تن سوخته، جان بیدار
خاطراتی از نورالدین عافی، جانباز ٧٠ درصد جنگ که ٧ بار مجروح شد و ٣٧ بار زیر تیغ جراحی رفت...
[ شهروند ] کتاب «نورالدین پسر ایران» به نویسندگی معصومه سپهری، خاطرات ۷۷ ماه نبرد رزمنده و جانباز، سید نورالدین عافی است که توسط انتشارات «سوره مهر» چاپ شده. این کتاب را موسی غیور طی ٤٠ ساعت مصاحبه به زبان ترکی با نورالدین عافی انجام داد تا خانم سپهری تنظیم آن را به عهده بگیرد و در نهایت نیز چاپ شود. نورالدین، پسری شانزده ساله از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز بود که از دیماه ۱۳۵۹ به جبهه رفت. برادر کوچکترش صادق هم به همراهش رفت اما در بمباران حمله هوایی عراق در برابر چشمان نورالدین شهید شد. او در طول جنگ بارها زخمی و مجروح شد اما یکی از فجیعترین حوادث در کردستان برایش اتفاق افتاد. زمانی که فقط هجده سال داشت، چهرهاش به خاطر ماجرایی که در ادامه گزارش خواهیم آورد، به شدت آسیب دید و کاملاً شکل خود را از دست داد. به خاطر همین بارها تحت عمل جراحی قرار گرفت ولی چون در نواحی مختلف از جمله صورت و چشم و بینی آسیبهای جدی دیده بود، باز هم به طور کامل بهبود نیافت. حتی بعد از جنگ هم برای مداوا به آلمان رفت و باز هم تحت عمل جراحی قرار گرفت. کتاب خاطرات او با عنوان «نورالدین پسر ایران» چنان تأثیرگذار و خواندنی است که مورد توجه رهبر انقلاب نیز قرار گرفت. در بخشی از تقریظ ایشان بر این کتاب آمده است: «این نیز یکی از زیباترین نقاشیهای صفحه پُرکار و اعجازگونه هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده به راستی در هنرمندی، سنگ تمام گذاشتهاند…» در صفحه امروز، بخشهایی از این کتاب را انتخاب کردهایم که میخوانید.
سن کمی داشتم اما…
یادم میآید که در آن روزها خیلی زحمت کشیدم تا به جبهه بروم، اما به دلیل سن کمی که داشتم جبهه رفتنم چندان آسان نبود از این رو با مادرم به محلهای اعزام به جبهه میرفتم که همچنان قبول نمیکردند. بعد از تلاشهای بی نتیجه برای اعزام به جبهه، به منزل شهید آیتالله مدنی رفتیم که ایشان گفت روز جمعه در نماز جمعه فرم اعزام به جبهه پخش خواهند کرد و از این طریق شاید بتوانی به مقصود خود برسی. بعد از این دیدار، موعد نماز جمعه رسید و نماز را در راهآهن اقامه کردیم که بعد از پایان نماز فرمهای اعزام را پخش کردند، عقبتر از همه ایستاده بودم و تلاش کردم تا خودم را به جلو برسانم که در نهایت نفر پنجم برای گرفتن فرم اعزام شدم. پس از آن همه تلاش و کوشش، فرم اعزام به جبهه را پر کردم و به جبهه اعزام شدم.
در جبهه همه شبیه به هم بودیم
در جبهه، لباس، غذا، قیافهها مثل هم بود و فرمانده لشکر با بسیجی هیچ فرقی نداشت، این اخلاص و با هم بودن باعث میشد که جوانان به جبهه آمده و بارها و بارها زخمی شوند. با وجود تمام سختیها، جبهه برای مجاهدان در حقیقت بهشت بود چرا که انسانهای بسیار خالصی در میادین و صحنههای آن حضور داشتند و من اعتقاد دارم بهشتی که خداوند متعال نیز وعده آن را داده است، به خاطر حضور انبیا، صالحان و شهیدان و انسانهای خالص است که بهشت شده است.
