خانه‌تان آباد

گزارش خبرنگار «شهروند» از مسافران افغانستانی مرز «دوغارون»

چند فَرسنگ آن‌طرف‌تر، همه‌چیز را جا گذاشته‌اند. خانه‌ای‌ کوچک که مأمن خوبی بود برای اینانی که 6سالی است مَرد به خانه ندیدند. ‌باغچه مُحَقر حیاط همان خانه و همه آن چیزهایی که گره‌‌اش می‌زده به گذشته. بار و بُنه‌اش را بُقچه کرده زیر بغلش و بچه‌ها را  به کول کشیده برای پا گذاشتن به خاک جدید. 6بهار و زمستان «خواستگاه» شوهر به خانه ندیده و حالا طاقتش طاق شده و تصمیم به هجرت گرفته. هجرت به دیاری که شوی‌اش 6سالی است در آن خانه کرده؛ «قم» کوچه‌ها و خیابان‌های «کندوز» تولد، کودکی و عروس‌شدن «خواستگاه» را به یاد دارند. اما قصه «کندوز» برای «خواستگاه» به نقطه پایان رسیده. زنی بالابلند با چشمانی بادامی و گونه‌هایی برجسته که خوش‌ لباس ولایتش به تنش نشسته. دَر خانه را مُهروموم کرده، بچه‌ها را نونوار کرده و داشته و نداشته‌هایش را در بُقچه‌های رنگارنگ پیچیده و خودش را به «دوغارون» رسانده؛ آخرین جایی که پاهای «خواستگاه» خاکش را لمس کرده و بویش را نفس کشیده. قبل از دِل‌کَندن همیشگی، دقایقی را در خاکش، غریب به انتظار نشسته؛ انتظار  مُهر خروج از خاک مادری: «طالبان پاسپورت‌مان را تاپه‌ کردن -مُهرکردن- و آمدیم این سو.»

لیلا مهداد- کیلومترها از خانه دورند؛ ساکت و منتظر. این‌سو و آن‌سو روی زمین تَب‌زده از آفتاب نشسته‌اند فارغ از خاکی‌شدن لباس‌های بلندی که مرد و زن به تن دارند. چشم‌ها در امتداد آفتاب، باریک شده‌اند و اطراف را می‌پایند، هرچند دیگر خبری از اضطراب و وحشت نیست.

کودکان فارغ از دغدغه‌هایی که ذهن بزرگ‌ترها را به اسارت بُرده با سنگ و خاک‌های اطراف سرگرمند. رویای شهر و خانه نو، کودکان را  سرخوش کرده. بار و بُنه‌ها هم هستند؛ کمی با فاصله روی زمین لَم داده.  زن و بچه‌ها کمی دورتر از مَردها گِرد هم چمباتمه زده‌اند. اینجا پُر است از آدم‌هایی که گویی همگی از یک ایل و طایفه‌اند.

لباس‌ زنان و دخترکان رنگ شاد پاشیده‌اند به خاک مرز «دوغارون». لباس مردان اغلب به رنگ سپیدی صبح‌اند یا سیاهی شب را به خود گرفته‌اند. هرچند مردان جوان رنگ‌های شادتری انتخاب کرده‌اند برای تَن‌شان. رنگ‌هایی که گویی از روزهای خوش نوید می‌دهد برایشان.

عده‌ای هم یا مدتی مهمان آقا امام رضا بوده‌اند یا در شهری دیگر دیدار تازه‌ کرده‌اند با فامیل و آشنا. مردان و زنانی که شهرها را یکی پس از دیگری پشت‌سر گذاشته‌اند برای رسیدن به «تایباد» و گذشتن از نقطه مرزی که جا خوش کرده میان ایران و افغانستان. مردانی که مدتی سرگرم کاروکاسبی بودند و حالا با جیبی پرپول می‌خواهند خودشان را به زن و بچه برسانند تا چندصباحی  بگذرد و دوباره راهی ایران شوند برای کاروکسب درآمد. زن‌ها هم همراهی شوی‌شان برای تجدید دیدار و سیاحت و زیارت راهی ایران شده بودند و حالا با لبخند رضایت از خاطرات خوشی که داشتند راهی خانه و دیار خویش‌اند.

ماشین‌های بزرگ ترانزیتی از کابل، هرات، قندهار و… به اینجا رسیده‌اند برای لبریزشدن از باری که مایحتاج اهالی افغانستان است؛ از سیمان و گچ تا آب‌معدنی و هر چیزی که نیاز یک زندگی ساده است. ماشین‌ها و اتوبوس‌های مسافربری هم هستند؛ همگی به خط شدن برای بازدید و بررسی و گرفتن مجوز عبور به خاک ایران.

