روزهای آوار و اندوه

روایت‌های دست اول امدادگران هلال‌‌احمر از ساعات بعد از وقوع زلزله بم

در چشم برهم زدنی بم با خاک یکسان شد. ساعت 5 و 26 دقیقه صبح بود که زلزله 6/6 ریشتری خواب را در چشم بسیاری از ساکنان بم ماندگار کرد. 40‌هزار نفر از ساکنان شهر جانشان را در این زلزله از دست دادند.
برق و تلفن و راه‌های ارتباطی قطع شده بود و تا ساعتی بعد از زلزله هیچ‌کس از فاجعه‌ای که در بم رخ داده بود، خبر نداشت. صدای شیون و ناله، غباری که شهر را تا روزها بعد از زلزله در بر گرفته بود و خانه‌های خشتی ویران شده تصویر مشترکی است که در ذهن امدادگران از این شهر باقی مانده.
17‌سال از آن روزها می‌گذرد و هنوز هم صحبت از آن صبح تلخ بم، بغض را در گلوی امدادگران و هلال‌احمری‌ها گره می‌زند. روایت‌های این امدادگران و اعضای هلال‌‌احمر از زلزله هنوز هم شنیدنی است.

روایت اول: خبرهایی که هیچ نمی‌‌گفتند

شهریار مزیدآبادی

لحظه وقوع زلزله: قم

ساعت 10 صبح بود که در اردوی آموزشی قم، خبر زلزله کرمان به گوشمان رسید. کسی هیچ اطلاعی از جزئیات دقیق این اتفاق نداشت. حتی خبرهای اولیه مرکز زلزله را جازموریان معرفی کرده بود.

بچه‌های کرمان اولین گروهی بودند که ساعت اول زمین‌لرزه توانستند مرکز درست حادثه را حدس بزنند. کرمان به‌شدت لرزیده بود و هلال‌‌احمر همان موقع با تک‌تک شهرستان‌ها تماس گرفته بود تا ببیند مرکز زمین‌لرزه کجاست.

همه جواب تلفن را داده بودند به جز بچه‌های بم. شست‌شان خبردار شده بود و اولین نیروها را به سمت بم اعزام کرده بودند. سر سه‌‎راهی بم و جیرفت ماشین‌هایی را دیده بودند که با سقف له شده، با سرعت از بم دور می‌شوند. ما 10 شب بود به فرودگاه بم رسیدیم.

خبری از آنتن موبایل نبود. برق نبود. مردم خودشان را به فرودگاه رسانده بودند. سالن کوچک فرودگاه پر بود از مجروحانی که دسته‌دسته کنار هم نشسته بودند و حتی گاهی جنازه عزیزان‌شان هم پیش‌شان بود.

صبح زود از فرودگاه به شهر رفتیم. هنوز هوا از غبار ویرانه‌ها پر بود. صدای شیون و ناله به گوش می‌رسید. حیاط ساختمان هلال‌‌احمر شده بود مرکز عملیات. از همانجا رفتیم برای کمک به آواربرداری. خانه‌ها در هم فرو ریخته بود. مرز ویرانه‌هایی که روزی خانه و خیابان و کوچه و شهر بودند، هیچ مشخص نبود.

انگار روی آوارهای خرمشهر و آبادان بمباران‌شده راه می‌رفتم. دو هفته طول کشید تا شهر کمی آرام‌تر شود. مدت‌ها بعد از زلزله هنوز خبر پیداشدن جنازه‌ای از زیر آوار به گوش می‌رسید.

روایت دوم: خانواده‌ام در بم بود

محمد حیدری‌پور

زمان وقوع زلزله: کرمان

کرمان بودم. زمین چنان لرزید که از جا پریدم. خودم را به هلال‌‌احمر کرمان رساندم. 6 صبح بود. در دومین خودرویی که به سمت بم می‌رفت، نشستم. گفته بودند محل زلزله حوالی جیرفت است. در میانه راه بودیم که خبر رسید مرکز زلزله بم است.

همه چیز دور سرم چرخید. خانواده‌ام در بم بودند. تا نزدیکی بم که هنوز آنتن موبایل داشتم، مدام به خانه زنگ می‌زدم. نمی‌دانستم تلفن‌ها قطع شده. ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند، چراغ می‌زدند و از وخامت اوضاع خبر می‌دادند. پشت وانت‌ها مصدومان و حتی جنازه‌ها را می‌دیدیم.

