چشم ایران به گامهای ما بود
روایتهایی حماسی از جانباز شهید علی خوشلفظ که رهبر انقلاب از او با عنوان «شهید زنده» یاد کردند
[شهروند]این جملات را زمانی مقام معظم رهبری درباره کتاب «وقتی که مهتاب گم شد» نوشتند که هنوز شهید علی خوشلفظ به جوار حق نشتافته بود: «راوی، خود یک شهید زنده است. تنِ بهشدّت آزرده او نتوانسته از سرزندگی و بیداری دل او بکاهد… نویسنده نیز خود از خیل همین دلدادگان و تجربهدیدگان است…» (١٨/١٠/٩٥) بیانات ایشان، هم به راوی کتاب، شهید علی خوشلفظ اشاره داشت، هم به نویسنده کتاب، حمید حسام. شهید خوشلفظ، یکی از رزمندگان جنگ بود که در عملیاتهای مختلف نظیر رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر ٥، کربلای ٤ و… حضور داشت. در نهایت هم در عملیات کربلای ٥، به علت اصابت تیر به نخاعش، بهشدت مجروح شد. او تا سالهای بعد به دلیل عوارض شیمیایی ناشی از جنگ هم بارها در بیمارستانهای مختلف تحت مداوا بود و سرانجام ٢٩ آذر سال ١٣٩٦، به خیل یاران شهیدش پیوست. شهید خوشلفظ پیش از شهادت، راضی به رضایت خاطراتش شد تا حمید حسام این گنجینه را در کتاب «وقتی که مهتاب گم شد» جاودانه کند. حسام خود متولد همدان و فارغالتحصیل کارشناسی ارشد فارسی از دانشگاه تهران است. او جوانی خود را در جبهههای نبرد سپری کرد تا بعدها نویسنده کتابهای ارزنده در این عرصه باشد. او که بعضی آثارش با تقریظ و تحسینهای رهبر انقلاب همراه بودهاند، در سال ١٣٩٦، در آیین پایانی هفته هنر انقلاب اسلامی، از سوی حوزه هنری به عنوان چهره سال هنر انقلاب معرفی شد. از جمله آثار ارزندهاش میتوان به «وقتی مهتاب گم شد»، «آب هرگز نمیمیرد»، «غواصها بوی نعناء میدهند»، « فقط غلام حسین باش »، «راز نگین سرخ»، «دهلیز انتظار» و… اشاره کرد. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی است از کتاب «وقتی که مهتاب گم شد» که آن را تلخیص و بازنویسی کردهایم. این بخش مربوط به زمانی است که شهید خوشلفظ در عنفوان نوجوانی، به عنوان راهبلد، حضورش را در جنگ آغاز کرده. همچنین در در این بخش، از شهید حبیب مظاهری و شهید مهندس محمود شهبازی هم یاد شده است؛ دو شهیدی که هر دو از قهرمانان نبرد در خرمشهر بودند و در گزارشهای بعدی بیشتر راجع به آنها خواهیم نوشت.
چشم یک ایران به گامهای ما بود
شبهای اول شناسایی، از لب کارون تا عمق ٦ کیلومتری رفتیم اما فاصله ما با هدف، ١٤ کیلومتر بود. لذا برای شبهای بعدی، هر شب یک کیلومتر به مسیر اضافه میکردیم و همین مسیر را باید در سکوت و اختفای کامل برمیگشتیم؛ بیهیچ درگیری با دشمن. هر شب برای اینکه مسیر را گم نکنیم، از یک زهکش که فاقد آب بود، عبور میکردیم. (مقصود از «زهکش»، شیارهای ایجادشده زهکشیشده آب است که در زمان روایت، آبی در آنها جاری نبود). این زهکش، تا مسافت زیادی به ما کمک میکرد اما به محض اینکه تمام میشد آغاز سردرگمی ما بود. باید کالک (نقشه عملیاتی) و قطبنما را روی زمین میگذاشتیم و به مسیری یکدست و کفی ادامه میدادیم. پاهایمان به دلیل سفتی زمین و طولانی بودن مسیر تاول زده بود. گاهی از نقطه حرکت تا زمان برگشت، ١٣ ساعت پاهایمان در پوتین بود و وقتی برمیگشتیم یارای باز کردن بند پوتین یا جدا کردن تاولهای ترکیده از جوراب را نداشتیم. باید بقیه نیروهای گشتی پوتینهایمان را میکندند، جورابهایمان را درمیآوردند و یخ روی کف پاهایمان میگذاشتند. این کار از شب سوم برای همه گروهای شناسایی امری عادی بود… میدانستیم که چشم یک ایران به گامهای ما برای پیمودن این راه تا آزادی خرمشهر است.
