نام واقعیاش را سه سال بعد از ازدواج گفت!
روایتهایی درباره شهید سید علی اندرزگو، مبارزی که ساواک قریب به ١٥ سال در تعقیبش بود
[شهروند] به چهرههای گوناگونی درمیآمد و اسمهای مستعار فراوانی هم داشت: شیخ عباس تهرانی، عبدالکریم سپهرنیا، دکتر جوادی، ابوالحسن نحوی، سیدابوالقاسم واسعی، حسینی، اصفهانی و… اما اسم واقعیاش را کمتر کسی میشناخت؛ سید علی اندرزگو؛ از چهرههای شاخص مبارز و انقلابی که سالها مأموران امنیتی حکومت پهلوی برای دستگیریاش به هر کس و هر جایی متوسل شدند اما نتوانستند زنده دستگیرش کنند. اندرزگو، متولد سال ١٣١٨ و تحصیلکرده دروس حوزوی بود. پس از قیام ۱۵ خرداد، دستگیر شد اما زیر شکنجههای طاقتفرسای عوامل شاه، اعترافی نکرد و در نهایت هم آزاد شد. بعد از آن بود که وارد شاخه نظامی «هیئت مؤتلفه اسلامی» شد و در اولین حرکت خود، برای اعدام انقلابی حسنعلی منصور (نخستوزیر)، اقدام کرد. ترور منصور دلایل مختلفی داشت که در این مجال نمیگنجد اما یکی از مهمترین خیانتهای این چهره دستنشانده استعمار، نقش مؤثر او در تصویب «کاپیتولاسیون» و اصرار و همکاری در تبعید امام خمینی (ره) بود. بعد از ترور منصور، برخی همرزمان اندرزگو دستگیر، محاکمه و عدهای نیز نظیر محمد بخارایی، تیرباران شدند. در همین محاکمه، اندرزگو، به شکل غیابی به اعدام محکوم شد و تعقیب و گریز ساواک برای یافتنش شدت گرفت؛ هرچند هرگز نتوانستند زنده دستگیرش کنند. شهید سید علی اندرزگو، سرانجام سوم شهریور ماه سال ٥٧ در تهران توسط عوامل رژیم پهلوی به شهادت رسید. جمعه همین هفته سالگرد اوست و به همین مناسبت روایتهایی دربارهاش تدارک دیدیم که مستند هستند به گزارشهای مرکز اسناد انقلاب اسلامی، خبرگزاری «تسنیم»، «ایرنا» و کتاب «همافر» نوشته مهدی نوروزی.
ماجرای روحانی ساواکی!
روایت علی اصغر چیذری از دوستان شهید اندرزگو
من با شهید علی اندرزگو به واسطه تدریساش در درس عربی حوزه آشنا شدم. البته همه او را با عنوان شیخ عباس تهرانی میشناختند. شهید اندرزگو خیلی زرنگ بود. آنقدر که ما به عنوان دوستهایش نمیدانستیم عمق مبارزاتش چقدر است. یک بار عدهای از اهالی به او گفتند رساله لازم داریم. آن زمان داشتن رساله امام خمینی (ره) جرم بود. گفت بگذارید ببینم چه کار میتوانم انجام دهم. فردایش یک موتوری وسپا چند رساله آورد و پولش را گرفت و رفت. نفهمیدیم چطور آمد و از کجا آمد و رفت. یک روز هم رفتیم پای منبری در مشهد. علی گفت: «میدانید این آقای منبری که دارد صحبت میکند ساواکی است؟» ما فکر کردیم شوخی میکند یا همینطور حرفی زده است. گفت بروید جلو ببینید روی دستش سوخته، اگر درست بود، او ساواکی است. رفتیم دیدیم نشانی را درست داده. خیلی برایمان عجیب بود.
هر سرنخی که پیدا میکردیم بینتیجه بود
روایت تهرانی (از بازجویان و شکنجهگران معروف ساواک)
بهمن نادریپور با نام مستعار تهرانی از جمله بازجویان و پرسنل کمیته مشترک ضدخرابکاری بود که سابقه هولناکی در شکنجه مبارزان و انقلابیون داشت. او بعد از انقلاب دستگیر، محاکمه و اعدام شد. در همان ایام بعد از انقلاب و در دادگاه، زمانی که درباره شهید اندرزگو از او پرسیدند گفت: «ساواک نسبت به پیدا کردن ردّی از مرحوم اندرزگو بسیار حساس بود و فعالیت میکرد. (چراکه) براساس اطلاعات موجود و سوابق ضبطشده، در پرونده ترور حسنعلی منصور دخالت داشت. در سال ۵۲ که تعدادی از مرتبطین ایشان دستگیر شدند، معلوم شد او با نام مستعار شیخ عباس تهرانی در حوزه علمیه چیذر زندگی میکرده و از همانجا مبارزات خود علیه رژیم را ادامه میداده است. (مستندات ما) کشف تعداد زیادی اسلحه کمری و فشنگ بود؛ حدود ۴۰ یا ۵۰ قبضه اسلحه و صدها تیر فشنگ. این موضوع، حساسیتها را بیشتر کرد؛ طوریکه در آن سال پس از ریختن به خانهاش، ضمن اینکه همسر و خانواده همسرش را دستگیر کردند، همه جهیزیه زنش را نیز به انبار کمیته منتقل کردند. ما هر سرنخی را که پیدا میشد با شدت، تعقیب میکردیم ولی نتیجهای نداشت.»
