باور میکنید واقعی باشد؟
خاطرات تلخ و واقعی زنی که پدرش مادرش را در قمار میبازد و او را به آوارگی میکشاند...
آذین قاضی میرسعید درباره خاطرات عجیب زنی میگوید که پدرش در قمار، خان و مانش را به باد میدهد و از همه مهمتر مادرش را. مادر آواره میشود، زندگی را رها میکند و قدم به جایی میگذارد که یکی از بدنامترین محلههای تاریخ دوران پهلوی است.
یاسر نوروزی: «انیشتین اشتباه میکرد. جهان ما نه از اتمها بلکه از داستانها ساخته شده.»
این جمله موریل روکایزر، شاعر آمریکایی، رویاپردازانه نیست. آدمها قصههایی در حال نفسکشیدن هستند و نو به نو در حال نوشتهشدن. آنها بار روایتهایشان را به دوش میکشند، آن قدر که گاهی میشود گفت اندوهشان در زندگی همین است؛ بار روایتها. دست کم درباره زن کتاب «کنار خیابانهای تهران» این تعابیر را میشود به خوبی درک کرد؛ زنی که پدرش در قمار، خان و مانش را به باد میدهد و از همه مهمتر مادرش را. مادر آواره میشود، زندگی را رها میکند و قدم به جایی میگذارد که یکی از بدنامترین محلههای تاریخ دوران پهلوی است. این کتاب البته داستان یا تخیل نیست. «کنار خیابانهای تهران» بر اساس زندگی واقعی زنی نوشته شده که همین حالا هم زنده است اما نخواسته نامی یا تصویری از او فاش شود. به همین مناسبت سراغ نویسنده کتاب، خانم آذین قاضیمیرسعید رفتم تا از چند و چون نوشتن این زندگی عجیب بپرسم. اینکه چطور چنین زنی را پیدا کرده، چطور توانسته او را متقاعد کند خاطراتش را بگوید و از همه مهمتر اینکه چه مسیری را برای انتشار طی کرده است. خانم قاضی میرسعید متولد سال 1354 در تهران است و پیش از این، سه کتاب دیگر منتشر کرده بود؛ «شعلههای زندگی»، «عمارت سرخ» و «عسل تلخ». اما کتاب «کنار خیابانهای تهران» شاید از مابقی شگفتتر باشد چون همان طور که خودش میگوید کسی باور نمیکند این زندگی واقعی یک زن در تهران باشد. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگو با اوست درباره این کتاب.
در بازار کتاب دنیا نوشتههای «بر اساس یک داستان واقعی» طرفداران زیادی دارد و در ایران هم بیشتر از یک دهه است که علاقهمندانی پیدا کرده است. شما هم ابتدای کتاب از زنی که قصه زندگیاش را در اختیارتان گذاشته تشکر کردهاید. پس ما با یک زندگی مستند مواجه هستیم. درست است؟
بله، نوشتن «کنار خیابانهای تهران» چهار سال و نیم طول کشید و من هم ابتدای کتاب نوشتهام که این کتاب بر اساس یک زندگی واقعی است اما بازخورد اطرافیان این بود که امکان ندارد همه آن چیزی که نوشتهای واقعی باشد!
چرا چنین چیزی میگفتند؟
مثلا میگفتند چطور ممکن است یک زن کارگر منزل چند بار به خارج از کشور رفته باشد؟ در صورتی که من خودم در جریان چند سفر این خانم بودم. تازه بعضی از آنها را در کتاب نیاوردهام؛ چون هم شرایط ممیزی اجازه نمیداد و هم اینکه غیرقابلباور میشد.
چرا غیرقابلباور؟ مگر این کتاب بر اساس زندگی واقعی همان خانم کارگر نیست؟
بله، این کتاب کاملا بر اساس واقعیت است. من حتی بخشهایی از نوشتهها را حذف کردهام که اضافه نکردهام. به همین خاطر هم خیلی اذیت شدم و مدت چهار سال و نیم طول کشید. این خانم سالهاست کنار من کار میکند.
