قربانیان کوچک
روایتهایی درباره سرگذشت دردناک کودکان اعضای سازمان مجاهدین که به اجبار از والدینشان جدا شدند
[شهروند] بعد از فرار مسعود رجوی، سرکرده سازمان منافقین از ایران در تابستان سال ١٣٦٠ و انهدام تدریجی شبکه تشکیلاتی این گروهک در تهران و دیگر نقاط کشور، سازمان فراخوان داد هر که میتواند از ایران خارج شود. این فراخوان، موجی از مهاجرت اعضا را به دنبال داشت. رجوی در واقع میخواست با افزایش تعداد اعضا، گروهک تروریستی خود را در اروپا و بعد از آن در عراق، تقویت کند اما با معضل بزرگتری مواجه شد؛ کودکانی که والدینشان از ایران خارج شده بودند و آنها را هم همراه خودشان آورده بودند. چطور باید از این کودکان نگهداری میکردند؟ و چگونه باید تمرکز والدین را از توجه به فرزندان، به سمت تفکرات سازمانی و تروریستی معطوف میکردند؟ به همین دلیل چنین کودکانی از همان بدو امر، در تفکرات منحوس رجوی و سرکردگان سازمان، مجرم بودند! جرم اصلیشان هم از نظر رجوی این بود که حضورشان در تشکیلات، مانع از اطاعت بیچون و چرای پدران و مادران میشد، در حالی که به اعتقاد او اعضا باید تمام عواطفشان را نثار مسعود و مریم میکردند! به همین دلیل رجوی تنها راه حل مشکل را جداسازی فیزیکی و قطع پیوند عاطفی بین والدین با فرزندانشان میدید! در واقع مسعود رجوی که سال ١٣٦٣ صلاح دیده بود مهدی ابریشمچی از همسرش، مریم عضدانلو، جدا شود و به عقد خودش دربیاید (!) و نام آن را «انقلاب ایدئولوژیک» گذاشته بود، سال ١٣٦٨ نیز انقلابی دیگر از خورجین تفکرات بیمارگونهاش بیرون کشید و دستور داد همه اعضا از همسرانشان طلاق بگیرند! بعد هم عنوان کرد ازدواج برای افراد مجرد سازمان ممنوع است! همزمان با این تصمیمات، قطع رابطه عاطفی اعضا با بچههایشان نیز یکی از اولویتهای سازمان شد و رجوی اعلام کرد همه باید فقط به رهبری سازمان عشق بورزند! یک سال بعد نیز این کودکان بیپناه را به دستور رجوی از والدینشان جدا کردند و به کشورهای اروپایی فرستادند؛ کودکانی با سرنوشتی مبهم و نامعلوم، جدامانده از والدین و تحت تعلیمات هولناک سازمانی! در این گزارش سراغ سرنوشت این کودکان بعد از جداسازی از والدینشان رفتهایم. روایتهایی که در ادامه میخوانید مستند هستند به کتابهای خاطرات اعضای جداشده سازمان: کتاب «خداوند اشرف، از ظهور تا سقوط» (نوشته سید حجت سیداسماعیلی)، کتاب «مجاهدین خلق در آیینه تاریخ» (نوشته علیاکبر راستگو) و بهویژه کتاب «عشق ممنوع» (نوشته نادره افشاری). نادره افشاری اطلاعات بیشتری درباره این کودکان در کتابش آورده و به همین دلیل یکی از مهمترین منابع در این زمینه است. همچنین به صحبتهای بتول سلطانی، یکی دیگر از اعضای جداشده منافقین نیز استناد کردهایم که در ادامه میخوانید.
فرزندان خردسالم را رها کردم…
روایت بتول سلطانی، از اعضای جداشده منافقین
بتول سلطانی، از اعضای سابق شورای رهبری منافقین که بعد از سقوط صدام از آنها جدا شد، در گفتوگویی که «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» آورده، میگوید: «زمانی که برای همیشه از همسرم طلاق گرفتم، فرزندان خردسال خود را رها کردم و در تمامی نشستهای ایدئولوژیک اثبات کردم که از انقلاب مسعود و مریم عبور کردهام، عضویت در شورای رهبری (بالاترین رده تشکیلاتی) به من ابلاغ شد. بنابراین، مرحله دوم انقلاب (انقلاب ایدئولوژیک سازمان) در سال ۱۳۶۸ و با طلاق همسر در تشکیلات شروع شد و زمانی که رهبری پای آن را در تشکیلات سفت کرد، سراغ جداسازی فرزندان از والدین رفت و به تدریج زمینه آن را در تشکیلات فراهم نمود و یکی دیگر از شاخصهای رشد در تشکیلات برای اعضای فرقه را ترک فرزندان قرار داد. بدینترتیب، پروژه انتقال کودکان به خارج از کشور در سال ۱۳۶۹ و به بهانه جنگ کویت و احتمال بمباران قرارگاههای مجاهدین و از بین رفتن کودکان طراحی و به اجرا درآمد. در گام بعدی، این کودکان از طریق مرز زمینی به کشور اردن منتقل شدند و سپس به کمک حاکمیت وقت اردن به پادشاهی ملک حسین که هم با صدام و هم مجاهدین رابطه خوبی داشت، به کشورهای اروپایی، اسکاندیناوی، استرالیا، کانادا و آمریکا منتقل شدند.»
