کودکی که 18 سال زندانی شد

ماجرای زن و شوهری که دختری 11 ساله را 18 سال زندانی کردند و مورد آزار و اذیت قرار دادند

من هم دقیقا مثل تو بودم. تا روزی که زندگی‌ام ربوده شد. 18 سال زندانی بودم. ابژه‌ای بودم که کسی از آن سوءاستفاده می‌کرد. به مدت 18 سال اجازه نداشتم نام خودم را بگویم. من مادر شدم و مجبور شدم خواهر بشوم. پس از 18 سال از یک وضعیت غیرممکن جان سالم به در بردم. بالاخره نام خودم را پس گرفتم. من جیسی دوگارد هستم.

دوگارد وقتی فقط 11 سال داشته، به دست فیلیپ و نانسی گاریدو ربوده و در حیاط خانه آنها زندانی شد. او مورد تجاوز، سوء‌استفاده و کودک‌آزاری قرار گرفت و در همان سلول انفرادی دو دختر به دنیا آورد. «زندگی ربوده‌شده» در واقع سرگذشت او است که قربانی این آدم‌ربایی در آمریکا بود و داستان 18 سال اسارت او در منطقه‌ای بدون سکنه در کالیفرنیا. کتاب «زندگی ربوده‌شده» سال 2011 از سوی رسانه‌های مختلف تحسین‌های بسیاری به همراه داشت. این کتاب یک روز پیش از انتشار به رتبه یک در رتبه‌بندی فروش آمازون رسیده بود و 6 هفته پس از انتشار در ردیف آثار غیرداستانی با جلد گالینگور در فهرست پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز قرار گرفت. جیسی دوگارد می‌گوید: «در تابستان ژوئن سال 1991، من هم بچه‌ای عادی بودم. کارهایی عادی می‌کردم. دوستان و مادری داشتم که مرا دوست داشتند. من هم دقیقا مثل تو بودم. تا روزی که زندگی‌ام ربوده شد. 18 سال زندانی بودم. ابژه‌ای بودم که کسی از آن سوءاستفاده می‌کرد. به مدت 18 سال اجازه نداشتم نام خودم را بگویم. من مادر شدم و مجبور شدم خواهر بشوم. پس از 18 سال از یک وضعیت غیرممکن جان سالم به در بردم. در تاریخ 26 آگوست 2009، نام خودم را پس گرفتم. نام من جیسی دوگارد است. خودم را قربانی نمی‌دانم، فقط از یک وضعیت غیرقابل تحمل جان سالم به در بردم.»

برخی از خاطرات فوق‌العاده او مربوط به دو سال اول آزادی او است. دوگارد در گفت‌وگویی اختصاصی با ای‌بی‌سی نیوز می‌گوید: «حالا می‌توانم مادرم را ببینم. می‌توانم با ماشین به همراه دخترانم به ساحل بروم. واقعا باور نکردنی است.» دوگاردِ سی‌ویک ساله، اولین شب پس از نجات، خود را پیش مادرش، تری پروبین می‌گذراند. پروبین و دوگارد هر دو اصلا فکرش را هم نمی‌کردند در تمام این سال‌‌ها فقط 120 مایل از یکدیگر فاصله داشته باشند. از اولین چیزهای ساده‌ای که باعث بهبودی دوگارد شد، یادگیری رانندگی از خواهری بود که هنگام ربوده‌شدنِ او نوزاد بود، خوردن شام همراه با خانواده سر میز، به جای فست‌فودی که فیلیپ گاریدو به مدت 18 سال به او می‌داد و حتی گفتن نامش که در خانه آدم‌رباها ممنوع شده بود. هنوز هم صداهای زندان او را آزار می‌دهد. او می‌گوید: «قفل در. شنیدن صدای قفل در… و جیرجیر تخت… صداها را می‌شناختم. صداها و زمزمه‌ها عجیب در سر آدم می‌مانند.» دوگارد به یاد می‌آورد وقتی ربوده شد سعی داشته گریه نکند، چون پاک‌کردن اشک‌هایش با دستان بسته از پشت خیلی سخت بوده. او می‌گوید: «کلیدی روی دیوار بود که مجبور بودم آن را بزنم تا چراغ خاموش شود… منظورم این است که نمی‌توانستم ببینم مرا را تا سر حد مرگ کتک می‌زنند، می‌دانی؟ آدم نمی‌تواند تصور کند دزدیده شده و به او تجاوز می‌شود. بنابراین، فقط تلاش می‌کند تا زنده بماند.»