چطور با او آشنا شدید؟
این خانم پیش ما کار میکند. تقریبا 16 سال است که با او آشنا هستیم. کارگر قبلی که خیلی قدیمی بود، متأسفانه خودش را سوزاند و ما بعد از آن، با این خانم آشنا شدیم.
چرا آن نفر قبلی خودش را سوزاند؟!
باور میکنید که هیچ وقت نفهمیدیم. کارگر مادرم بود و ما دلیلش را متوجه نشدیم. بعد از آن دو سه سالی هیچکس در خانهمان نمیآمد؛ فقط آقایی بود که گهگداری برای نظافت میآمد. مادر من فرهنگی بود (چون حالا سالهاست بازنشسته شده) و برای کارهای خانه نیاز به کمک داشت. برای همین ناچار بودیم کسی را برای انجام امور خانه بیاوریم. بعد از اتفاق تأسفباری که برای آن خانم افتاد، دیگر کسی خانه ما نیامد تا اینکه این خانم را یکی از دوستانم معرفی کرد و به خانه ما آمد. طبیعتا اوایل هم خیلی اعتماد نداشت که بخواهد زندگیاش را برای من بگوید اما بهتدریج این اعتماد به وجود آمد و شروع کرد به گفتن خاطراتش. حتی همین الان هم که کتاب را چاپ کردهام، اطرافیانم وقتی میپرسند نمیگویم که این کتاب خاطرات چه کسی است. البته حدس و گمانهایی دارند ولی من تأیید نمیکنم. به هر حال نمیخواهم که برایش مشکلی به وجود بیاید. این خانم سه بچه دارد اما من فقط یکی از آنها را در این کتاب آوردهام که اگر یک زمانی هم بچههایش خواندند، همچنان شکی باشد که این کتاب برای مادرشان نیست. البته اصلا رابطهای با دو بچه دیگرش ندارد اما به هر حال احتیاط کردهام که برای زندگیاش بیشتر از این مشکلی به وجود نیاید. پایان کتاب را هم باز گذاشتهام اما این خانم هنوز هم با مشقتهایش زندگی میکند.
با بچههایش مشکل دارد؟
بچههایش دوستش ندارند. به این خاطر که میگویند چرا از پدرمان جدا شدی در صورتی که آزارها و شکنجههای پدرشان را دیده بودند. برایم رفتارشان خیلی عجیب است و اینکه به این شکل از مادرشان متوقع هستند.
برای نوشتن خاطراتش چند ساعت مصاحبه کردید؟
من تمام این پانزده، شانزده سال را مصاحبه کردهام. سه روز در هفته به خانهام میآید و صبح و عصر موقع استراحت حرف میزنیم. بخواهیم یا نخواهیم ناگهان چیزهایی یادش میافتد و میگوید. مثلا یک بار که داشتم متنی راجع به «شهر نو» میخواندم، از او درباره بعضی آدمهای معروف آنجا پرسیدم. خودش بعضی را میشناخت ولی مادرش همه را میشناسد. چون از اسمهای معروف آنجا بوده ولی خب طبیعتا من اسمش را تغییر دادهام.
یعنی الان به همان اسم زندگی میکند؟
نه، اسمش را تغییر داده است.
خودتان از شنیدن خاطراتش اذیت نمیشدید؟
بعد از مدتی احساس کردم زانودرد شدیدی گرفتهام. بعد برای معالجه اقدام کردم. یکی از دکترها که جراحی زانو میکند -دکتر ابراهیمی که معروف هم هستند- به من گفتند خانم آذین شما هیچ مشکلی ندارید، مشکل شما روانی است؛ این زانودرد به خاطر شغل شماست و باید ببینید چرا. بعد که فکر کردم دیدم چون این خانم به خاطر کار زیاد، پاهایش پرانتزی شده و همیشه درد دارد، دردش را به من هم منتقل کرده است. من سالها کنارش نشستهام و به مشقتهای زندگیاش گوش دادهام و این انتقال صورت گرفته است.
