روی رفتن دوباره به سرپل ذهاب را ندارم
زلزله سرپل ذهاب که آمد همان روزهای اولش با گروهی از خبرنگاران «شهروند» راهی آنجا شدیم. در هواپیما به صورت اتفاقی مرحوم روحالله رجایی هم با خبرنگاران رسانههای کشور از سوی جمعیت هلالاحمر راهی منطقه بود. در فرودگاه مسیرمان عوض شد، آنها با بالگرد عازم منطقه شدند و ما به دنبال کرایه ماشین بودیم. آنچه در پی میآید گزیده برخی از یادداشتهای آن دوره است.
در جاده که به سوی مقصد میروی همچون کمانی رهاشده از زه به سوی هدف روانهای و عمق حادثه را نمیدانی و اما میکاویاش. درست مثل فروغ جاویدانیها که از آنسوی مرز انداخته بودند داخل جاده و آمده بودند تا همین حوالی و اما نمیدانستند که مردم از ترسشان نخواهند لرزید و علیه آنان خواهند شورید و یادم میآید که در همین گردنه چهارزبر کارشان را تمام کردند. ما اما چه؟ ما مردممان را میشناسیم؟ حرفهایشان را خواهیم دانست و آیا تا به آخر که از بحران زلزله عبور کنند، در کنارشان خواهیم بود؟ هنوز عمق فاجعه را ندیدهام و میدانم که تا ساعتی دیگر مغلوب آن چیزی میشوم که حتی در تصورم نداشتهام.
حالا داخل ماشینم و راهی را که در سالیان جنگ و خاتمه آن بارها آمده بودم، تکرار میکنم و در نهان زمزمه میکنم که تمام راههای رفته را دوباره باید رفت… به نفسنفس افتادهام. این کوهها و جادهها را میشناسم. این مردم را و صدای مهیب انفجار و بمباران را… حتی استشمام دود و فضای شیمیایی را. گویی میعادی است با این زمین که هرازگاهی چند باید به زیارتش شتافت و بر دست مردمانش بوسه زد که همواره غیرتمند و استوار و نستوه بودهاند. سرزمینی که آسمانی است و مردمی که در این میانه اینبار حیران قهر طبیعت شدهاند.
حالا به جای بوی باروت، بوی گلولای و نا… قیافههای بشاشی که دیده بودم، حالا سرد و عبوس و غمگین شدهاند و آن دستهای دهنده و مددرسان اما چه؟ در لابهلای هر پیچ جاده و هر پسکوچه که میتوانست یاد و خاطرهای عاشقانه را یادآور باشد، شیون و غریوی در گلومانده را میبینی که به جای اینکه در فضا منعکس شود، در درون تو میریزد. میریزد و میریزاندت. اینان مردمان مناند. انگار غریبه شدهاند مردم اهلی این ملک. انگار همسایه دیوار به دیوارت نبودهاند. انگار توان زدودن کینهای را نداری که میتوانستند در دلشان بکارند و نکاشتهاند. تنها عناصر مرتبط با هم هنوز سیمهای برقاند. زمین لرزیده است و حالا اگر فاصلهای هم بینشان افتاده بود، ترمیم شدهاند. محلیها میگویند لکهگیری. یعنی چیزهایی که از دید ما جا ماندهاند و حالا میبینیم و اصلاح میکنیم. لکه سر پل ذهاب را اما چه دیر دیدیم. جا افتاده بود و خدا کمکشان کرد. خدا آنها را لرزاند تا ما تکان بخوریم.
حالا در عمق فاجعهایم. در میان خیمهها. خدا وقتی محبت را میآفرید، در هیبت پارچهای سفید بود که وقتی به زمین رسید، هزاران تکه شده و حالا هر تکهاش چادری است با آرم هلال. اینجا سرزمین ویرانشده یادها و خاطرههاست. همه جا را دارند شخم میزنند. آوارها برداشته شده، اما چه خواهند کاشت؟ بذر امید یا….
زیر درخت انجیری مینشینم و به قواره بدقوار دشت مینگرم. همه آسیب دیدهاند. رمهها بیچوپان رهاشده در برهوتی که هنوز بیتاب است را میبینم. صدای برهها و همهمههای گنگ آدمها. مثل بودا شدهام در زیر درخت مقدس. آیا خود را بازمییابم؟ و این قوم را درمییابم؟ آفتاب تابیده و بر همه یکسان دست نوازشش را میکشد. چه حکومت عادلانهای دارد خورشید. باید بروم بین مردم و پس از دیدار با آنها بنویسم که من از مصاحبت آفتاب میآیم…
حالا سه سال گذشته و به این یادداشت را نگاه و خاطرات را مرور میکنم. دیروز یادداشتی از امام جمعه سرپل ذهاب میخواندم که میگفت: «کانکسنشینی زلزلهزدگان کرمانشاه سه ساله شد. تعدادی از مستأجران مسکن اجاره کردند، تعداد دیگری نیز به دلایلی از جمله توانایی نداشتن در تکمیل منزل یا اجاره منزل همچنان در کانکس معیشت دارند.»
واقعیت این است که در جریان این زلزله، عمده خسارات پیش آمده در شهرستان سرپل ذهاب بود و متأسفانه آثار ویرانی و خرابی زیادی برجای گذاشت، ساکنان شهر و روستا در اسکانهای اضطراری چادر و اسکان موقت کانکس در کوچه و معابر عمومی و پارکها سکونت گزیدند و در فصل سرما و گرمای بالای این شهرستان گرمسیر مشقت زیادی متحمل شدند و با آن دستوپنجه نرمکردند. اپیدمی و بحرانهای بسیاری در حاشیههای این زلزله در این شهرستان رخ داد. وقوع سیلابهای متعدد، آتشسوزی چادر و کانکس، بیماریهای انسانی، کرونا، معضلات زیستمحیطی و آسیبهای روحی و روانی جدی، نفس مردم زلزلهزده این شهر را به شماره انداخت.
حالا پس از گذشت سه سال از زلزله، کماکان عدهای از مردم که توان ساخت واحد خود را نداشتند یا مستأجر واحد تخریبی بودند و توان اجاره بهای سنگین به نرخ تورم روز را ندارند، در کانکس و کمپهای مختلفی سکونت دارند. حالا که نگاه میکنم، میبینم روی رفتن دوباره به سرپل ذهاب را ندارم. آنجا که مردم فکر میکردند کاری از دستت برمیآید و سفره دلشان را برایت باز میکردند. آنجا هنوز جنگ ادامه دارد… .