بیگاری گرفتن از کودکان
روایت علیاکبر راستگو، از اعضای جداشده منافقین
علیاکبر راستگو، یکی از مسئولین بخش روابط خارجی سازمان در کشور آلمان بود. او در زمستان ١٣٦٦ از منافقین جدا شد. او در کتابش «مجاهدین خلق در آیینه تاریخ» که در بهار سال ۱۳۸۲ چاپ شد نوشته: «سهمیه آلمان حدود ۳۰۰ کودک بود که اکثراً با پاسپورت جعلی و همراه افرادی که پاسپورتهای واقعی یا جعلی داشتند، وارد خاک این کشور کردند. در تقسیمبندی بعدی از این تعداد حدود ۲۰۰ تن را در شهر کلن که مرکز فعالیتهای سیاسی و جاسوسی مجاهدین بود، در پایگاهها اسکان دادند. بقیه را نیز به ضرب و زور به خانوادههای هوادار سازمان سپردند تا از این طریق حلقههای وصل این هواداران را با سازمان محکمتر کنند. برخی از این کودکان برای این خانوادهها جا افتادند و این افراد را به عنوان خانواده جدیدشان پذیرفتند… بیشتر این کودکان اما در حرمان (فراق) شدیدی که به دلیل جدایی اجباری از پدر و مادر اصلیشان بود، با همین خانوادهها هم نمیساختند… در مورد کودکان و نوجوانانی که در پایگاههای مجاهدین در شهر کلن آلمان اسکان داده شدند، وضع بهتر از این نبود. در هر اتاق تعداد ۱۰ تا ۲۰ تن از آنها را با سنین تقریبی ۲ ماه تا ۱۵ سال جای داده بودند. آنان میبایست ضمن تحمل فشارهای عاطفی و روحی، تحت تعلیمات تشکیلاتی و ایدئولوژیک نیز قرار میگرفتند. در این رابطه انواع اذیت و آزار و فشارهای روانی و عاطفی و تربیتی بر این کودکان و نوجوانان روا میشد. کودکان به بیگاری درون پایگاه و به کارهای جمعآوری پول از مردم در خیابانها گمارده میشدند.»
نگهداری بچهها در جایی شبیه زندان
روایت نادره افشاری، از جداشدگان منافقین
خانم نادره افشاری، از جداشدگان مجاهدین است که مدتی به عنوان مربی کودک در پایگاههای نگهداری کودکان، کار میکرد. او بعدها کتابی منتشر کرد به نام «عشق ممنوع» که مجموعه خاطرات و مشاهداتش در سالهای عضویت در سازمان منافقین بود. او درباره یکی از این پایگاههای نگهداری کودکان در آلمان نوشته: «در نظر بیاورید خانهای را که دوازده اتاق دارد؛ دو سالن بزرگ غذاخوری و اتاق سرود، سه اتاق دفتر کار مسئولین پایگاه و یک اتاق محل امداد (یعنی امور پزشکی و کمکهای اولیه). در بقیه اتاقها (یعنی ٦ اتاق دیگر)، این کودکان باید بر اساس تقسیمبندی سنی و پسر-دختری زندگی میکردند. درحالی که دولت آلمان هزینه نگهداری و خورد و خوراک بچهها را در حد مطلوب پرداخت میکرد، این بچهها باید در فقر شدید و فقدان امکانات، روی زمین تنگ مانند زندان میخوابیدند. برای صبحگاه و شامگاه به جای شیپور، نواری پخش میکردند که مارش بود و معنایش این بود که برای اجرای صبحگاه و شامگاه آماده شوید. در قرارگاه اشرف و سایر پایگاههای مجاهدین، بزرگترها باید جلوی عکسهای بزرگ مسعود و مریم به صف بایستند و سرودهای مختلف از جمله سرود فرمان مسعود را بخوانند و بعد هم با هم فریاد بکشند: «ایران، رجوی، رجوی، ایران!» عین همین کار را بچههای بیگناهی هم که هنوز نمیدانستند چه بلایی دارد بر سرشان میآید، باید انجام بدهند؛ از هفت ساله بگیرید تا هجده ساله. برای اینکه بچههای مردم شستوشوی مغزی شوند و به رهبری و امامت «عمو مسعود» ایمان بیاورند تا وقتی بزرگتر شدند دوباره برگردانده شوند به عراق و نیروی خالص رجوی از کار درآیند. بچهها مجبور بودند مدام با برنامه منظم بنشینند نوارهای ویدئویی «عمو مسعود و خاله مریم» را ببینند. چون مدرسه رفتن در آلمان اجباری است، هرکدام از بچهها که به اداره جوانان معرفی میشدند، یعنی از حالت قاچاقی زندگیکردن درمیآمدند، باید به مدرسه میرفتند. این مدرسه اجباری برای دستگاه رجوی مشکل بزرگی بود. وحشت داشتند که بچهها در برخورد با دو فرهنگ و دو شکل کاملاً متفاوت زندگی، تحت تأثیر فرهنگ اروپایی یا به قول خودشان فرهنگ بورژوازی قرار بگیرند (که بالاخره هم همینطور شد) و به کل دستگاه رجوی دهنکجی کردند و به آن طرف غلتیدند. مسئله این نبود که دستگاه رجوی نمیتوانست این بچهها را به اداره جوانان معرفی نکند؛ ماجرا این بود که برای بالا کشیدن حقوق پناهندگی آنان نقشه کشیده بود.»
