گزارش «شهروند» از مردی که تا لحظه آخر با لباس امداد ماند و زیر آتش دشمن، جاودانه شد
با هلال آمد، با شهادت رفت
مریم رضاخواه| بعضی آدمها برای زیستن نمیآیند، برای نجات دادن میآیند.
میآیند تا وقتی حادثه سر برسد، کسی باشد که بیدرنگ برخیزد، دست بگیرد، جان ببخشد و بیادعا، بیصدا، رد شود از مرز میان مرگ و زندگی.
مهدی زرتاجی یکی از همان آدمها بود. یکی از همانهایی که اگر نباشند، جای خالیشان را نه فقط خانواده، که جادهها، پایگاهها، و صدها جان نجاتیافته، حس میکنند.
او فقط با آمبولانس نمیآمد، با خودش امید میآورد.
نجات نمیداد، زندگی میبخشید.
او با نشان هلالاحمر زیست، با سوگند نجات آغاز کرد، و با ردای سرخ و سفید، راهی معراج شد.
از آنانی بود که به هنگام حادثه، نه تنها مأمور، که مأمن مردم بودند.
برای او امدادگری فقط یک مهارت نبود، یک اعتقاد بود؛ اعتقادی که از میان جادهها، گردنهها و آوارها میگذشت و هر بار، نوری به نام امید با خود میآورد.
زرتاجی از سال ۱۳۹۱ به جمع یاران هلالاحمر پیوست، و از همان ابتدا، نه تنها امدادگر حادثهها، که همراه رنج انسانها شد.
پایگاه برایش خانه بود و برانکارد، وسیله پرواز.
همکارانش او را با شوخطبعیاش به یاد میآورند، اما هیچکس فراموش نمیکند که همین مرد خوشدل، در دل حادثه، چه صلابتی داشت.
در آخرین مأموریت، هنگامی که زمین لرزید و آسمان خشم گرفت، او نماند تا فقط روایتگر رنج مردم باشد؛ خودش بخشی از روایت شد.
با همان لباس امدادی، در همان میدان خطر، او رفت تا اثبات کند: نجات، گاهی پایانش شهادت است.
او فقط یک امدادگر نبود. نماد تمام آنهایی بود که بیصدا آمدند، بیتظاهر جنگیدند، و بیادعا رفتند؛ بیآنکه نامشان در کتابها و تیترها بدرخشد. اما در دل کسانی که نجاتشان دادند، در حافظه دوستانش، و در قلب هلال احمر، برای همیشه ماندگار شد.
دکتر کولیوند رئیس جمعیت هلالاحمر نیز با حضور در روستای سرای شهرستان اسکو، با خانواده امدادگر شهید «مهدی زرتاجی» دیدار و از آنان دلجویی کرد. دکتر پیرحسین کولیوند در این دیدار ضمن تجلیل از مقام شامخ این امدادگر شهید، اظهار کرد: “بر اساس قوانین بینالمللی و صلیب سرخ، هرگونه حمله، زخمیکردن یا کشتن غیرنظامیان، نیروهای درمانی و امدادی، ممنوع است.”
وی با اشاره به اقدامات وحشیانه رژیم صهیونیستی افزود: “این رژیم با زیر پا گذاشتن تمام قوانین بینالمللی و انسانی، حتی به امدادگران هلالاحمر که هدفی جز امدادرسانی ندارند، رحم نمیکند.”
کولیوند تاکید کرد: “ما بلافاصله پس از دریافت خبر شهادت امدادگر این جمعیت؛ مهدی زرتاجی در استان آذربایجان شرقی، مراتب اعتراض شدید جمعیت هلالاحمر را به صلیب سرخ جهانی اعلام کرده و خواستار برخورد جوامع جهانی و بینالمللی با این حرکت ددمنشانه شدهایم.”
کولیوند پس از این دیدار؛ با حضور در منزل شهید یوسف محسنی، از شهدای پدافند هوایی سپاه در روستای سرای، با خانواده این شهید بزرگوار نیز دیدار کرد و به آنان تسلیت گفت.
در این روایت، از زبان «امیر کشتمند» ـ همرزم، دوست و همراه همیشگی شهید زرتاجی ـ داستانی را میخوانیم که فراتر از یک خاطره است؛ روایتی از رفاقت، فداکاری و پرواز یک نجاتگر از خاک تا افلاک.