بعد از سه‌بار مادر شدن هنوز سُرخی خجالت می‌دود به گونه‌های «خواستگاه»: «سه تا از مَنه. دو دختر و یک‌پسر.» همه‌ عمر 30ساله‌اش را زیر آسمان «کندوز» نفس کشیده و برای اولین‌بار قرار است هوای ایران را نفس بکشد.

«دوغارون»؛ آخرین جایی که پاهایش خاکش را لمس کرده و بویش را نفس کشیده

چند فَرسنگ آن‌طرف‌تر، همه‌چیز را جا گذاشته‌اند. خانه‌ای‌ کوچک که مأمن خوبی بود برای اینانی که 6سالی است مَرد به خانه ندیدند. ‌باغچه مُحَقر حیاط همان خانه و همه آن چیزهایی که گره‌‌اش می‌زده به گذشته. بار و بُنه‌اش را بُقچه کرده زیر بغلش و بچه‌ها را به کول کشیده برای پا گذاشتن به خاک جدید.

6بهار و زمستان «خواستگاه» شوهر به خانه ندیده و حالا طاقتش طاق شده و تصمیم به هجرت گرفته. هجرت به دیاری که شوی‌اش 6سالی است در آن خانه کرده؛ «قم» کوچه‌ها و خیابان‌های «کندوز» تولد، کودکی و عروس‌شدن «خواستگاه» را به یاد دارند. اما قصه «کندوز» برای «خواستگاه» به نقطه پایان رسیده.

زنی بالابلند با چشمانی بادامی و گونه‌هایی برجسته که خوش‌ لباس ولایتش به تنش نشسته. دَر خانه را مُهروموم کرده، بچه‌ها را نونوار کرده و داشته و نداشته‌هایش را در بُقچه‌های رنگارنگ پیچیده و خودش را به «دوغارون» رسانده؛ آخرین جایی که پاهای «خواستگاه» خاکش را لمس کرده و بویش را نفس کشیده. قبل از دِل‌کَندن همیشگی، دقایقی را در خاکش، غریب به انتظار نشسته؛ انتظار  مُهر خروج از خاک مادری: «طالبان پاسپورت‌مان را تاپه‌ کردن -مُهرکردن- و آمدیم این سو.»

زندگی دیگر نمی‌شود در افغانستان

بعد از سه‌بار مادر شدن هنوز سُرخی خجالت می‌دود به گونه‌های «خواستگاه»: «سه تا از مَنه. دو دختر و یک‌پسر.» همه‌ عمر 30ساله‌اش را زیر آسمان «کندوز» نفس کشیده و برای اولین‌بار قرار است هوای ایران را نفس بکشد. مَردش همه این سال‌ها را در حسرت خانه و زن و اهل و عیال کار کرده: «6سال است دِق‌آورده -دلتنگ شده- وضعیت نداره افغانستان، ما آمدیم ایران.»  6سالی است صدای برش‌های تکه‌های سنگ‌های غول‌پیکر تنها همدم شوی‌اش بوده: «سنگ‌بره. 6سالی است آمده قم برای کار و غریبی- کاروکاسبی- برایمان پیسه -پول- می‌فرستاد.»

«خواستگاه» شال به رنگ بهارش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و با گوشه‌اش صورتش را تا نزدیکی چشم‌ها پنهان می‌کند: «ما در افغانستان وضعیت نداریم. طالبان بالای سرمان است. زندگی دیگر نمی‌شود در افغانستان. دوست دارم بمانم قم.»

خنده‌های ریز و صدای پایین «روشن» نشان از خجالتی دارد که در جان «روشن» خانه کرده. جثه‌ای که بیشتر به دخترکان 10ساله شباهت دارد تا 14ساله‌ها: «می‌خواهم درس بخوانم و «دایی» -ماما- شوم. «دایی» شوم در کشور شما هم طبابت می‌کنم. کار در «دواخانه» -داروخانه- را هم دوست دارم.»