فراری ماهرانه از دست ساواک
روایت علی اصغر چیذری از دوستان شهید اندرزگو
شهید اندرزگو تعدادی از سلاحهایش را داده بود به یکی از دوستانش که لیسانس شیمی داشت. او هم سلاحها را داخل گونی در باغ پدرش پنهان کرده بود. باغ آنها در جاده نیاوران، محل عبور ماشین محمدرضا پهلوی بود. قرار بود اندرزگو، شاه را همانجا ترور کند اما عملیاتشان لو رفت. پدر دوست شهید اندرزگو برای نجات جان پسرش نام او را میبرد و میگوید اسلحهها برای کیست. ساواک میرود در خانه آنها. اندرزگو آن ساعت در مسجد بوده و خانمش میگوید شوهرش نیست. مأمورها وقتی خانه را میگردند و مطمئن میشوند، میروند سمت مسجد. نمیدانم چطور به او اطلاع میدهند که مأموران ساواک دارند میآیند مسجد. وقتی مأمورها جلوی در میرسند، او هم با خونسردی کامل عبا و عمامه را درمیآورد و میرود جلو. مأموران میگویند با شیخ عباس کار داریم. او میگوید: «همینجاست، صبر کنید صدایش کنم!» بعد میرود و از در دیگری فرار میکند. سپس به خانوادهاش پیغام میدهد که بیایند مشهد و بعد هم رفتند افغانستان.
نام واقعیاش را سه سال بعد از ازدواج به من گفت!
روایت کبری سیلسپور، همسر شهید اندرزگو
حدود سال ١٣٤٩ بود که با ایشان آشنا شدم و ازدواج کردم. آنزمان من ١٦ سالم بود و ایشان حدودا ٢٩ سال و ایشان را به نام «شیخ عباس تهرانی» میشناختند و به من هم با همین نام معرفی شده بود. طلبههای حوزهای که او در آنجا درس میخواند هم او را به همین نام میشناختند. سه سال بعد از ازدواجمان، یک شب گفت دلش درد میکند و باید برود درمانگاه. ساعت ١٢ شب بود. وقتی رفت، یکدفعه زنگ خانه به صدا درآمد. بیرون که رفتم دیدم خانه تحت نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آنها هم بالأجبار خانه ما را نشان داده بودند. با اینکه خانه تحت نظر بود و مأمورین همه مسلح بودند، ولی خیلی از او میترسیدند. او غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. غروب روز بعد که مأمورین رفتند، وسایل را جمع کردیم و به سمت مشهد راه افتادیم. از آنجا هم به افغانستان رفتیم. یعنی سال ٥١، حدود سه سال پس از ازدواجمان بود، در سفری که به افغانستان رفتیم، در آنجا خطاب بهدوستانش گفت: «همسر من اسم اصلی و کار مرا نمیداند.» بعد رو کرد به من و گفت: «اسم اصلی من سید علی اندرزگوست! تیرخلاص را به حسنعلی منصور، من زدهام و از سال ٤٣ تا حالا فراری هستم و مأمورین دولت به دنبالم.»
