حماسه‌سازان دفاع مقدس

خاطراتی درباره بعضی شهدای شاخص سپاه و ارتش که به یاری یکدیگر، حماسه ٨ سال دفاع مقدس را آفریدند

به مناسبت هفته دفاع مقدس تصمیم گرفتیم خاطراتی از بعضی شهدای شاخص سپاه و ارتش نقل کنیم. البته چهره‌های سال‌های دفاع مقدس فراوان‌اند و طبیعتا نمی‌توان آن‌ها را در این تعداد خلاصه کرد و ما هم نمی‌توانیم بحر را در کوزه بریزیم. اما خاطراتی درباره این عزیزان انتخاب کردیم که نمایانگر فضای کلی جبهه و ذهنیت شهدا باشد. آنچه در ادامه می‌خوانید از کتاب‌های مختلف انتخاب شده که در پایان هر مطلب، نام‌شان آمده است.

روستایی به نام «عباس‌آباد»!

شهید عباس بابایی
تولد: ١٣٢٩/شهادت: ١٣٦٦
آخرین سمت: معاون عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش
یکی از دوستان شهید بابایی می‌گوید: «به روستاهای اطراف اصفهان که می‌رفتیم، آنها ناخواسته مشکلات‌شان را هم مطرح می‌کردند. در یک روستایی متوجه شدیم منبع آب آشامیدنی، استحمام و غسل میت شان یک جا بود. هرطور بود آب لوله‌کشی برای‌شان فراهم کردیم. مردم اسم آنجا را گذاشته بودند «عباس‌آباد».  تا زمانی که اسمش را عوض نکردند، عباس دیگر آنجا نرفت.» مرحوم همسر ایشان نیز روایت کرده است: «لباس پوشیدنش اصلا به خلبان ها نمی‌رفت. یک بار به شوخی گفتم: «تو اصلا با من نیا. به من نمی‌آیی!» گفت: «تو جلوتر برو من هم مثل نوکرها دنبالت می‌آم.» شرمنده شدم. فکر کردم اگر عباس می‌تواند نسبت به دنیا این‌قدر بی‌تفاوت باشد، من هم می‌توانم. گفتم: «تو اگر کر و کور و کچل هم باشی، باز مرد مورد علاقه من هستی.»
از کتاب «آسمان؛ عباس بابایی»

من و کارگر چه فرقی داریم؟
شهید مهدی باکری
تولد: ١٣٣٣/شهادت: ١٣٦٣
آخرین سمت: فرماندهی لشکر ٣١ عاشورای نیروی زمینی سپاه
یکی از کارمندان بازنشسته شهرداری، درباره زمانی که شهید باکری، شهردار بود، گفته است: «هیچ شهرداری را مثل مهدی ندیده‌ام. به جای اینکه مثل دیگران اول به دکوراسیون اتاقش برسد، یا با دستوراتی قدرتش را به رخ دیگران بکشد، ساده می پوشید  و در اتاقی ساده می نشست. در بارندگی‌های اردیبهشت ۱۳۵۹ اصلا خودش را کنار نکشید. آب جمع شده بود پشت پل. دیدم آستینش را بالا زده و لجن‌ها و آشغال‌های جلوی آب را تمیز می‌کند تا راه آب باز شود. گفتم: «آقا مهدی! چی کار می‌کنی؟ بگذار برم کارگرها رو صدا کنم.» گفت: «من و کارگر نداره که! این پل باید باز بشه. به دست من هم باز می‌شه.»
از کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان»

