبتنام میکند از کریم خواستم شرکت کند. هوش بالایی دارد. همیشه مشوق ادامه تحصیل هر دو پسرم بودم، اما دست روزگار مانع شده بود. ثبتنام کرد و حالا مایه افتخار من است. در همه این سالها با حقوق ناچیز، با تمام وجود از پسرم حمایت کردم. میخواهم زنده بمانم و سرافرازی و آزادیاش را ببینم. او پسر باهوشی است، اگر این اتفاق نمیافتاد مطمئنا آدم بزرگی میشد.»
استاد نجاتبخش

ناصر شم بیاتی، دکتری مدیریت بازرگانی گرایش سیاستگذاری دانشگاه تهران و عضو هیأت علمی دانشگاه پیامنور است. همان استاد دانشگاهی که استاد راهنمای کریم بود. جانباز قطع نخاع که صبح روز آزادسازی خرمشهر ترکش خورد. درست ساعت ۷صبح سوم خردادماه سال ۶۱.
ساعت ۹:۳۰ صبح را نشان میدهد. درگیر پایاننامه دیگری است که شاگردش بهدلیل مشکلات کاری نمیتواند حضور داشته باشد. این پایاننامه هم بهصورت مجازی برگزار شده است. آقای دکتر سر وقت سر قرار حاضر میشود. روی ویلچر نشسته، تهریش با موهای یکدست سفید دارد. ۶۰ سال دارد، اما سفیدی موهایش او را کمی مسنتر نشان میدهد. مشکلات جسمانیاش مانع خیرخواهیهایش نیست. این نخستین باری نیست که برای نجات انسانی تلاش میکند یا در راه تعلیم و آموزش از جان مایه میگذارد. سالها پیش هم که استاد جوانی بود بهدلیل مشکلات جسمی چهارماه در بیمارستان بستری بود، اما هر بار با برانکارد از بیمارستان به کلاس درس منتقل میشد تا دانشجویان از کلاس عقب نیفتند.
سندی برای آزادی
با تمام وجود میخواهد سند آزادی کریم را بگیرد. میگوید جوانی نجیب و باشخصیت است و به آن صورت متین این جرم نمیآید.
«بهطور معمول دانشجویانی که پایاننامه میگیرند ابتدا موضوعشان را انتخاب میکنند و بعد با استاد راهنما راجع به موضوع انتخابی صحبت میکنند. اگر استاد راهنما بپذیرد، موضوع ثبت میشود. در واقع کار تحقیق و روند پایاننامه شکل میگیرد تا روز دفاع. یک روز یکی از کارشناسان دانشگاه، دانشجویی را برای کار پایاننامهاش معرفی کرد.
میگفت این دانشجو با دیگر دانشجویان متفاوت است و شرایط خاصی دارد. وقتی شنیدم بهخاطر کار اقتصادی که خودش عامل آن بوده، اما ذینفع نبوده، ۱۶سال است در زندان به سر میبرد، حساس شدم. او همراه برادرش به حبس و رد مال محکوم شده بودند، درحالی که هیچ پولی برداشت نکردند. برادرش هم پس از یک سال در زندان سکته میکند.»
جلسهای حضوری درباره پایاننامهنویسی با دانشجوی زندانی باید ترتیب داده میشد. راهنماییها، مشاوره و مقالات علمی که باید مطالعه میشد، عنوان این جلسه علمی بود.
آموزش در زندان
مسیر طولانی زندان مسأله را پیچیده میکرد، اما استاد شم بیاتی بیتوجه به مسیر و مشکلات جسمیاش بود.
میخواست این دانشجوی زندانی را ببیند. از سوی کارشناس دانشگاه با مسئول فرهنگی زندان مرکزی تهران ارتباط برقرار میکند و سلسلهمراتب انجام میشود. «زندان فشافویه رفتم. سالن کنفرانس را در اختیار ما گذاشتند. کار جدید و بیبدیلی بود. همه تعجب کرده بودند که چرا استادی این همه راه آمده و برای این دانشجو وقت گذاشته است. ۴ ساعت با جزوهها و مقالات تدریس کردم. ابتدا باید آموزشهای لازم را میدادم.
برای شناخت شخصیت این دانشجوی زندانی و حل مشکلش به زندان رفتم. تسهیلات بانکی دریافتشده، پول بیتالمال بود، به همین علت بانک حکم یوم الاداء میگیرد. طی تفحصی که کردم هم کریم و هم برادرش ضریب هوشی بالایی داشتند. حساس شده بودم. بهخاطر تورم کشور، این ۸۰۰هزار دلار را که در آن زمان نرخ دلار ۸۱۰ تومان بود، باید با دلار ۴۲ هزارتومانی پرداخت میکردند. دادگاه حکم به پرداخت یکسوم این مبلغ داده است. بانک هم خواستار ۸۰۰ میلیون اصل پول با سود و جرایم بود. تصمیم گرفتم نجاتبخش کریم باشم. یکی از استادان دانشگاه با این بانک ارتباط داشت. نامهای نوشتم و به دفتر رئیس بانک رفتم.»
7ماه در مسیر آزادی

از ۷ ماه پیش مسیر شم بیاتی رفتن به بانک و دیدار با مسئولان است. آزادی کریم برای استاد دانشگاه دغدغه مهمی است.
«وارد این عرصه شدیم. مسیر دوم را رفتیم تا با بانک تعامل کنیم. هنوز حکم دادگاه را پیگیری نکردهایم. مسئول حقوقی بانک و دیگر مسئولان که متوجه پیگیریهای من شدند، درصدند تا جرایم و سود این سالها را ببخشند و اصل پول یعنی همان ۸۰۰ میلیون پرداخت شود.
در این مسیر اگر مسئولان بانک و هیأت مدیره همکاری کنند میخواهیم گلریزان کنیم. استادان و دیگر خیرین در این کار خیر سهیم هستند. هرکسی تمایل داشت باشد میتواند کمک کند تا این دانشجو به خانهاش برگردد.
زمان طولانی پرونده با همراهی تورم باعث این بدهی بزرگ شده است.»
روز دفاع، روز بزرگی برای کریم و حتی استاد دانشگاه بود. مسئول فرهنگی زندان در این خصوص با این کریم همکاری کرد. استادان دانشگاه میخواستند به زندان مرکزی تهران بروند. مقرر شد جلسه دفاع در خود زندان برگزار شود. با توجه به شرایط جسمی که دکتر شم بیاتی داشتند، مسئول فرهنگی زندان پیشنهاد داد جلسه دفاع مجازی برگزار شود.
روز دفاع مشخص شد. رئیس زندان، مسئولان فرهنگی و رایانه زندان در سالن جمع شدند. کریم پشت سیستم مقابل ما و مسئولان زندان ایستاد و از پایاننامهاش دفاع کرد.