چطور متقاعدش کردید که زندگیاش را بنویسید؟
من متقاعد نکردم. خودش خواست. وقتی داشتم رمانهای قبلی را مینوشتم، یک بار به من گفت چرا زندگی مرا نمینویسی؟ گفت من خیلی زجر کشیدهام و شاید کسی بخواند و باعث شود زندگیاش مثل من نباشد. من هم قبول کردم. شروعش هم به شکل یک تصویر در ذهنم بود؛ چون آدمی هستم که همه چیز را در ذهنم به تصویر میکشم. خوانندگانم هم میگویند که وقتی کارهایت را میخوانیم کاملا صحنهها را مجسم میکنیم. موقع خواب، اولین تصویر در ذهنم آمد و نوشتم. البته نوشتن که نه، روی موبایل وویس گذاشتم و بعد شروع کردم. واقعا تصویر وحشتناکی بود. شما حساب کنید یک بچه از شیشهای شکسته صحنهای از مادرش را میبیند که واقعا نمیتوان آن را تصور کرد؛ همان صحنهای که کم کم کشیده شد به سرنوشت مادرش در «شهر نو».
بله، کتاب تقریبا از همین صحنه شروع میشود و فوقالعاده تراژیک است. خود این خانم وقتی کتاب را خواند، چه گفت؟
خودش اصلا نخواند.
چرا؟
گفت آذینخانم مثل یک فیلم نوشتهای و من که میخوانم حالم آن قدر بد میشود که ترجیح میدهم نخوانم؛ البته از چاپش خیلی خوشحال شد. گفت اگر یک نفر هم این کتاب را بخواند و باعث شود مثل من زندگی نکند، خوب است.
چرا دوست نداشت نامش فاش شود؟
اصلا نمیخواست.
خب ارتباطی که با بچهها ندارد و شوهرش هم، آن طور که در کتاب آوردهاید، فوت کرده. چه دلیل دیگری داشت که دوست نداشت نامش در کتاب بیاید؟
با یکی از بچههایش، دخترش، همچنان در ارتباط است. تمام مشکلاتش هم روی دوش این خانم است. چون همان طور که در کتاب نوشتهام شوهر بچهاش هم سرطان گرفت و فوت کرد و الان مسائل مالیاش هم روی دوش همین خانم است. متأسفانه همین یک دختر هم رفتار بدی با او دارد. اما این خانم برای اینکه نوهاش را خیلی دوست دارد، تحمل میکند. یادم هست یک بار دیدم قسمتی از سرش کبود شده. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ تعریف کرد، فهمیدم دخترش هلش داده و سرش آسیب دیده. من حتی گاهی ناراحت میشوم و میگویم چرا به چنین دختری پول میدهی؟ چون تمام این پولها را وام میگیرد. کار میکند، کم کم پولش را پس میدهد. به خود من بدهکار است ولی تا قران آخر هر چیزی را که میگیرد، پس میدهد. در واقع میخواهم بگویم آن قدر انسان امنی است که گاهی تمام مدت خانهام دست این خانم است. به خاطر سفرهایی که میروم گاهی مدتهای طولانی خانه نیستم و دست او میسپارم. مادرش هم که نابیناست. همین هفته پیش رفته بود پیشش. سکته مغزی کرده بود. دوباره خواهر و مادرش از او پول گرفتند؛ یعنی همه چیزهایی که نوشتم، وقایعی است که هنوز هم در زندگی این زن ادامه دارد.
خود شما همه جای کتاب به این خانم حق میدهید؟ چون آدم احساس میکند درست است که شرایط او را مجبور به چنین وضعیتی کرده ولی گاهی هم اجباری در کار نبوده و سرنوشت عجیبش محصول بعضی تصمیمات نادرستش هم هست.