دو مورد از سخت‌ترین لحظات دوگارد تولد دو دخترش بوده. او می‌گوید: «می‌دانستم هیچ بیمارستانی در کار نیست و هیچ رهایی وجود ندارد.» دوگارد فقط 13 سال داشته که متوجه بالا رفتن وزنش می‌شود، اما نمی‌دانسته دلیلش چیست. می‌گوید: «او را دیدم. زیبا بود. احساس می‌كردم دیگر تنها نیستم. شخص دیگری را داشتم که مال خودم بود. می‌دانستم هرگز نمی‌توانم اجازه بدهم اتفاقی برای او بیفتد. نمی‌دانستم چطور باید این کار را انجام بدهم، اما این کار را کردم.»

آدم‌ربایی

دوگارد یاد آخرین باری می‌افتد که خانه را برای رفتن به دبستان ترک کرده بود. او می‌گوید: «از تپه بالا رفتم… در نیمه‌ راه، جهان من در یک لحظه تغییر كرد.» مخفیانه از پشت سر، او را زیر نظر داشتند. دوگارد می‌گوید: «فقط احساس کردم بی‌حس شده‌ام. تمام بدنم گزگز می‌کرد… و افتادم.» گاریدو با اسلحه بی‌هوش‌کننده به او ضربه‌ای زده بود. دوگارد تنها به درخت کاجی چنگ زده بود؛ آخرین چیزی که هنگام آزادی لمس کرده بود. حالا به عنوان نمادی از آزادیِ خود، میوه‌ کاجی زیبا به گردن خود می‌اندازد و می‌گوید: «این نمادی از امید و آغازی جدید است و اینکه زندگی پس از فاجعه هنوز هم ادامه دارد.» دوگارد می‌گوید: «یادم می‌آید گلویم خشک و خراشیده شده بود و مثل اینکه جیغ می‌کشیدم…» ابتدا فقط حوله‌ای به تن داشته و در اتاقی ضد صدا با تنها یک پنجره حبس می‌شود. فیلیپ گاریدو انگشتر صورتی‌رنگی را که مادرش به او داده بود، فراموش می‌کند. دوگارد در تمام مدت اسارت، آن را نگه داشته و امیدوار بود دوباره مادرش را ببیند.

به یاد مادر

دوگارد می‌گوید: «از خودم می‌پرسیدم آیا فهمیده چه شده یا اصلا دنبال من می‌گردد.» مادر او، تری پروبین، در جست‌وجوی دختر خود به همه جا سر زده بود. او در گفت‌وگو اشاره می‌کند که «حالا که خودم مادر هستم، می‌دانم هرگز مرا فراموش نکرده، چون من هرگز نمی‌توانم فرزندانم را فراموش کنم. اما… وقتی بچه هستی فکر می‌کنی به راحتی فراموشت می‌کنند و مهم نیستی.» فیلیپ گاریدو هر وقت دوگارد را مورد تجاوز قرار می‌داد، با اسلحه بی‌حس‌کننده او را می‌ترساند. دوگارد می‌گوید: «بعد از سوءاستفاده، بعضی وقت‌ها ساعت‌ها موادی به نام «رانز» می‌کشید، هق‌هق گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. می‌گفت از نظر جنسی مشکل دارد و دوگارد او را از آسیب رساندن به دختران کوچک دیگر نجات می‌دهد. فیلیپ گاریدو شکنجه‌گر اصلی من بود، اما همسرش نانسی هم به همان اندازه از لحاظ عاطفی مرا بازیچه قرار می‌داد و هرگز مانع شوهرش نشد…» دوگارد فرار نمی‌کرد، چون گاریدو او را متقاعد کرده بود دنیای خارج از حیاط امن نیست و پر از متجاوز است.