ایران را ندیده دوست دارم

همه‌شان شبیه همند؛ منتظر، غرق در سکوت. گُله‌گُله روی زمین کمی آن‌طرف‌تر از خاکی که در آن زاده و زندگی کرده‌اند، چمباتمه زده‌اند. «روشن» کمی دورتر از مادر، روی جدول چمباتمه زده و پاهای کوچکش را زیر لباس بلندش پنهان کرده. چشم‌های بادامی‌اش اطراف را با وسواس زیادی می‌پاید. چشمانی که به میزبانی اضطراب رفته‌اند. اما لب‌ها، لبخند یک رویای شیرین را برای خود خریده‌اند.

14 بهار و پاییز «روشن» در «ارزگان» گذشته؛ «طالبان نگذاشت درس بخوانم.» «روشن» عاشق درس‌خواندن است و رویای پزشک‌شدن را در سر می‌پروراند. ایران را ندیده، اما در رویاهایش ایران جایی زیباتر و امن‌تر است برای «روشن» و خواهر و برادرهایش: «فکر می‌کنم ایران بهتر از افغانستان است. ایران را ندیده دوست دارم.»

خنده‌های ریز و صدای پایین «روشن» نشان از خجالتی دارد که در جان «روشن» خانه کرده. جثه‌ای که بیشتر به دخترکان 10ساله شباهت دارد تا 14ساله‌ها: «می‌خواهم درس بخوانم و «دایی» -ماما- شوم. «دایی» شوم در کشور شما هم طبابت می‌کنم. کار در «دواخانه» -داروخانه- را هم دوست دارم.»

تجارتش خوب بود. قبلا ایران اجازه می‌داد پارچه بیاوریم و تایباد تحویل دهیم. پولش خوب بود. الان ایران نمی‌‌گذارد. ایران می‌گوید خالی برو و از آن طرف بار بیار.

 

در «تایباد» سودا- خرید کردن- می‌کنم

تنبان پرهان – پیراهن تن‌پوش و شلوار- سفیدرنگی به تن کرده. موهایش به رنگ شب‌اند اما رَد آفتاب‌ روی صورتش نقش بسته. چشمانش خندانند. کوله‌ای روی دوشش سوار شده و بُقچه‌ای بزرگ کنار پایش لَم داده تا وقت رفتن برسد. «محمد» 32ساله، سال‌هاست میان افغانستان و «تایباد» در رفت‌وآمد است. پاس «محمد» و رفیقش «عاطف» بازرگانی است تا راحت در رفت‌وآمد و تجارت باشند: «تایباد سودا- خرید کردن- می‌کنم و می‌برم افغانستان.» هر چیزی که برایشان به‌صرفه باشد می‌خرند و می‌برند افغانستان: «نوشیدنی و خوراکی‌هایی که در افغانستان فروش برود را می‌بریم.»

به وقت رسیدن به مرز «دوغارون» و رد شدن از کیت افغانستان، تجار باید پول مسئولی پرداخت کنند: «زیاد نمی‌گیرند. بسته به بار دارد، اینکه بار چه باشد. هر کیلو بار 30 تا 35افغانی برایمان پول مسئولی آب می‌خورد.» «محمد» از حرف‌زدن واهمه دارد. چهره‌ آفتاب‌سوخته‌اش را از لنز دوربین پنهان می‌کند: «طالبان گفته از وضعیت نگویید. طالبان می‌گوید اینجا نگوییم وضعیت افغانستان شکست -بد- است.»

چند سال پیش «محمد» به وقت بیرون زدن از افغانستان پارچه‌های کیلویی را بار کولش می‌کرد و می‌برد تایباد: «تجارتش خوب بود. قبلا ایران اجازه می‌داد پارچه بیاوریم و تایباد تحویل دهیم. پولش خوب بود. الان ایران نمی‌‌گذارد. ایران می‌گوید خالی برو و از آن طرف بار بیار.»

«عاطف» تجربه سه‌سال زندگی در تهران را دارد: «شاگردی مغازه کردم. خیلی راضی بودم. قبلاها خیلی خوب بود با اینکه کارگری می‌کردم.» «عاطف» نوزاد چندماهه به خانه دارد: «بعد اینکه نوزاددار شدم و زن و خانه کردم افغانستان،  نتوانستم بیایم ایران. اگر شود راضی‌ام برم ایران و برنگردم افغانستان. اینجا کاری نیست. ایران حداقل کار می‌کنی، چیزی دَرمی‌آوری و شب با خانواده‌ات می‌خوری.»