ببینید، من خودم هم با بعضی از آن تصمیمات مخالفم اما وقتی خودم را در شرایط این خانم میگذارم، نظرم برمیگردد. ضمن اینکه دقت کنید به هر حال با همه کارهایی که کرده، اجتماع خیلی موثر بوده. گاهی به من میگوید کاش من با مادرتان زودتر از اینها آشنا میشدم. میگوید شاید اگر آشنا شده بودم، یاد میگرفتم که چطور باید زندگی کنم. میگوید شاید آن وقت بچههایم را از دست نمیدادم. اما همه چیز در کنار هم همیشه برایش بد پیش رفته است.
کجای این کتاب، به نظرتان تصمیم منطقی نمیگیرد؟ یعنی کجای خاطرات وقتی مینوشتید با خودتان گفتید اینجا نباید این کار را میکرد؟ چون من راستش در یک بخشهایی از کتاب، نوعی از حس جانبداری نسبت به خود دیدم که به نظرم اغرقآمیز بود. راوی همه جا به خودش حق میداد و هر کاری را توجیه میکرد.
یک جاهایی میخواستم از ذهنیت این آدم بیرون بیایم و از بالا بنویسم ولی دوباره برمیگشتم چون این کتاب یک نوع بیوگرافی است و من باید آن چیزی را که او میگفت با حس خودش مینوشتم. حس او در آن لحظات این بوده که کار درستی کرده است. من نمیتوانستم آن حس را عوض کنم؛ چون زندگینامه است. اگر من زندگی کسی را از زبان خودم روایت میکردم، میشد چنین کاری کرد اما در این نوع روایت طبیعتا نمیشود. حتی نوشتن بعضی از جاها برای خودم سخت بود چون باید خودم را جای او میگذاشتم.
مثلا کدام بخشها؟
زمانی که پیش خواهرزادهاش بود و به آن مکانهای عجیب و غریب میرفت. گاهی اوقات لجم میگرفت. با خودم میگفتم مجبور نبودی که پیش این باشی؟ اما بعد میگفتم من نمیتوانم قضاوتش کنم چون در شرایط او نبودهام. این زن آسیب روانی و جسمی بدی دیده است. حتی روی صورتش جای بخیهای که از کتکهایی که از همسرش خورده هنوز به جا مانده است. به خود من هم وصیت کرده تمام کارهای کفن و دفنش را انجام بدهم. گفته دوست ندارد هیچکدام از بچههایش سر خاکش بیایند چون فقط او را آزار دادهاند. البته به قول برادرم متأسفانه بعضی از آدمها در ذهنشان دچار مشکل هستند والّا ما این همه کارخانهدار داریم که در ابتدا کارگر بودهاند اما در ادامه با تصمیمات درست توانستهاند به مدارج بالایی هم دست پیدا کنند و موفق باشند؛ یعنی میخواهم بگویم گاهی ذهنیت یک آدم اجازه پیشرفت به او نمیدهد. برای همین هم در آن موقعیت نامناسب میماند و نمیتواند خودش را بالا بکشد؛ چون تصمیمات درست به جهت تفکر درست محقق میشود و خب خیلی از آدمهایی که در شرایط این زن بودهاند، به خاطر فشارهای مختلفی که در طول زندگی دیدهاند نمیتوانند تصمیمات منطقی بگیرند.
متوجهام؛ مثلا در همان صحنه اول، مادرش واقعا مجبور نبود خانه و زندگیاش را ول کند برود. درست است که شوهرش قمار کرده اما اجبار قانونی وجود نداشت که مادرش بگذارد و برود و سرنوشت خودش و بچههایش را تباه کند.
