«شهروند آنلاین» به مناسبت روزجهانی معلولیت به بازخوانی پنج روایت از مشارکت داوطلبانه افراد معلول در فعالیتهای اجتماعی پرداخته است. سطرهای پیشروی پنج روایت کوتاه از زندگی پنج داوطلب است.
روایت اول؛ خدمت در میانه آتش
«در برابر تیر، ترکش و آتش؛ چه باید کرد جز ایستادن.» این جمله کوتاه یک امدادگر حاضر در مناطق جنگی است. «حسین اسعدی»، امدادگر چندین ساله جمعیت هلالاحمر است. یک امدادگر 50ساله دارای معلولیت (حرکتی) که در کارنامه داوطلبی خود ٣٠سال خدمت در جمعیت هلالاحمر را دارد.
او در مورد انگیزههای خود برای مشارکت اجتماعی در جمعیت هلالاحمر میگوید: «جنگ بود، یک جنگ تحمیلشده، باید ایستادگی میکردیم، ایستادگی روی آرمان و باورهایمان. از روز اول که در منطقه حاضر شدم، هواپیماهای غولپیکر نظامی یکبهیک فرود میآمدند و مجروحانی با صدمات مختلف را به این ستاد تحویل میدادند. من این دردها و زخمها را به چشم دیدم. ضربه مغزی، آسیبهای نخاعی، قطع عضو، زخم نافذ در سینه، جراحتهای شکمی، آسیبهای چشمی، شکستگی در اندامهای مختلف و… برخی از صدمات مجروحان بود. وضع برخی از آنها بسیار بحرانی و ناگوار بود. سهماه در منطقه جنگی جزیره مجنون خدمت کردم. جنگ به من یاد داد که نباید نسبت به زخم و درد آدمها بیتفاوت بود.»
روایت دوم؛ میخواهم مددکار باشم
به همراه مادرش برای توانبخشی به مرکز جمعیت هلالاحمر میآید. کودک دوماههای بود که دچار ضایعه مغزی شده است.
فقط دوماه داشت که به خاطر بیاحتیاطی دچار ضربه مغزی شد. ضربه مغزی، تشنج، کما و در آخر ضایعه مغزی تکههای تلخ پازل زندگی اوست. بر اثر بیاحتیاطی پسردایی 18سالهاش و بیتوجهی خانواده در یک میهمانی از راهروی خانه به زمین پرت میشود و پرتشدن او مساوی است با ضایعه مغزی. این داستان تلخ زندگی یک مددکار جمعیت هلالاحمر است.
یک مددکار که دوست ندارد از اسم و نشان خود بگوید. او معتقد است: «این جهان پر از نقص است که به آدمها نیاز دارد، آدمها تکمیلکننده این جهان هستند، نه یک نقص تحمیلشده بر جهان. من خود را مددجو نمیدانم، من یک مددکار هستم.»
راوی دوست ندارد از گذشته خود برایمان بگوید: «من در جمعیت هلالاحمر بازتوانی شدهام و خود را به این جمعیت وامدار میدانم، به همین علت بهعنوان مددکار با این جمعیت همکاری میکنم. درحال حاضر دانشجوی رشته نفت هستم، اما دوره امدادی و کمکهای اولیه را در جمعیت گذراندهام و بهعنوان مددکار به صورت داوطلبانه نزدیک به .»١٠سال است که با جمعیت هلالاحمر همکاری دارم
روایت سوم؛ باید با چشم دل دید
رحیم شفاعیت ٤٠سال دارد. امدادگران، داوطلبان و جوانان جمعیت هلالاحمر آذربایجانشرقی او را خوب میشناسند. داوطلب دارای معلولیت که از دو حواس شنیداری و گفتار محروم است. خودش میگوید: «آدم باید گوش به حرف دل آدمها بدهد که از حرف زبان شیرینتر است.»
در کارنامه این داوطلب حضور بهعنوان فعال اجتماعی در حوادث و زلزلهها دیده میشود. شفاعت بیشتر در امر جمعآوری و تفکیک کمکهای مردمی فعالیت داشته است. او در مورد هدف خود از حضور در جمعیت هلالاحمر میگوید: «من جمعیت هلالاحمر را نهادی بیطرف میدانم که فارغ از مسائل نژادی و قومی در حوادث وارد خدمترسانی میشود. با توجه به اهدافم دست خود را برای یاریگری در این سازمان مردمنهاد بالا بردم.»