او روایتگر لحظههایی است که از دل رفاقت در پایگاه امدادونجات گمیچی اسکو جمعیت هلال احمر استان آذربایجان شرقی برمیخیزد و به بلندای ایثار میرسد.
آغاز راه در سال ۱۳۹۵
امیر با لحنی آرام اما محکم، نقشهٔ راه رفاقتشان را بر زبان میآورد:«مهدی از سال ۹۰ یا ۹۱ وارد جمعیت هلال احمر شد. ابتدا داوطلب امدادگر بود و مدتی بعد در عضو رسمی جمعیت هلال احمر شد. سال نود و پنج، همان وقتی که مهدی لباس سرخ و سپید هلالاحمر را به تن داشت، من هنوز در اندیشهٔ پیوستن بودم. روحیهٔ پرشور و جدیت او، راه را نشانم داد. من نیز به جرگهٔ امدادگران پیوستم. از همان روز، نه فقط همکار، که برادر شدیم.»
مهدی، نخست در پایگاههای امداد جادهای مأمور شد؛ جایی که هر ساعتش میتواند آستانهٔ مرگ و زندگی باشد. او با صلابتِ مردی که مرز اضطراب را درنوردیده، آرام و بیمحابا، هر هشدار را به دعوتی برای نجات بدل میکرد. امیر شهادت میدهد: «تلفن که زنگ میخورد ــ فرقی نمیکرد نیمهشب یا بحبوحهٔ ظهر ــ مهدی نخستین کسی بود که میدوید سمت آمبولانس.»
رزمندهای در لباس خدمت: سیمای شخصیتی شهید
در فرهنگِ شفاهی همکاران، از مهدی با القابی همچون «پناه بیپناهان» و «لبخندِ جاده» یاد میشود. امیر میگوید: «پشت چهرهٔ آرامش، کوهی از اراده بود؛ اما همزمان، شوخطبعیاش مثل نسیمی خنک، فشار لحظههای سخت را کم میکرد. در بدترین شرایط، یک جملهٔ طنز از او کافی بود تا خستگی جمعیت فروبپاشد و امید دوباره بجوشد.»
اما شوخی و لبخند، تنها رویهٔ نرم یک روح مقاوم بود. در عمق منش او، ایمانی راسخ جا داشت؛ ایمانی که در عمل متجلی میشد. روستای «تَرَز» در جزیرهٔ اسلامی شاهد است که چگونه، خارج از ساعات رسمی، آستین بالا میزد، مصالح فراهم میکرد، سقفی نو بر خانهای فرسوده مینشاند.
پیوندی که به برادری رسید
امیر، سخن از آن روزها که دوشادوش هم، جادههای پرحادثهٔ کشور را پیمودند، چنین ادامه میدهد:«ما فقط همکار نبودیم؛ برادر بودیم. لحظههای طولانیِ شیفت، میان جادههای متروک، ما را به هم دوخت. در کابینِ آمبولانس، حرف از آرزوها میزدیم »
شهید زرتاجی پس از استقرار در پایگاه شهری، ازدواج کرد. ثمرهٔ این پیوند، دو پسر به نام یاسین ۱۲ ساله و سبحان ۱۰ ساله است؛ کودکانی که امروز، دلاورانه قدم در جای پای پدر میگذارند.
روزی که اسکو، سنگر مقاومت شد
اکنون به روز واقعه میرسیم؛ روزی که در تقویم رسمی کشور شاید تنها یک «۲۳ خرداد» بود، اما در دفتر تاریخ هلالاحمر، با جوهری سرخ ثبت شد. روزی که آسمان اسکو، آرام نبود؛ آکنده از سایهی پرندههای مرگبار دشمن بود. روزی که هلالاحمر یک پرچم سفید را بلند نگه داشت، اما تیرها ، بر دل همان لباس سرخ و سفید افتاد.
امیر کشتمند، همراه و همرزم مهدی زرتاجی، سکوت میکند، نفس عمیقی میکشد و خاطره را از نو زنده میکند:
«صبح ۲۳ خرداد بود؛ گزارش سقوط یک پهپاد در حاشیه شهر اسکو رسید. ساعت حدود ۹ صبح بود که به محل حادثه رسیدیم. حادثه تازه رخ داده بود و هنوز همهچیز نامعلوم. آمبولانسهای سپاه، تعدادی از مصدومان را منتقل کرده بودند. عوامل فنی هواپیما آنجا بودند. یکی از آنها با نگرانی گفت: “خطر انفجار هنوز وجود دارد.” همین هشدار کافی بود تا همه بفهمند که شرایط هنوز عادی نیست.