کنار آمدن با اسارت

دوگارد با نوشتن داستان و رویاپردازی خودش را خارج از زندان تصور می‌کرد و با این تجاوز کنار آمده بود. او داستان‌هایی راجع به درخت خارج از پنجره در ذهن خود می‌ساخت، برای عنکبوت اتاق خود اسم گذاشته بود و در مجلات خود می‌نوشت که عاشق شده، سوار بر بالون به آسمان رفته یا دامپزشک شده است. در طول اسارت از چندین گربه و حیوان دیگر مراقبت می‌کرد. وقتی مادر شد، گوشه‌ای از حیاط را به مدرسه تبدیل کرده بود و در طول روز با درس‌هایی که به صورت آنلاین پیدا می‌کرد، برنامه‌ای کلاسی برای دخترانش تهیه می‌کرد. اما حتی با دسترسی به کامپیوتر هرگز به دنبال مادرش یا گزارش‌های خبری مربوط به آدم‌ربایی خود نرفته بود. او به خاطر تجاوز، همیشه از گاریدو می‌ترسید.

نجات و آینده

دوگارد و دخترانش در آگوست 2009 نجات یافتند، زیرا حالت‌های پارانوئید فیلیپ گاریدو زیاد شده بود. او به همراه دوگارد با دو دختری که او را پدر صدا می‌کردند، در دانشگاه کالیفرنیا دیده شدند. افسران دانشگاه، آلی جیکوبز و لیزا کمبل مردی را دیدند که با صدای بلند در حال تحقیرکردن دخترهاست، شک کردند و با بررسی سوابق مشخص شد گاریدو مجرم جنسی است. وقتی آنها با افسر آزادی مشروط گاریدو تماس گرفتند تا درباره دو دخترش سوال کنند، او حتی نمی‌دانست فیلیپ گاریدو بچه‌دار شده است. در طول 18 سالی که جیسی دوگارد در اسارت بود، افسران آزادی مشروط حداقل 60 بار به خانه آنها رفته بودند و هرگز گزارش نکردند که اشتباهی رخ داده است. در ابتدا، دوگارد از ترس گاریدو دروغ می‌گفت. اما دست آخر با نوشتن نام واقعی خود اعتراف کرد که کیست. او در خاطرات خود می‌گوید که نوشتن نامش مانند شعله خاموش‌شده‌ای که ناگهان روشن شود، عمل کرده بود.

دوگارد حالا پس از آزادی می‌گوید: «می‌خواهم نویسندگی بخوانم، چون عاشق كلمات هستم و اسطوره‌ها را دوست دارم… نحوه كار استعاره‌ها و اینكه چطور می‌توان با كلمات چیزها را متفاوت دید… تنها تخیل بود که به من کمک کرد تا آن روزها را از سر بگذرانم.» داستان او برای کمک به مردم است تا بدانند راهی برای پیروزی بر تراژدی و نجات‌یافتن وجود دارد. او همچنین برای اسیرکننده‌هایش که هر دو در زندان حبس شده‌اند، پیامی دارد. او می‌گوید: «دیگر نمی‌توانید چیزی بدزدید.»

برگرفته از ای‌بی‌سی نیوز

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
۱ دیدگاه
  1. مینو می‌گوید

    و ای کاش اشاره می‌کردید که این کتاب با ترجمه عالی آقای میعاد بانکی روانه بازار کتاب شده.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.