هفت بار زخمی شدهام
من قریب به ١٤ ماه در مناطق جنگی کردستان و همچنین حدود ٦٥ ماه در جنوب و در عملیات های خیبر، والفجر ٨، یامهدی و بدر حضور داشتم، اما سختترین عملیاتی که در آن بودم منطقه کردستان بود. کردستان جایی بود که باید شبانهروزی در حالت آمادهباش بودیم چون زمان و مکان هجوم دشمن مشخص نبود. تلخترین خاطرهام شهادت بهترین دوستم امیر مارالباش بود.
امیربهترین دوست من بود، اما از من کوچکتر بود به قدری با او احساس همدلی داشتم که تاکنون نیز نتوانستهام دوستی همانند او بیابم. قریب به هفت بار زخمی شدم که اولین بار آن در کردستان بود و تیری به پایم اصابت کرد. بعد از آن نیز حدود دو ماه تمام بدنم سوخته بود که بعد از سه ماه بعد نیز در عملیات مسلم بن عقیل بیش از ٣٠ ترکش به بدنم اصابت کرد. زخم دیگری از جنگ که در قلبم به یادگار مانده است، شهادت برادرم سیدصادق در برابر چشمانم بود.
آتش به هوا پرتابم کرد…
ناگهان دیدم یوسف (یکی از همرزمان)، گلولهای را پشت توپ گذاشت و رفت. میدانستم آتش عقبه توپ ١٠٦، ده بیست برابر آرپیجی است! سریع بلند شدم، فندرسکی (یکی دیگر از همرزمان) روی صندلی توپ نشسته بود. داد زدم: «نزن!» و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، توپ را شلیک کرد. شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه، مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد. هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم. فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک… بهتدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند… من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمیشد. احساس میکردم مثل یک توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: «گردنم را بکشید بیرون…» اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچهها به سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم، اما هیچ نالهای از من بلند نبود.
تا نگاهم کرد گفت مرا ببرند!
از بچگی همینطور بودم. هر بلایی سرم میآمد اصلاً آه و ناله نمیکردم. تا پیش از آن فکر میکردم اگر پوست از تنم جدا کنند، صدایم درنمیآید. حالا هم واقعاً همانطور شده بود. در یک ثانیه کباب شده بودم و خون و گوشت و پوست سوخته از بدنم میریخت. چند نفر از بچهها بهسختی مرا داخل یک پتوی ارتشی گذاشته و بلند کردند. من شهادتین میگفتم و بچهها میدویدند…. با هر تکانی منتظر آخرین نفس بودم که هرگز نیامد. بالاخره مرا داخل یک ماشین سیمرغ گذاشتند و ماشین از تپه پایین آمد. بعد از چند بار شهادتین گفتن احساس کردم که دیگر ماندنی نیستم! راننده سعی کرد با سرعت مرا به مهاباد برساند. روی جاده خاکی در آن منطقه کوهستانی، ماشین بالا و پایین میشد و من که توی پتو پیچیده شده بودم، بالا و پایین میشدم و بدنم یعنی همه زخمهایم به کف آهنی ماشین میخورد… در بیمارستان طالقانی مهاباد پزشکی کنارم آمد. تا پتو را کنار زد فوری آن را رویم کشید و گفت: «وضعش خیلی خرابه! ببریدش تبریز!» حتی پانسمان هم نکردند و فقط مرا به آمبولانس منتقل کردند و ماشین راه افتاد.