وقتی پدرم را پیدا کردم…
شهید علی صیاد شیرازی
تولد: ١٣٢٣/شهادت: ١٣٧٨
آخرین سمت: فرماندهی نیروی زمینی ارتش
دختر شهید صیاد شیرازی می‌گوید: «بابا اخلاقش خیلی جدی و محترمانه بود. از آن طرف هم همیشه سرش شلوغ بود. همین باعث شده بود که رابطه‌مان مثل خیلی از پدر و دخترها نشود. خودش هم این را متوجه شده بود. یک بار صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد. خیلی سرخ شدم. گفت: «مریم جان! از فردا بعد از نماز صبح به مدت ۴۵ دقیقه می‌نشینیم و با هم صحبت می‌کنیم.» چهل و پنج دقیقه‌اش عجیب نبود. البته طی این مدت به برنامه‌ریزی‌های دقیقش عادت کرده بود. گفتم: «درباره چه موضوعی؟» گفت: «درباره هر موضوعی که دلت بخواد.» صبح وقتی رفتم اتاقش، بابا سوره عصر را خواند و منتظر شد تا صحبت کنم اما من آنقدر خجالت می‌کشیدم که خودش فرمان را گرفت دستش. این برنامه همه روزه‌مان بود. کم کم من هم یخم باز شد و صحبت می‌کردم. در همین برنامه صبحگاهی می‌رفتیم بیرون دور می‌زدیم، نان می‌گرفتیم و برمی‌گشتیم. قبلا گواهی‌نامه رانندگی گرفته بودم. خودش می‌نشست کنار دستم تا دست‌فرمانم خوب شود. این برنامه این‌قدر ادامه پیدا کرد که آن شرم و خجالت تبدیل به صمیمیت شد. چقدر شیرین بود. تازه پدرم را پیدا کرده بودم.»
از کتاب «خدا می‌خواست زنده بمانی»

چه کسی ژنرال عراقی را اسیر کرد؟
شهید حسن آبشناسان
تولد: ١٣١٥/شهادت: ١٣٦٤
آخرین سمت: فرماندهی لشکر ۲۳ نیروهای ویژه هوابرد ارتش
در روزهایی که عراق اکثر شهرهای ایران را موشک باران می‌کرد، این فرمانده شجاع ایرانی نامه‌ای به صدام نوشت: «اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می‌داند و نظریه‌پرداز جنگی است، پس به راحتی می‌تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه‌ای که می‌پسندد، بجنگد؛ نه اینکه با بمب افکن‌های اهدایی شوروی محله‌های مسکونی و بی‌دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.» در جواب این نامه، صدام،  ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه‌اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به فرمانده نامدار ایرانی نحوه انجام یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. این فرمانده ایرانی سال‌ها قبل در اسکاتلند، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش‌های منتخب جهان، دیده و شکست داده بود. آن‌جا گروه او اول و عراقی‌ها هفتم شده بودند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن آبشناسان دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی، لشکرش را شکست داد و خودش را هم اسیر کرد. بعد از این واقعه بود که صدام رسماً برای سرش جایزه تعیین کرد.
از کتاب «او نگاهش را به ارث گذاشت»

بهتر از دشمن، دشمن را می‌شناسد!
شهید حسن باقری
تولد: ١٣٣٤/شهادت: ١٣٦١
آخرین سمت: جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه
یکی از هم‌رزمان شهید باقری نقل کرده: «خرمشهر داشت سقوط می‌كرد. جلسه فرمانده‌ها با بنی‌صدر بود .بچه‌های سپاه باید گزارش می‌دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یك جوان كم‌سن و سال، با موهای تك‌وتوكی توی صورت و اوركت بلندی كه آستینش بلندتر از دستش بود، كاغذهای لوله‌شده را باز كرد و شروع كرد به صحبت. این‌قدر خوب و مسلط صحبت کرد که یكی از فرماندهان ارتش گفت: «هركی ندونه، فكر می‌كنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی‌صدر هم که خشم و کینه‌اش را از نیروهای بسیج و سپاه پنهان نمی‌کرد، ناچار گفت: «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. چهار ماه بعد از جنگ، بین عراقی‌های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود. حسن بعد از شناسایی به ما گفت: «عراقی‌ها روی كرخه و نیسان و سابله پل می‌زنن تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین كه خیلی زود هم این كار رو می‌كنن.» یك هفته بعد، همان‌طور شد که حسن باقری گفته بود.»
از کتاب «یادگاران»

