کتاب «عروس خاک» نوشته آذر خزاعی سرچشمه، مشتمل بر ۲۰ داستان کوتاه در حوزه ایثار و شهادت برای علاقهمندان حوزه دفاع مقدس وارد بازار نشر شد.
به گزارش شهروند آنلاین، آذر خزاعی سرچشمه، نویسنده دفاع مقدس در کتاب «عروس خاک» داستانها و خردهروایتهایی از فداکاری و ایثار رزمندگان و شهدا را نقل میکند، این کتاب ۱۰۵ صفحهای ۲۰ داستان کوتاه با عناوین با چشمان کاملا باز، یادم تو را فراموش، سید، عروس خاک، فرماندهای که نمیشناختم، آخرین شب، تانکر سیار، برادرم خسرو، آبها، کانال، یک سرباز کامل، صداها، روز پنجم، تنها شش نفر، تک درخت، زیر خط دشمن، سه راه مرگ، لطحه آخر، هر سه نفر و موذن را روایت می کند.
فرماندهای که نمیشناختم عنوان یکی از داستانهای کوتاه این کتاب است که در زیر بخشی از آن را میخوانیم:
آب را رها کرده بودند، آب به حدی کم عمق بود که پرههای قایق به گل برخورد میکرد، برای تأمین این آب بخشی از آب اروند را پمپاژ کرده بودند اصغر فرمانده دسته بود و تنها کسی که توی دستهاش به او سخت میگرفت طلبه ای بود که عمامه سفید روی سرش داشت.
از قایقها پیاده شدیم و به سمت عراقیها یورش بردیم، درگیری شدیدی در گرفت، من و طلبهای که عمامه سفید روی سرش بود تازه وارد این دسته شده بودیم که من فرماندهاش را نمیشناختم، فرماندهای که نمیشناختم، هم دستهاش را فرماندهی میکرد و هم میجنگید، خوب که به طلبهای که عمامه سفید روی سرش بود نگاه کردم تازه یادم آمد هر هفته سهشنبهشبها در حرم میدیدمش؛ با این تفاوت که آن موقع هنوز ملبس نشده بود و موها و ریشهایش صاف و بلند بود، برعکس حالا که موهایش را با نمره چهار زده و ریشش را کوتاه کوتاه کرده بود و حالا طلبهای که عمامه سفید روی سرش بود، دوش به دوش فرماندهای که نمیشناختم میرفت، رسیده بودیم به دژی که بین ما و نیروهای عراقی فاصله انداخته بود؛ نزدیکی سه راه شهادت ما دژ را به گلوله بسته بودیم و عراقیها هم با تمام توانشان آتش میریختند.
با عراقیها فاصله بسیار کمی داشتیم، بعثیها پشت در سنگر گرفته بودند و نیروهای ما هم این طرف دژ بودند به حدی به هم نزدیک بودیم که نارنجک برای هم پرتاب میکردیم، کمی بعد بالای خاکریز رسیدیم و طلبهای که عمامه سفید روی سرش بود، پایش ترکش خورد و با کمک فرماندهای که نمیشناختم به پشت خاکریز منتقل شد.
فرماندهای که نمیشناختم آرپی جی را از او گرفت؛ هرچند رضایت نمیداد و میخواست با پای ترکش خورده خودش بزند. حتی پای فرماندهای را که نمیشناختم گرفت و نمیگذاشت حرکت کند، از این رفتارش همه خیلی تعجب کرده بودند لحظهای بعد، بالای خاکریزی که عراقیها پشت آن بودند، فرماندهای که نمیشناختم، آرپی جی را آماده کرد و روی دوشش گذاشت و نشانهگیری کرد که یک دفعه گلولهای به سرش اصابت کرد و سرش پودر شد.
جسد بیسر از بالای خاکریز غلت خورد و توی سینهکش خاکریز سمت عراقیها افتاد. هرکاری کردیم نتوانستیم جنازهاش را بیاوریم، غروب نزدیک بود و خورشید هنوز توی آسمان میدرخشید. جسد بیسر فرماندهای که نمیشناختم سمت عراقی ها مانده بود و باید کاری میکردیم. آوردنش کار سادهای نبود باید منتظر میماندیم که شب برسد تا ببینیم میتوانیم جسدش را بیاوریم یا نه!
طلبهای که عمامه سفید روی سرش بود بیشتر از همه بچهها هول و ولا داشت که بلکه بتواند آن طرف خاکریز برود…
«عروس خاک» در شمارگان هزار نسخه توسط نشر شاهد وارد بازار کتاب شده است./ایرنا
انتهای پیام