ما با پای پیاده جلو رفتیم، چون ماشین را با فاصله نگه داشته بودیم. هر لحظه ممکن بود اتفاقی بیفتد. در همان حال، صدای ناهنجار یک پهپاد دوباره در فضا پیچید؛ صدایی که با خودش هول و ترس میآورد. مهندسی محل حادثه تمام نشده بود که همهچیز بههم ریخت…»
او مکثی میکند، گلویش را صاف میکند و ادامه میدهد:«صدای پرنده آهنی صهیونیست بالای سرمان میپیچید. گردوخاک همهجا را گرفته بود. صدای زوزهاش مو بر تنمان سیخ میکرد. ناگهان موجی از حرارت وزید؛ انگار خورشید با تمام خشمش فرود آمده باشد. من خودم را با سرعت به یک پناهگاه رساندم اما وقتی به پشت سرم نگاه کردم. مهدی روی زمین افتاده بود. شکمش و پاهایش به شدت مجروح شده بود. چشم هایش نیز آسیب دیده بودند اما عجیب اینکه هنوز چشمانش باز بود؛ نگاهی داشت پر از امید، پر از حرف… چشمش به من افتاد، لبهایش آرام تکان میخورد، اما صدا نداشت. سرم را نزدیکتر بردم… هنوز داشت به مأموریت فکر میکرد. هنوز هم یاد مردم بود. مهدی، تا لحظه آخر، یک امدادگر مانده بود..همانجا، وسط آتش و آژیر و آسمانی که دیگر امن نبود، چشمهایش برای همیشه آرام گرفت.»
آن روز، در اسکو، فقط یک پهپاد سقوط نکرد. آن روز، یک مدافع جان انسانها، مظلومانه پر کشید؛ زیر نگاه دنیا و بیهیاهو. امدادگر هلالاحمر بود، اما دشمن، میان مرز دو پرچم ـ قرمز نجات و سیاه مرگ ـ فرق نگذاشت.
مهدی زرتاجی، مردی بود که کولهاش پر از آتل، پانسمان و امید بود؛ اما در برابر آتشِ پهپادهای اسرائیلی، سپرش فقط ایمان و لباس امدادگریاش بود. او با هلال آمد و با هلال رفت؛ اما اینبار، از پایگاه اسکو تا معراج شهدا.
توصیهای برای نسل امروز
حماسهٔ مهدی، یادآور این حقیقت است که نجات، بیش از یک مهارت؛ یک سبک زندگی است، که از کف جاده تا عمق جامعه ریشه میدواند. او آموخت که میتوان «معلمِ مهربانی» بود، حتی وقتی تیترها، تنها از قهرمانان جنگ میگویند. میتوان فرصت سازندگی را در لحظهٔ حادثه یافت؛ میتوان به کودکی زمستاننشین، گرمای بخاری هدیه کرد؛ میتوان سقف امید را بر ستون همت بنا کرد و در دقیقهٔ سرنوشت، جان را به ودیعه گذاشت تا جانهای دیگر بمانند.
جاده ادامه دارد
اکنون، جادهٔ اسکو، ساکت به نظر میرسد؛ اما در سینهٔ آسفالتش، رد پای مردانی حک شده که «راه» را مقصد خویش دانستند. مهدی زرتاجی، یکی از آنان بود: قاصد ایمان، سفیر ایثار، و سربازی که سنگر را به میدان مین بدل نکرد، به میدان مهر بدل نمود.
امیر کشتمند، در پایان میگوید:«رفیق، تو رفتی، اما ما هنوز در صف خدمت ایستادهایم. هر بار که آژیر میکشد، حس میکنم کنارم ایستادهای و میگویی ‘عجله کن، مردم منتظرند.’ جاده تا ابد به یاد تو خواهد تپید.»
و اینگونه است که حماسهٔ یک امدادگر، نه در صفحات تاریخ، که در هر «نجات» زنده میماند؛ حماسهای که از قلب حادثه طلوع کرد و در پیشانی آفتاب شهادت، بال گشود ــ تا نشان دهد انسان، بزرگ میشود وقتی برای دیگری میتپد.