چشم می‌چرخاندم تا از دور، مثل همیشه عمارت کلاه‌فرنگی ارگ بم را ببینم، نبود. ویران شده بود حتما. نزدیک‌تر که شدیم به بم، شهرم را دیدم که در گردوغباری غلیظ و سمج پیچیده بود. خاک خانه‌های ویران شده بود که در هوا چرخ می‌خورد و بادی نبود تا آن را جابه‌جا کند.

صدای شیون از دور به گوش می‌رسید. جاده و خانه و خیابان همه با هم یکی شده بود. ساختمان فرهنگی هلال‌‌احمر بم هنوز پابرجا بود. خودمان را به آنجا رساندیم و سریع برای امدادرسانی به شهر رفتیم.

تا به خانواده‌ام برسم و از زنده‌بودن‌شان مطمئن شوم، سخت‌ترین لحظات عمرم را پشت‌سر گذاشتم. تلخی و غمی که بعد از آن با دیدن جنازه‌هایی که از آوار بیرون می‌آمد و شهری که در یک لحظه ویران شده بود، چیزی کم از آن لحظه‌های پراضطراب نداشت.

مردم درمانده و بهت‌زده بودند. از هر طرف صدای کمک به گوش می‌رسید. اولین آمبولانس مجروحان را به کرمان بردیم و دوباره به بم برگشتیم. وقتی سوار آمبولانس بودیم، یکی از خانواده‌هایی که خانه‌شان ویران شده بود، جلوی ما را گرفت. نمی‌خواستند ما از آنجا برویم.

می‌ترسیدند دیگر به آن شهر وحشت‌زده برنگردیم. بعد از آن دیگر مصدومان را به فرودگاه می‌فرستادیم. اقلام انبار امدادی زود تمام شد. اما از کرمان اقلام و کمک‌ها به دست‌مان می‌رسید. روز اول سخت‌ترین روز بعد از زلزله بود.

نمی‌دانستم تلفن‌ها قطع شده. ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند، چراغ می‌زدند و از وخامت اوضاع خبر می‌دادند. پشت وانت‌ها مصدومان و حتی جنازه‌ها را می‌دیدیم. چشم می‌چرخاندم تا از دور، مثل همیشه عمارت کلاه‌فرنگی ارگ بم را ببینم، نبود. ویران شده بود حتما. نزدیک‌تر که شدیم به بم، شهرم را دیدم که در گردوغباری غلیظ و سمج پیچیده بود

اما از روزهای بعد کمک‌های امدادی و نیروها از راه رسیدند. سگ‌های زنده‌یاب و گروه‌های جست‌وجو به کمک‌مان آمده بودند، اما کارها به ساماندهی نیاز داشت. خیابان‌هایی بودند که دو سه‌بار جست‌وجو در آن انجام شده بود.

در عوض خیابان‌هایی هم بودند که هنوز بعد از یکی دو هفته سگ‌های زنده‌یاب عملیات جست‌وجو را در آن انجام نداده بودند. یکی از معضلات ما شناسایی خانه‌های ویران‌شده و اعضای خانواده‌شان بود تا بدانیم چند نفر در کجا زیر آوار مانده‌اند.

خانواده‌هایی که همه اعضای‌شان زیر آوار مانده بودند، دیرتر از بقیه پیدا می‌شدند. چون کسی نبود از محل دقیق آنها خبری داشته باشد.

باورمان نمی‌شد اما بعد از 13 روز زن مسنی زنده از زیر آوار بیرون آمد. یا کودکی که بعد از ساعت‌ها از وقوع زلزله زنده نجات پیدا کرده بود و چون کسی را نداشت، او را به ساختمان هلال ‌احمر آورده بودند. ویرانی‌های این زلزله آن‌قدر زیاد بود که هنوز هم بم به روزهای قبل از زلزله برنگشته است.

روایت سوم: خانه‌ها خاک شدند

مهران زابلستانی

لحظه وقوع زلزله: پایگاه جاده‌ای دهبکری

آن شب شیفت پایگاه امداد جاده‌ای «دهبکری» بودیم. زلزله پایگاه را حسابی لرزاند. نمی‌دانستیم مرکزش کجاست و چه اتفاقی افتاده. ساعت 7 صبح بود. ماشینی با چند مصدوم از بم به طرف جیرفت حرکت می‌کرد. خبر زلزله را او با خودش به پایگاه آورد.