اگر شود راضی‌ام برم ایران و برنگردم افغانستان

مدتی است امور افغانستان به دست طالبان افتاده: «طالبان در تجارت بی‌اندازه سخت می‌گیرد.» «عاطف» یک‌سالی است مسیر افغانستان -تایباد را برای تجارت می‌رود و برمی‌گردد: «من تازه شروع کرده‌ام یک‌سالی است.» تنبان پرهان «عاطف» به رنگ آبی آسمان است. مردی میانه‌بالا با چهره‌ای که رد آفتاب در آن نقش بسته تا پوستش به تیرگی بزند: «جلوتر تجارت بهتر بود. الان طالبان سفت گرفته. می‌گوید باید بار با مسئول -صاحب بار- باشد.»

هرقدر سرمایه همراه‌شان باشد به همان میزان خرید می‌کنند برای رونق تجارت‌شان در افغانستان: «میزان بار بستگی دارد به پول‌مان. هرقدر پول باشد، سودای‌مان -خرید کردن- بیشتر است برای فروش.» بار آخری که «عاطف» ویزای تجارتش را تمدید کرد 20میلیون ایرانی برایش آب خورد: «یک‌ماه است این مسیر را می‌آیم و برمی‌گردم، اما هنوز 10میلیون هم درنیاورده‌ام.»

«عاطف» تجربه سه‌سال زندگی در تهران را دارد: «شاگردی مغازه کردم. خیلی راضی بودم. قبلاها خیلی خوب بود با اینکه کارگری می‌کردم.» «عاطف» نوزاد چندماهه به خانه دارد: «بعد اینکه نوزاددار شدم و زن و خانه کردم افغانستان، نتوانستم بیایم ایران. اگر شود راضی‌ام برم ایران و برنگردم افغانستان. اینجا کاری نیست. ایران حداقل کار می‌کنی، چیزی دَرمی‌آوری و شب با خانواده‌ات می‌خوری.»

خانه‌تان آباد با این زحمت که برای ما کشیدی

«تایباد» از دوردست‌ها هم پیدا نیست. اتاقک ماشین از هُرم گرما می‌سوزد. «سعیده» و همسرش مسیری طولانی را پشت‌سر گذاشته‌اند، البته با خاطراتی که برایشان به رویا بیشتر شباهت دارد تا خاطره. به رسم مادرانش لباس تن کرده، اما هنوز طراوت 20سالگی را به چهره ظریفش دارد: «یَک‌ماهی ایران بودیم.»

یک ماه مهمان خانه خاله‌هایش بوده. خاله‌هایی که یکی 14سال پیش زندگی‌اش را بار کرد و آمد ایران برای زندگی تازه و دیگری 26سال پیش به چنین تصمیمی رسیده بود.

-خوش گذشت؟

*سلامت باشید. خیلی خوب بود. یَک‌ماه خیلی خوش گذشت.

-کجاهای ایران را دیدید؟

*چیتگر را دیدم. شمال و تهران را هم دیدم. هر دو خیلی خوشگل و بزرگ بودند. افغانستان چنین جاهایی ندارد.

-غذاهای ایرانی را دوست داشتید؟

*ایران خیلی غذا دارد. همه غذاها هم خیلی خوشمزه است.

«سعیده» و همسرش از اهالی «غزنی‌»اند: «بار اول بود آمدم ایران، اما دوست دارم دوباره برگردم. خانه‌تان آباد با این زحمت که برای ما کشیدی.» همیشه از ایران شنیده بود، از مهمان‌نوازی‌اش، غذاهایش، زیبایی‌هایی که طبیعتش به خود می‌بیند: «هر چیزی ایران دیدم بهتر از شنیده‌هایم بود.»

کاروکاسبی همسرش در افغانستان رونق بیشتری دارد: «کارش در ایران آنقدر خوب نیست، در افغانستان بهتر است. دوست دارم دوباره برگردم ایران. قبل از ازدواجم اجازه نداشتم. ازدواج که کردم رفتم ایران دیدگانی- دیدوبازدید- کنم.»

سه‌سال پیش مرز «دوغارون» را پشت‌سر گذاشت و برای همیشه در خاک مادری بساط زندگی را پهن کرد: «واقعا دلم تنگ شده بود برای اینجا. ایران خیلی خوب بود. همین که انتحاری نیست، امنیت هست، خیلی خوب است. همین امنیت ایران به همه چیز می‌ارزد.»