تنبیه فیزیکی و بازداشت کودکان!
افشاری در بخش دیگری از کتابش آورده است: «امکانات خواب و اسباببازی و وسایل مدرسه و رخت و لباس این بچهها تأسفآور بود… (درحالیکه) دولت آلمان با احتساب خورد و خوراک و پوشاک و حق مسکن، بابت هر کدامشان بهطور متوسط هزار مارک _غیر از حق بیمه_ میپرداخت، از بچهها چنان بیگاری میکشیدند که وقتی، برای درس خواندن نداشتند. از این گذشته بحرانهای عاطفی و حمل تناقض طاقتفرسای میان فضای پایگاه و محیط و مدرسه و جامعه آلمان، هیچ تمرکزی برای درس خواندن برایشان باقی نمیگذاشت… کسی حق نداشت بدون جوراب راه برود، آستینش را بالا بزند و یقه لباسش را باز کند. همیشه «شمر» یعنی خواهر اعظم آماده بود که بچهها را تحقیر و تنبیه فیزیکی کند یا یک اتاق از همان پایگاه را عملاً بازداشتگاه کند. از طریق تلقین و توضیح و تصویر و صدا و کوشش در ایجاد هیجانها و اعتمادهای کاذب، سعی میکردند این بچهها را پر کنند از مسعود و مریم و از آنها انسانهایی مطیع و جانباز و گوشبهفرمان رهبری(رجوی) بسازند. برای این بچههای خسته و مانده و منزوی و بحرانزده که از کمبودهای شدید عاطفی رنج میبرند، شبها تا نیمه شب، نشست میگذارند، از رهبری (رجوی) و مریم میگویند و از اینکه ما هیچچیز نیستیم و هرچه داریم از رهبری (رجوی) است. بچههایی را که باید از نظر ذهنی آزاد باشند و بازی و تفریح کنند و دنیا را بشناسند، در رهبری (رجوی) خلاصه میکنند. برای رسیدن به این نتیجه، آنان را در سختترین شرایط تربیت تشکیلاتی قرار میدهند. عصرها هم که… ایستادن خبردار جلوی تمثال مبارک رجوی!»
وادار کردن بچهها به جاسوسی کردن از یکدیگر!
افشاری در بخش دیگر کتابش، باز رجعت دارد به وضعیت هولناک کودکان در این پایگاهها و مینویسد: «البته شرایط بیرون و رابطه بچهها با مدرسه… رفتهرفته چشم و گوششان را باز میکرد… در واقع بیرون از پایگاه بچهها میتوانستند بچه باشند. همین باعث شده بود که مأموران رجوی آنها را قانع کنند که اعمال و گفتار و ارتباطهای یکدیگر را به آنها گزارش کنند و در واقع جاسوسی همدیگر را بکنند. این درست همان شیوهای است که رجوی در مورد رزمندگان و مجاهدین به کار میبرد. هر مجاهدی وظیفه دارد اعمال، گفتار و همه حرکات مجاهد دیگر را به طور مشروح به مسئولین گزارش دهد. حتی اگر این مجاهد دیگر، همسرش، برادرش، پدرش یا خواهرش باشد. در نتیجه، خیلی از این بچهها که خواهر و برادر بودند، اجازه نداشتند با هم تماس بگیرند. ارتباط دخترها با یکدیگر خارج از پایگاه ممنوع بود. بچههای معصوم مجبور بودند قاچاقی با همدیگر ارتباط بگیرند، که اگر مسئول پایگاه میفهمید پدرشان را درمیآورد. هدیههایی هم که بچهها به هم میدادند، فقط عکسهای مسعود و مریم رجوی و فهیمه اروانی (یکی از دستنشاندگان و مزدوران رده بالای منافقین) بود. هرگز اجازه نمیدادند بچهها با هم یا با مسئولانشان مأنوس شوند. من بارها شاهد گریه و زاری دختربچهها بودم که با هم حرف زده بودند و همین خواهر اعظم، برده بودشان زیر سینجیم که چرا با هم حرف زدهاند و چه حرفی باهم زدهاند.»