قلبمان از جا کنده شد. به چه حالی خود را به بم رساندیم. غبار شهر را که دیدیم، دست و پایمان لرزید. شهر، از سمت ورودی میدان امام‌حسین(ع) آسیب کمتری دیده بود. هرچه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، خرابی و آوار بیشتر بود. دیگر نمی‌شد با ماشین حرکت کرد.

تا رسیدن به خانه، یک‌ربع در کوچه‌های پر از خاک و دیوارهای گلی دویده بودیم و خود را به خانه رساندیم. همه جان سالم به در برده بودند به جز خواهرم که زیر آوار، آسیب جدی دیده بود. آن را راهی بیمارستان کردیم و خودمان به سمت هلال ‌احمر رفتیم.

ساختمان قدیمی هلال به مرکز رسیدگی به مصدومان تبدیل شده بود. خیابان فردوسی چنان از ازدحام جمعیت و ماشین‌ها پر بود که دو نفر از پزشکان شهر مشغول بازکردن راه برای ورود آمبولانس و انتقال مجروحان شده بودند. می‌دانستیم آن نزدیکی داروخانه‌ای هست.

از دیوارهای فروریخته‌اش راهی باز کرده بودیم و لوازم پانسمان و دارو را از آنجا برمی‌داشتیم و کار امداد را آغاز کردیم. سه روز بعد از زلزله بود که دوباره پیش خانواده‌ام برگشتم و تازه متوجه شدم که خواهرم در راه بیمارستان بر اثر شدت جراحت فوت کرده بود. خانواده‌ام تمام این روزها دنبال من می‌گشتند اما نتوانسته بودند مرا پیدا کنند.

چند روزی از زلزله گذشته بود و شهر هنوز رنگ آرامش به خود ندیده بود. در این مدت خیلی‌ها برای کمک به بم آمده بودند اما سیل آدم‌ها مشکلات زیادی هم با خود به شهر آورده بود.

بسیاری از نیروهایی که برای کمک به بم آمده بودند، یا تخصص لازم در این زمینه را نداشتند یا با بافت شهر آشنایی کاملی نداشتند و در مواردی باعث بیشترشدن خسارت می‌شدند. در این زلزله هیچ‌کس به اندازه نیروهای بومی نمی‌توانستند موثر باشند و کمک‌رسانی کنند.

ما می‌دانستیم که بافت خانه‌ها خاک و کاهگل است. برای همین هم احتمال دارد با حرکتی اشتباه، فردی که زیر آوار مانده، دچار خفگی شود. برای همین احتیاط لازم را انجام می‌دادیم یا محل دقیق خانه‌ها و تعداد خانوار همسایه‌ها را می‌دانستیم.

مشکل دیگر، افراد بی‌خانمانی بودند که از سایر شهرها به بم آمده بودند چون می‌دانستند در اینجا امکاناتی مثل چادر، غذا، دارو و لباس نصیب‌شان می‌شود. خیلی‌ها از همان زمان وارد بم شدند و همین‌جا ماندگار شدند.

آواربرداری که تمام شد، ساخت‌وساز در بم رونق گرفت. کارگران زیادی از شهرهای مختلف پا به بم گذاشتند تا به آبادی شهر کمک کنند. همین کارگرها به مرور با دختران شهر ازدواج کردند اما بعد از چند‌سال که کار ساخت‌وساز به اتمام رسید، کارگرها دختران بم و فرزندان‌شان را ترک کردند و به شهر خود برگشتند.

هرج‌ومرج از لحظه‌ای بعد از زلزله به شهر آمده بود و تا مدت‌ها قصد رفتن نداشت. ساماندهی نیروهایی که برای کمک به شهر آمده بودند، به درستی انجام نمی‌شد و اسکان و رسیدگی اولیه به همین نیروها خودش انرژی و زمان بسیاری تلف می‌کرد درحالی‌ که بسیاری از آنها بازدهی چندانی نداشتند. دزدی و اتفاق‌های دیگر در آن روزها در شهر شایع شده بود و نمی‌شد آن را مهار کرد.

روایت چهارم: سوگواری ناتمام

مهدی صادقی

لحظه وقوع زلزله: بم

صدای زلزله، صدای خر شدن سقف بود و خاک و آجری که بر سرمان خراب شد. تیرآهن و آجر سقف، مهربانی کرده بود و تمام و کمال روی سرمان فرود نیامد. خانه، گهواره بزرگی بود که ما را تاب می‌داد.

صدای فریاد و جیغ و داد می‌آمد. آسمان قرمز شده بود و خاک‌آلود. یکی از اقوام به کمکم آمد و مرا بیرون کشید. بعد هم به سراغ دیگران رفتیم. خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم در چشم برهم زدنی جان خود را از دست داده بودند. صداها کمک می‌خواستند و فریاد می‌زدند. سوز سرما به دست و صورت‌مان نیش می‌زد.