اینجا انتحاری نیست و امنیت هست

چهره‌اش به جوانان افغانستانی خیلی شباهت ندارد. جوانی بالابلند با موهایی به رطب. چشم‌های روشنش خوش به سپیدی چهره‌اش آمده. 23سال پیش «راستین» نامیدندش و سرنوشت «سعیده» را به عنوان زوجه‌اش انتخاب کرد. جوانی که به وقت 15سالگی در ایران زندگی کرده: «یک آشنایی ایران بود من را هم بُرد سَرکار.» سرمایه امروزش در افغانستان دسترنج سال‌ها کار در ایران است: «ایران برایم غربت بود، اما خداییش از هیچ‌کسی هیچ بدی ندیدم. همه آن پنج سال کسی نگفت از اینجا بلندشو برو آنجا بنشین.» «راستین» همه پنج سال را کارگر ساختمان بوده: «با پای خودم آمدم و با پای خودم هم برگشتم ایران. صاحبکارم وقتی فهمید دارم برمی‌گردم، گریه کرد. آنقدر که مهمان‌نواز بود هیچ‌وقت احساس غربت نکردم.»

سه‌سال پیش مرز «دوغارون» را پشت‌سر گذاشت و برای همیشه در خاک مادری بساط زندگی را پهن کرد: «واقعا دلم تنگ شده بود برای اینجا. ایران خیلی خوب بود. همین که انتحاری نیست، امنیت هست، خیلی خوب است. همین امنیت ایران به همه چیز می‌ارزد.»

یک میلیون و دوصدهزار تومان دادم برای رسیدن به ایران. حالا هم با دوصدهزار تومان برمی‌گردم افغانستان. این یعنی ما آواره‌ایم.
ما آواره‌ایم

10سال از روزی که خودش را به ایران رسانده، می‌گذرد. 10سالی که موهای سفید را به سر و صورتش اضافه کرده تا چهره‌اش به میانسال‌ها بیشتر شبیه باشد. مشهد، شیراز و مدتی خوزستان کار کرده. همه سال‌هایی که روزگاری از آن را شاگردی مغازه‌ای را کرده یا سر ساختمان آجر و سیمان جابه‌جا کرده، البته جوشکاری و گچ‌کاری را هم در این 10سال تجربه کرده است: «سال‌های آخر بَرغان بودم. سرسبزی‌اش به شمال شبیه است؛ شمال کابل البته.»  «خالد» آخرین‌بار دوسال پیش دوباره برگشته به ایران: «یک‌میلیون و دوصدهزار تومان دادم برای رسیدن به ایران. حالا هم با دوصدهزار تومان برمی‌گردم افغانستان. این یعنی ما آواره‌ایم.»

 

نمی‌شد زندگی کرد، گفتیم لقمه نانی از ایران دربیاوریم

39983 – کابل؛ پلاک ماشین سپیدرنگی که پشت به نقطه صفر مرزی خود را زیر سایه‌ای چپانده. «جهان‌دار» 6سالی است رخش سپیدرنگش را در مسیر کابل – مشهد می‌راند؛ از سال 96 تا به حالا: «نمی‌شد زندگی کرد. زندگی سخت بود. مشکلات بود، گفتیم لقمه نانی از ایران دربیاوریم.»

«جهان‌دار» ساکن کابل است به همراه 6سرعائله‌اش: «هر هفته یک‌دفعه می‌آیم.» گویا شرایط اقتصادی روی خوشی به شهروندان افغانستانی نشان نمی‌دهد، چون «جهان‌دار» از کم‌شدن مسافران می‌گوید: «تقریبا کمتر شده. الان هم طالبان پاسپورت نمی‌دهد. نمی‌دانم چیه که نمی‌دهد.»

هفته‌ای یک‌بار که مسافرانش را به مشهد می‌رساند، دلی هم سبک می‌کند، بعد راه خانه را در پیش می‌گیرد: «از آنجا تا مشهد 800هزار تومان ایرانی می‌شود. به افغانی می‌شود یک‌هزار و 300.» هربار که رخش سپیدش را راهی جاده می‌کند 10-12نفر همسفرش می‌شوند برای رسیدن به مشهد: «شرکتی که به ما مسافر معرفی می‌کند هم از این پول بَرمی‌دارد. تقریبا 600تومان دست ما می‌آید.»

مسافران «جهان‌دار» یا قبلا ساکن ایران بودند و با آن آشنایند با بابت زیارت راهی ایران می‌شوند. عده‌ای هم برای تازه کردن دیدار با فامیل و آشنایی که مقیم ایران شده‌اند، راه ایران را در پیش گرفته‌اند: «تردد آنهایی که فامیل دارند، بیشتر است. الان در افغانستان کار نیست، اما از همین کار هم راضی‌ام، شکر.»

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.