بله، قبول دارم. آن مادر اختلالات روانی هم داشت اما خب نمیتوانستم کامل این قضیه را بشکافم؛ چون در کتاب سوم خودم این مشکل را تجربه کرده بودم. در کتاب «ماه عسل تلخ» مادر یک قاتل بود اما خب دیدم که در نگاه خوانندگان و چهارچوبهای ذهنی که ما از یک مادر سراغ داریم چندان جالب نیست که یک مادر را در نقش قاتل بسازم. اینجا هم به دلایل مختلف نمیتوانستم قضیه را شرح بدهم یا مثلا وقتی راوی همراه بچهاش به شمال میرود، آنجا عاشق میشود ولی من باز نمیتوانستم خیلی توضیح بدهم.
مشخص است؛ چون وقتی کتاب را میخواندم، با خودم گفتم باید در آن شمال اتفاقی افتاده باشد که راوی بعدا به خاطر آن نامه تنبیه میشود و کتک میخورد.
بله، ولی خب چارهای نیست. به هر حال کتابخوانهای ما در ایران در مواجهه با چنین کتابهایی باید هوش خاصی هم داشته باشند و خودشان متوجه شوند. من البته در نسخه اولم همه چیز را باز و کامل نوشته بودم ولی خب بعد دست بردم چون به دلایل مختلف نمیتوانستم بیاورم.
به خاطر ممیزی ارشاد؟
ممیزیهای ارشاد فقط یک دلیل است. ببینید من تا صفحه صد و اندی، خیلی راحت همه چیز را مینوشتم اما بعد برگشتم، جرح و تعدیلهایی انجام دادم و کتاب را به ناشر سپردم؛ چون خودم چنین موقعیتهایی را تجربه کردهام. من وقتی رمان اولم را نوشتم، بازخوردهایی دیدم که فکر کردم هنوز آن ظرفیت در ایران وجود ندارد. در آن کتاب طلاقی اتفاق میافتد و یکی از اقوام نزدیکم وقتی خواند گفته بود راوی این کتاب که دقیقا خود تو هستی!
چون چهارچوبهای عرفی هم گاهی کاری میکند که آدم ناخواسته خودسانسوریهایی داشته باشد.
بله، من به ایشان گفتم که خب این کتاب را من نوشتهام. شما میدانید، بهخصوص وقتی آدم کتاب اولش را مینویسد، بخشی از شخصیت خودش را در کتاب میآورد اما این به این معنی نیست که تمام آنچه مینویسد، بازتاب آرزوها یا تمایلات خودش است. اما شما در مقابل اینجور سوالهای اطرافیان چه میتوانید بگویید؟ بعد از نوشتن این کتاب هم راستش پشیمان شدم.
چرا؟
بازخوردهای خوبی نگرفتم.
مگر خوانندگان چه چیزی میگفتند؟ مهمترین نقدشان چه بود؟
مهمترینشان این بود که باور نمیکردند این کتاب بر اساس زندگی واقعی یک نفر باشد. در صورتی که من کاملا متعهد به واقعیت بودم و میتوانم بگویم هیچ جملهای به زندگی این آدم اضافه نکردم و حتی کم کردم چون مجبور بودم. یکی دیگر از مخالفتها این است که به هر حال بعضیها دوست دارند با خواندن کتاب انرژی بگیرند، حس خوبی به آنها دست بدهد و مخصوصا به دنبال پایان خوش هستند -هر چند غیر واقعی– که خب این کتاب این طور نیست؛ این کتاب گیشهای نیست. ضمن اینکه جامعه ایران هنوز پذیرای چنین کتابهایی نیست. انگار باور ندارند که کسی در کنارشان ممکن است چنین زندگیای عجیب و پراضطرابی را از سر گذرانده باشد. من این کتاب را نوشتم تا اگر عدهای میخوانند با خودشان فکر کنند بهتر است نسبت به زندگی آدمهای اطرافمان بیتفاوت نباشیم. گاهی حتی این آدمها نیاز به رأفت ما ندارند اما دوست دارند پای درد دلشان بنشینیم و نسبت به مشقتهایی که دیدهاند کنجکاو باشیم.