من برای گرفتن حواله خانه نمی‌جنگم
شهید عباس دوران
تولد: ١٣٢٩/شهادت: ١٣٦١
آخرین سمت: خلبان جنگندهٔ اف-٤ نیروی هوایی ارتش
عباس از اینکه کاری کند که مورد تقدیر مردم قرار بگیرد، سخت ابا داشت. او در یادداشت روز هشتم تیر ۱۳۶۰ درباره وضعیت جبهه و همسرش نوشته: «دلم نمی‌خواهد از سختی‌ها با مهناز حرفی بزنم. دلم می‌خواهد وقتی خانه می‌روم جز شادی و خنده چیزی با خود نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی‌حوصله و خواب‌آلود تا دل مهناز هم شاد بشود. اما چه کنم؟ چطور می‌توانم عصبی نشوم؟! آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم‌های مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به‌خاطر دل مهناز گرفتم و به‌خاطر او و مردم که این‌همه محبت دارند و خوب هستند پشت تریبون رفتم. ولی همین‌ که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می‌کنند ما پرواز می‌کنیم و می‌جنگیم تا شجاعت‌های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟! باید با زبان خوش مهناز را قانع کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.»
از کتاب «آسمان؛ عباس دوران»

جهان‌آرا، پاسداری‌ست مثل تو!
محمد جهان‌آرا
تولد: ١٣٣٣/شهادت: ١٣٦٠
آخرین سمت: فرماندهی سپاه خرمشهر
پدر شهید جهان‌آرا از دامادشان نقل کرده است: «شب‏هایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس بدهد. علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه‏‌های بسیجی با او همکلام می‏شود. از او می‏پرسد: «جهان‏ آرا کیست؟ تو او را می‏شناسی؟» و سیدمحمد جواب می‏دهد: «پاسداری است مثل تو!» او می‏گوید: «نه! جهان‌آرا ٤٥ روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته!» و سیدمحمد جواب می‏دهد: «گفتم که! او هم یک پاسدار معمولی است!» فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضای برگه مرخصی‏‌اش راهی اتاق فرماندهی می‏شود و می‏بیند که آن پاسدار در حال پاس شب گذشته همان محمد جهان‌آرا است.
از کتاب «یادگاران»
همسری که بتواند پشت یک ماشین زندگی کند!
شهید محمدابراهیم همت
تولد: ١٣٣٤/شهادت: ١٣٦١
آخرین سمت: فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله سپاه
پدر شهید همت نقل کرده: «به ابراهیم گفتیم: «نمی‌خواهی ازدواج کنی؟» گفت:‌ «چرا؟ هر کس بخواهد با من ازدواج کند یک شرط دارد و آن این است که بتواند پشت یک ماشین با من زندگی کند. من جلو می نشینم و او همان پشت همراه من زندگی کند.» ما خیلی تعجب کردیم. گفتیم شاید خانه ندارد و به همین خاطر چنین شرطی را می‌گذارد. برایش خانه ساختیم. گفتیم این هم خانه. زنت اینجا بماند تو هر کجایی می‌خواهی برو و هر وقت دلت خواست برگرد. زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «زنی را می‌خواهم که شریک و همدمم باشد و هر کجا رفتم دنبالم بیاید.» پس از مدتی خبر داد که فرد مورد نظرش را یافته. گفتم: «قبول کرد با تو پشت ماشین زندگ کند؟» خندید و گفت: «تا هر کجای دنیا هم بروم با من می‌آید.»
از کتاب «برای خدا مخلص بود»