تازه بعد از انقلاب فهمیدم او چه کسی بود…
روایت مهدی نوروزی (از انقلابیون نیروی هوایی ارتش)
من ایشان را با اسم «جوادی» میشناختم و ملاقاتهای متعددی با او داشتم. این دیدارها مربوط بود به پخش رسالات و سخنرانیهای امام خمینی (ره)، انتقال سلاح به مناطق مختلف و… یک روز با موتور گازیاش داخل حیاط خانه ما در مشهد شد و منزلمان آمد. آن روز گفت: «الحمدلله وضع روزبهروز داره بهتر میشه. مردم دارن آگاه میشن. چند هفته پیش بازار تهران تعطیل شد. چهارده سال پیش هم مردم حرکت کردن اما امروز فرق میکنه. حرکت فراگیر شده. دانشگاهها اغلب شلوغه. یادش به خیر! وقتی منصور رو ترور کردیم، تیر خلاص رو خودم زدم، اون روزها کجا، امروز کجا؟!» آقای جوادی گرم صحبت بود و حواس من روی بعضی عبارات ایشان متمرکز شده بود؛ بهخصوص این جمله «وقتی منصور رو ترور کردیم، تیر خلاص رو خودم زدم.» هم خوشحال بودم، هم شگفتزده. طبق معمول اما به خاطر رعایت مسائل امنیتی اجازه سؤال نداشتم. با این حال دوست داشتم بپرسم: «شما کی هستید؟! الان چی کار میکنین؟! چطور به افغانستان، عراق و لبنان میرید؟! کسی که یه نخستوزیر رو کشته، چطور به این شکل رفتوآمد میکنه؟!» ذهنم از سؤالهای اینچنین پر شده بود! نزدیک اذان ظهر بود. بلند شد و گفت: «وقت نمازه!» تا سجاده بیندازم، اذان را گفته بود. مهر و جانماز کوچکی از جیبش درآورد و گذاشت روی سجاده. تا من خودم را آماده نماز کنم، به رکعت دوم رسیده بود. دستانش را برای قنوت بلند کرد و با گریه شدید که آن روز از هیچ نمازگزاری ندیده بودم، شروع کرد به خواندن ذکر قنوتی که معنای آن، این بود: «خدایا، مرا از سربازان خود قرار ده چراکه سرباز تو پیروز خواهد بود، و مرا در شمار گروه و یاران خود قرار ده چراکه یاران تو رستگارانند، و مرا جزء اولیاء خودت قرار ده، چرا که اولیاء تو نه ترسی دارند و نه محزون و اندوهگین میشوند» بعد از نماز هم در آن حالت معنوی و عرفانی که خودش در آن غرق بود و مرا هم متأثر کرده بود، خداحافظی کرد و رفت… من تازه بعد از انقلاب فهمیدم «جوادی» یکی از نامهای مستعار «سید علی اندرزگو» بوده و کسی که میدیدم ایشان بود؛ کسی که ساواک سالها به دنبالش بود و در نهایت نیز هرگز نتوانست دستگیرش کند.
شناسایی از طریق شنود تلفنی
روایت تهرانی (از بازجویان و شکنجهگران معروف ساواک)
حدود اواخر سال ۵۶ یا اوائل سال ۵۷ بود که هوشنگ ازغندی (با نام مستعار منوچهری، از بازجویان و شکنجهگران معروف ساواک) گفت باید تلفن مغازه لبنیاتفروشی صالحی را که احتمالا با سیدعلی اندرزگو تماس دارد، کنترل کنیم. پس از مدتی که به نوارهای کنترل تلفن گوش داده شد، معلوم شد حاج اکبر حسینی صالحی (صاحب مغازه) با عده زیادی در ارتباط است؛ از جمله شخصی به نام «جوادی». جوادی هر چند وقت یک بار به منزل حاج اکبر حسینی صالحی میرفت و مذاکراتی میکرد. (به این ترتیب) شماره تلفن منزل جوادی در مشهد که حاج اکبر حسینی صالحی به آنجا تلفن کرده بود، به دست آمد و تقریبا معلوم شد جوادی همان سیدعلی اندرزگو است.
دنبال کسی بودند که صورتش را هم ندیده بودند!
روایت سید مهدی اندرزگو (فرزند شهید)
سوم شهریور سال ۵۷ بود که یک گروه ۴۰ نفره خانهمان را محاصره کردند. همهمان را دستگیر کرده و با چند لندرور به تهران آوردند. برادرم مرتضی، شیرخواره بود. محسن دو سال و نیم و محمود هم ۵ ساله. من تازه ٦ سالم شده بود. ما را به زندان آمل بردند تا فردا که به تهران منتقل شدیم. مادرم را بازجویی میکردند و فشار روحی زیادی به او وارد میشد. طوری که از اضطراب شیرش خشک شد. میگفتند امروز بچهات را میکشیم یا سرخ میکنیم. مادرم به رغم شکنجه روحی، فقط سکوت کرد. ساواکیها نگفتند که او را شهید کردهاند. آنها ۱۵ سال به دنبال کسی بودند که صورتش را ندیده بودند. با حدس و گمانی که داشتند در مسیر خیابان ایران کوچه سقاباشی او را پیدا کردند. شهید اندرزگو در محاصره ساواکیها قرار گرفت و با اینکه مسلح نبود اما خودش را مسلح نشان داد. بعد فرار کرد اما از هر طرف تیری بهسویش شلیک شد. او میدانست که ممکن است شهید شود. برای همین در لحظه آخر، برگه تلفنهایی را که نوشته بود، در دهانش گذاشت و خورد! ما تا بعد از ورود امام خمینی (ره) به ایران نمیدانستیم که پدر، شهید شده است.