روایت چهارم؛ ورزشکار داوطلب
«ابوالفضل افشاری» مبتلا به بیماری اماس است، اما درگیر با این بیماری نیست! زندگی ابوالفضل 43ساله، اولویتبندی شده است و حالا اماس در فهرست اولویتهای زندگیاش نیست. صحبت از بیماریاش که میشود، بیشتر حرفهایش را کوتاه میکند. به بیماری فکر نمیکند؛ چون داشتههایش را دوست دارد، چون داشتههایش برایش مهم است، چون ابوالفضل یاد گرفته در ماراتن زندگی توقف ممنوع است. او سال ١٣٨١ بهعنوان یک عضو وارد مجموعه جمعیت هلالاحمر شده است.
او در توضیح فعالیت خود میگوید: «دوره امدادی و کلاسهای کمکهای اولیه را دوست داشتم. آمدم تا یاد بگیرم چگونه امدادگربودن را. لذت کمککردن مشوق من برای ماندن در جمعیت بود. کمککردن لذتی است که این روزها در میان انبوه لذتها کمتر به آن توجه میشود. من عاشق امدادگری هستم. امدادگری را دوست دارم. میخواهم یک امدادگر موفق، یک امدادگر دونده باشم.
در سالهای حضورم در جمعیت هلالاحمر، وقت خود را در تمام اوقات سال، ایام تعطیل، نوروز، طرحهای زمستانه و تابستانه در پایگاه امدادی طی کردهام. شیرینترین خاطره ابوالفضل احیای مردی 35ساله است که پس از رهاسازی و در مسیر اعزام به بیمارستان، نبض و تنفس خود را از دست داد و دچار ایست قلبی شد.»
روایت پنجم؛ از جنس پهلوانان
9سال داشت که در روستایی از توابع قوچان درحال اسبسواری از اسب زمین افتاد و پای سمت چپش دچار پارگی رباط شد. در مورد حسن فخری حرف میزنم. او اهل داستانبافی و پرحرفی نیست؛ خودش میگوید: «عموحسن لفاظی و سخنرانی بلد نیست، این حرفها آرزوهای من است.» راست میگوید؛ «عموحسن» لفاظی و سخنرانی بلد نبود؛ حرفهایش هم تکراری نبود، شاید برای همین وقتی پای حرفهایش مینشینی، زمان از دستت خارج میشود.
او از جنس پهلوانانی است که تنها در داستانها با آنها روبهرو شدهایم. از اهالی فلکه سوم تهرانپارس است؛ هرکجای محله که باشی و بگویی «عموحسن»… یکراست تو را میآورند جلوی خانهاش. حسن فخری در معرفی خود میگوید: «پدرم کارگر بود، خدابیامرز ابدا سلطهگر نبود؛ هیچوقت از جملات دستوری استفاده نمیکرد، تا زمانی که مادرم زنده بود، در کنارش بودم. مادرم خیلی روی بچههایش حساس بود، دایما تأکید میکرد به این راه نروید، این کار را نکنید؛ خلاصه دایما قربان صدقهمان میرفت.»
او ادامه میدهد: «خدا را شکر کردم، خدا را شکر کردم که اگر یک پایم میلنگد، یک پای دیگرم سالم است، همیشه خدا را شکر میکنم.» او داوطلب جمعیت هلالاحمر است که پویش با هم ورزشکار شویم را راهاندازی کرده است.
او در توضیح این پویش میگوید: «بیشتر وقتم را با ورزش میگذرانم. آدم که بیکار بماند، سمت کار خلاف کشیده میشود؛ آدم بیکار که ببینم دستش را میگیرم و با اصرار سمت ورزش میکشانم؛ این هم یک کار داوطلبانه است دیگر. زمانی که ورزش را به صورت حرفهای شروع کردم، به کار جمعی علاقهمند شدم و دوست داشتم در گروه ورزش کنم. وقتی باشگاه میرفتم و میدیدم یکنفر به تیم اضافه شده، از خوشحالی دوست داشتم بال دربیاورم.
آرزوی من این است که روزی همه با هم بیایند مجانی ورزش کنیم. خیلی از مددجویان با حضور در ورزش گروهی روزبهروز بهبود پیدا کردند، راستش را بخواهید، ورزش درمان میکند.»