نمی‌خواهیم خون کسی را بریزیم
شهید محمد بروجردی
تولد: ١٣٣٣/شهادت: ١٣٦٢
آخرین سمت: فرمانده سپاه پاسداران کردستان
در پاکسازی مهاباد، بسیاری از نیروهای مردمی به ما کمک می‌کردند. خیلی از آن‌ها صرفاً به خاطر علاقه‌ای که به بروجردی داشتند، ارتباط‌شان با ما قطع نمی‌شد و هر چند وقت یک بار، به ما سر می‌زدند و آمار و گزارش‌های مربوطه را به ما می‌دادند. یک بار پیرمردی از اهالی روستاهای اطراف مهاباد نزد بروجردی آمد و با حالتی خاص گفت: «این روستا، روستای منه. اگه این روستا رو با خمپاره بزنید، تعداد زیادی از ضدانقلاب‌ها کشته می‌شن. در حال حاضر، روستا پر از ضد انقلابه. شما اگه فقط چند تا خمپاره بزنید، دیگه احتیاجی به آوردن نیرو ندارین. در این صورت نهایتاً چند نفر از مردم کشته می‌شن و این بهتره تا اینکه شما نیرو بیارید و تلفات بدین.» بروجردی خیلی آرام و متین به او گفت: «پدر جان! این کار هدف ما نیست. هدف جمهوری اسلامی این نیست که همه رو بکشه و مناطق رو پس بگیره. هدف ما اینه که ان‌شاءالله کاری کنیم و طوری عمل کنیم که اسباب هدایت فریب‌خورده‌ها رو فراهم کنیم و راضی نیستیم که قطره‌ای خون از دماغ هیچ مسلمونی بریزه.»
از کتاب «قصه فرماندهان»

به برادر احمد نگو!
شهید احمد متوسلیان
تولد: ١٣٣٢/شهادت: ١٣٦١
آخرین سمت: فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله
یکی از هم‌رزمان شهید متوسلیان نقل کرده: «از کنار جاده رد می‌شدیم که حاج احمد یک جوان بسیجی را دید که اسلحه‌اش را به شکل نامناسبی حمل می‌کرد. رفت جلو و با صدای بلند به او گفت: «برادر من! مگه تو بسیجی نیستی؟ این چه وضع حمل اسلحه‌ست؟ فرمانده تو کیه که حتی تفنگ دست گرفتن و بهت یاد نداده؟» این در حالی بود که حاج احمد می‌دانست که آن بسیجی نیروی خودش است. بسیجی که خیلی جا خورده بود، بغضش گرفت و گفت: «چرا با من این‌طوری صحبت می‌کنی؟ اصلاً می‌دونی فرمانده من کیه؟ فرمانده من برادر احمده. جرأت داری بیا با هم بریم پیشش تا حالتو بگیره و بفهمی که با بسیجی این طوری صحبت نمی‌کنن. اگه جرأت داری اسمت رو بگو تا شکایتت رو به برادر احمد بکنم. فقط بعدش فرار کن و این طرف‌ها پیدات نشه.» حاج احمد نگاهی به بسیجی کرد و یک دفعه به التماس افتاد که: «برادر! تو رو به خدا منو ببخش. تو رو به خدا حرفی به برادر احمد نزن. منو می‌کشه. غلط کردم. حلالم کن.» بسیجی با دیدن چشمان حاج احمد دلش سوخت و گفت: «باشه. چیزی به برادر احمد نمی‌گم.» حاج احمد با جوان بسیجی روبوسی کرد و بعد از تشکر از او جدا شد. چند روز بعد وقتی در مراسم صبحگاه قرار شد فرمانده لشکر برای نیروها صحبت کند، بسیجی با دیدن حاج احمد بغضش ترکید.»
از کتاب «می‌خواهم با تو باشم»

جراحی بدون بیهوشی…
شهید احمد کشوری
تولد: ١٣٣٢/شهادت: ١٣٥٩
آخرین سمت: خلبان بالگردهای بل و کبرا در هوانیروز ارتش
«چند روز پس از مطالعات لازم در پرونده‌اش، پزشکی در بیمارستان ٥٠٢ ارتش به نام پروفسور سمیعی پذیرفت تا او را جراحی کند. پروفسور سمیعی می‌گفت: «زمان جراحی، کشوری اجازه بیهوشی را به من نداد و من هم بدون اینکه او را بیهوش کنم، جراحی روی گردنش را انجام دادم و چون مشغول جراحی شدم، آن جوان مشغول خواندن دعا و راز و نیاز با خدا شد و گفت: «دکتر چقدر لذت دارد صدای تیغ جراحی شما که به‌واسطه آن ترکش‌هایی را از بدنم در می‌آوری که آن ترکش‌ها برای رضای خدا داخل بدنم شده‌اند و اکنون با جراحی شما بیرون می‌آیند.»
از کتاب «چای آخر»

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.