مهتاب به نفع عراقیها چشمک میزد
شب عملیات، مهتابی بود. باید گردانی ٧٠٠ نفره را عبور میدادم. مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایهها را که با حرکت قد میکشیدند و کوتاه میشدند نشان میداد. ترس از لو رفتن عملیات و درگیر شدن به جانم افتاد. حبیب (فرمانده گردان) گفت: «در گوشی به بچهها بگویید «و جلعنا…» بخوانند و حرکت کنند.» («و جعلنا…» اشاره دارد به ابتدای آیه ٩ سوره یاسین که رزمندگان عموما آن را در جنگ برای اختفا از دیدگان و شناسایی دشمن میخواندند.) اما آیا کار با «و جعلنا…» درست میشد؟ ایمان حیبیب و اراده او میگفت بله، اما مهتاب آن بالا به نفع عراقیها چشمک میزد. هنوز گامهای اول را برنداشته بودیم که یک رعدوبرق آن سوی آسمان افتاد و زمین آسمان روشن شد. همه نشستیم. فکر میکردم عراقیها، صدای ضربان قلب این ٧٠٠ نفر را میشنوند. جمعیت با اشاره دست حبیب همچنان نشسته بودند و بیحرکت به مهتاب خیره ماندند. همان لحظه یک تکه ابر سیاه مانند نقاب مقابل مهتاب کشیده شد و بهقدری تاریک شد که دیدن نفر بغلدستی هم ممکن نبود. باور نمیکردم… معطل نکردیم و بیصدا از چپ و راست کمین عبور کردیم… مهتاب همچنان پشت ابر سیاه پنهان بود… باز رعد زد و دل آسمان ترکید و باران رحمت الاهی در پایان تابستان در دشت فرود آمد. عدهای که این امداد الاهی را نشانه فضل خداوند در این عملیات میدیدند هنگام راه رفتن گریه میکردند.
بلدچی ٧٠٠ نفر، یک نوجوان ١٦ ساله
دلهره داشتم. (چون مسئولیت ٧٠٠ نفر که من بلدچی آنها بودم، با من بود)… آن هم منی که (١٦ سال بیشتر نداشتم و) باید هنوز پشت میز درس و مدرسه مینشستم و بعداً میآمدم تا بلدراه شوم برای اینهمه رزمنده. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ابر سیاه کنار رفت و مهتاب باز هم به ما خندید. حبیب به قیافهام خیره شد. استرس داشتم. صدایم میلرزید. این را حبیب در رنگ پریده و صدای بریدهام دید. پرسید: «خوشلفظ چیزی شده؟» با قطبنما چند بار گرا گرفتم و گفتم: «اشتباه اومدیم. گم کردیم!»
انتظار داشتم سرم داد بزند اما…
انتظار داشتم در آن فضای آرام، داد بزند و عصبانی شود اما خیلی آرام گفت: «قطبنما رو بده!» گرا را چک کرد و پرسید: «مگه شبهای شناسایی قبل، اینجا رو ندیده بودید؟» گفتم: «بعد از کمین و جاده، باید به یه برآمدگی میرسیدیم. این برآمدگی اینجا نیست.» در همین لحظه صدای حاج محمود شهبازی (یکی دیگر از فرماندهان گردانی که قرار بود به ما ملحق شوند) آمد: «سلمان ٥، سلمان ٥!» حبیب صدای شهبازی را (از پشت بیسیم) شنید اما نخواست جلوی من بگوید که راه گم کردهایم، مبادا اضطرابم بیشتر شود. رفت کنار و با شهبازی صحبت کرد. نزدیک او شدم و گوش تیز کردم. شهبازی داشت میگفت: «درست اومدید. فقط بذار عمار و مقداد هم بشینن سر سفره!» (منظورش رسیدن گردانهای دیگر به هدف بود) همانجا بود که بغضم ترکید. گریهام گرفت و مدد خداوند را با ذره ذره وجودم حس کردم. حبیب برگشت دید دارم گریه میکنم. گفت: «درست اومدیم عزیزم!»
آب در خوابگه مورچگان
کار من تا اینجا یعنی رساندن نیروها تا پای هدف بود… صدای شهبازی از آن سوی بیسیم آمد که گفت: «یا علی بن ابی طالب» و حبیب مثل پرندهای از قفس رها شد. به سه فرمانده گروهان خود دستور حمله داد… بچهها انبوه تانکهای عراقی را داخل خاکریز میدیدند که بیحرکت داخل شیارها خزیده بودند و تمام خدمههای آنها هنوز در غفلت کامل؛ و این یعنی کمال مطلوب برای ما. صدای یا علی و یا زهرا، تمام دشت را گرفت. برای چند لحظه هیچ عکسالعملی از سوی عراقیها نمیدیدیم. بعد ناگهان صحنه عوض شد. مثل اینکه چوبی را داخل لانه زنبور کرده باشی، عراقیها از خاکریز و سنگر و زیر و روی تانکها بیرون آمدند. هر کدام به سمتی دویدند اما مفرّی نبود. گردان عمار رسیده بود و خاکریز در محاصره کامل. عراقیها فقط میتوانستند وسط دایره خاکریز به چپ و راست فرار کنند. فکر میکنم اولین تیر آن شب از لوله تفنگ من به سمت یک عراقیِ در حال فرار شلیک شد و و بقیه هم، صاعقهوار بر سر آنها فرود آمدند. سنگر به سنگر نارنجک میانداختیم و پاکسازی میکردیم. غیر از تانکها، کامیونهای بزرگ هم گیج و سردرگم به چپ و راست میرفتند اما به هر طرف میرفتند یا نیروهای گردان عمار مقابلشان بودند یا ما.