هر کس مرا میدید عقب میرفت…
در بیمارستان تبریز هم بر خلاف انتظارم کسی به دادم نرسید. حدود یک ربع روی برانکارد بر زمین ماندم. هر کس میآمد و مرا در آن وضع میدید عقب میرفت! میگفتند: «کجای این رو ببندیم؟!» یا اینکه: «اصلاً ما چی کار میتونیم برای این بکنیم؟!» این وضع خیلی ناراحتم میکرد. از ته دل به خدا پناه میبردم… بالاخره مرا توی یکی از اتاقها بردند و دمر خواباندند. پزشکی آمد و با قیچی قسمتهای سوخته بدنم را برداشت. من با این کار احساس راحتی میکردم. در بخش جراحی، روی یکی از تختها نایلون انداختند و مرا روی آن گذاشتند. خون زیادی از من رفته بود و تا چند روز مرتب به من خون میزدند. هر روز تنها کاری که میتوانستند برایم بکنند این بود که مقداری داروی ضد عفونی روی زخمهایم بریزند، سری تکان بدهند و بروند. گاهی میشنیدم آرام به همدیگر میگویند: «عاقبت این بنده خدا بالاخره چطور میشه؟!»
برادر! تو طاقت داری؟
چند روز آنجا بودم اما وضع جسمیام ظاهراً تغییری با روزهای اول نکرده بود. من به بویی که از بدنم متصاعد میشد عادت کرده بودم اما هر کس وارد میشد میتوانست بوی باروتی که همراه شن و سنگریزهها زیر پوست سوخته من رفته بود، حس کند. به جز واحدهای خونی که مرتب دریافت میکردم و جدا کردن قسمتی از پوست و گوشت سوخته تنم، نتوانسته بودند کاری برایم بکنند. یک روز طبق معمول دکتر برای معاینه آمده بود. من نیمهخواب و بیحال بودم اما صدای گفتوگو را میشنیدم. دکتر به پرستاری که همراهش بود گفت: «برای زخم این مجروح چارهای نیست!» پرستار اما گفت: «من چارهاش رو میدونم! من اینو میبرم حموم، اونجا بدنش رو کیسه میکشم تا این پوست سوخته با سنگریزهها از بدنش خارج بشه!» قیافه دکتر را نمیدیدم اما حس کردم تنم گر گرفت. پرستار صدایم زد: «برادر! تو طاقت داری که ببریمت حموم…» میدانستم منظورش چیست. اما واقعا چاره دیگری نبود و من ناگزیر بودم به این راه حل، تن بدهم.
دستمالی لای دندان برای اینکه داد نزنم!
از پرستار پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟» پرستار گفت: «حدود ١٠ دقیقه!» گفتم: «باشه، هر طوری باشه تحمل میکنم!» به زودی مقدمات فراهم شد. مرا به حمام بخش بردند. وان حمام پر از آب ولرم و کمی ماده ضد عفونی گذاشتند. پرستار مرد دلسوزی بود و این کار هم برایش سخت بود. از من پرسید: «چیزی نمیخوای؟!» من فقط چیزی خواستم که لای دندانهایم بگذارند تا داد نزنم. دستمالی لای دندانهایم گذاشت و کارش را شروع کرد. از آن دقیقههای تمامنشدنی بیش از هر چیز، دانههای درشت عرق روی صورت او را به خاطر دارم. انگار همه رگهای بدنم آتش گرفته بود و داشتم از داخل میسوختم… او با کیسه به جانم افتاده بود و میخواست کاری را که تا آن روز دکترها نتوانسته بودند بکنند، انجام بدهد. گریه و فریاد در گلویم گلوله شده بود. از شدت درد رو به بیهوشی بودم اما تا آخرین لحظه دوام آوردم تا اینکه او به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «دیگه تموم شد!»
سوزنکاریهای مادرم…
بعد از حدود دو ماه که سهم زخمم را از کردستان گرفته بودم، اواخر اردیبهشت ١٣٦١ از بیمارستان مرخص شدم… از وقتی از بیمارستان مرخص شدم، مادرم برای خودش کار تازهای پیدا کرده بود. هر روز ساعتی کنار هم مینشستیم و او با سوزن، شنهایی را که هنوز در جا جای پوستم مانده بودند، از زیر پوستم بیرون میآورد! بعدها مقداری وسایل پانسمان هم گرفتم و کم کم یاد گرفتم با زخمهایم کنار بیایم.