پایشان را بستند به پایه دوشکا!
اما این تمام ماجرا نبود. (گردانهای دیگری هم باید به ما محلق میشدند) که این اتفاق عملاً نیفتاد. چراکه محور (مربوطه که ما و آنها باید در آن به هم ملحق میشدیم) باتلاقی بود و از طرفی عراقیها جانانه مقاومت میکردند و کوتاه نمیآمدند. پس چارهای جز مقاومت تا آخرین فشنگ نبود. تانکهای عراقی از جناحین آمدند و از پشت بچهها را دور زدند. ما هم نباید کوتاه میآمدیم. اگر زیر فشار عراقیها جاده را رها میکردیم، فاتحه کل عملیات خوانده میشد و آنها ما را نه فقط تا پشت جاده که تا ٢٠ کیلومتری عقبتر میبردند و همه را میریختند توی کارون. حبیب پشت بیسیم به شهبازی گفت: «حاجی، عاشورا! مفهومه؟» و ملتمسانه از شهبازی خواست که با هواپیماهای خودی و توپخانه و کاتیوشا هماهنگ شود تا عقبه عراقیها را – که صدها تانک آرایش گرفته بودند -بکوبند. شهبازی هم که خودش همان نزدیکی بود، فقط میگفت: «مقاومت، مقاومت!»
ما زیر حجم شدید آتش، سنگر و جانپناهی نداشتیم. اگر کسی میخواست آرپیجی بزند، به موشک دوم هم نمیرسید چون حتماً میزدندش. در آن هیاهوی آتش و انفجار، گلولهای به پای حبیب خورد. یکی از بسیجیها داد کشید: «یکی بیاد فرمانده رو ببره عقب!» اما حبیب به او گفت: «من تا آخر با شما هستم!» عراقیها به شکل پیاده از روبهرو به جاده رسیده بودند و با تانکها از چپ و راست و پشت سر، ما را میزدند. یکی از بچههای تهرانی سپاه – در حالی که مثل باران دور و برش خمپاره و توپ میریخت – رفت سینه دژ. فریاد زد: «برادرها، شما رو به جان امام قسم میدم به این کافرها امون ندید! اینجا مرز اسلام و کُفره!» رجزخوانی او روح تازهای به کالبد بیتحرک بچهها داد. دو نفر نشستند پشت یک دوشکای غنیمتی عراقی و به سمت نفرات پیادهای که از جلو میآمدند شلیک کردند. دقت کردم دیدم هر دو پایشان را با فانسقه به پایه دوشکا بستهاند. باقر، فرمانده گروهانشان، از آنها پرسید: «چرا این کار رو میکنید؟» گفتند: «نمیخوایم برگردیم!»
چشمهایی رو به آسمان
(صبح که شد) دنبال حبیب بودم که یکی صدا زد: «یکی از بچهها داخل خودروی عراقی مجروح شده. یکی بره بیاردش بیرون.» معطل نکردم. رفتم بالا و دیدم حمید حجهفروش (یکی از همرزمانم) پشت فرمان بیحال افتاده و صدایش درنمیآید. اولش نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. نزدیکتر که شدم، دیدم دستهایش را گذاشته روی پاهایش. حدسم درست بود. میخواسته ماشین را روشن کند که عراقیها یک تله انفجاری داخل آن گذاشته بودند و به محض زدن استارت، عمل کرده بود. حمید هیکل درشتی داشت. شش هفت سالی از من بزرگتر بود. به هر زحمتی بود بیرون کشیدمش. دور و بر پاهایش از چپ و راست، ترکشهای ریز خورده بود و سوراخ سوراخ بود، ولی خون زیادی نمیآمد. امیدوار شدم که تا زمان رسیدن به اورژانس دوام بیاورد. دوباره بالای سر حمید رفتم. آفتابزده و تشنه بود. آب میخواست و با التماس میگفت: «خوشلفظ، یه کم آب به من بده!» توجه نکردم. شنیده بودم آب برای مجروح در حال خونریزی خوب نیست. باز به التماس گفت: «تو رو به جان امام قسمت میدم یه ذره آب به من بده!» و این قسم را سه چهار بار تکرار کرد. شاید اگر میدانستم که این آخرین نفسهای اوست حتما آب میدادم. وقتی گذاشتیمش داخل ماشین، همین که ماشین خواست راه بیفتد، دیدم چشمهای حمید سفید شده و رو به آسمان است.
پینوشت: در تصویر مربوطه شهید خوشلفظ در سمت راست و حمید حسام در سمت چپ، در محضر رهبر انقلاب هستند.