دست‌مان به هر بازمانده‌ای می‌رسید، آوار را از رویش پس می‌زدیم. مردم بی‌آنکه بدانند چه می‌کنند، روی تل خرابه‌ها راه می‌رفتند تا عزیزان‌شان را پیدا کنند. داد می‌زدم و می‌گفتم روی آوار نایستند. کسانی که مرا می‌شناختند، به حرف‌هایم اعتماد می‌کردند. راه را باز می‌کردند تا کمک‌شان کنم. بعد که به خودم آمدم، جلیقه هلال‌‌احمر را تنم کردم. مردم با دیدن آن هم دلگرم می‌شدند و هم مطیع. هرچه در این سال‌ها در جمعیت آموخته بودم، باید خرج می‌کردم.

مشکل دیگر، افراد بی‌خانمانی بودند که از سایر شهرها به بم آمده بودند چون می‌دانستند در اینجا امکاناتی مثل چادر، غذا، دارو و لباس نصیب‌شان می‌شود. خیلی‌ها از همان زمان وارد بم شدند و همین‌جا ماندگار شدند. آواربرداری که تمام شد، ساخت‌وساز در بم رونق گرفت. کارگران زیادی از شهرهای مختلف پا به بم گذاشتند تا به آبادی شهر کمک کنند. همین کارگرها به مرور با دختران شهر ازدواج کردند اما بعد از چند‌سال که کار ساخت‌وساز به اتمام رسید، کارگرها دختران بم و فرزندان‌شان را ترک کردند و به شهر خود برگشتند

نمی‌دانیم سروکله وسایل نقلیه سنگین از کجا پیدا شده بود. حداقل در یک هفته اول بعد از زلزله نباید آنجا حرکت می‌کردند تا بتوانیم مردم را از زیر آوار نجات دهیم. خاکبرداری باید به روش سبک و با کمک دست و ساده‌ترین وسایل انجام می‌شد.

مردم بم سال‌ها بود که به ارگ و سازه خشت و گلی‌اش اعتماد کرده بودند و خانه‌هایشان را با خشت و گل می‌ساختند. ارگ سال‌ها سرپا و سرحال بود و تا جمعه دی‌ماه 82 هیچ چیزی نتوانسته بود آن را از پا دربیاورد. حالا همان خاک‌ها روی سر مردم آوار شده بود و راه تنفس‌شان را می‌بست.

هیچ مرکز درمانی در شهر نمانده بود. مصدومانی که خدمات اولیه سرپایی نیاز داشتند، در همان ساعات اول به کمک خانواده و دوستان‌شان به نزدیک‌ترین مراکز درمانی فرستاده شده بودند اما بعد از گذشت چندساعت که مجروحان بدحال از زیر آوار بیرون آورده شدند، در مراکز درمانی جایی برای آنها نبود.

خیلی‌ها در راه انتقال به بیمارستان جان خود را از دست دادند. خیلی‌ها به دلیل حرکت مردم روی آوار خاک، دچار خفگی شدند و بسیاری از مردم به دلیل نداشتن آگاهی در مورد نگهداری و رسیدگی به مصدومان، نتوانستند عزیزان‌شان را نجات دهند. بم که جای خود دارد، ایران تا آن زمان چنین دردناک به دست طبیعت نواخته نشده بود.

همه در شوک بودند. 15‌سال از آن روز می‌گذرد اما هنوز مردم بم در وضع روحی مناسبی قرار نگرفته‌اند. هر‌سال دی‌ماه رنگ و بوی اندوه و عزا به بم می‌آورد. نزدیک سالگرد زلزله که می‌شود، حال همه مردم به هم می‌ریزد. هنوز هم کوچک‌ترین تلنگری همه مردم را در این شهر دچار آشوب می‌کند.

زمان زلزله بم هیچ‌کس در فکر حمایت روحی و روانی از مردم رنج‌کشیده و داغدیده نبود. مردمی که به دلیل شرایط سختی که ایجاد شده بود، حتی نتوانسته بودند به درستی سوگواری کنند. هیچ‌کس به فکر هراسی که بچه‌ها با آن بزرگ شدند، نبود. هنوز هم مردم بم با یک طوفان، با شنیدن یک صدای بلند، مثل آن جمعه دی‌ماه پر از تشویش و دلهره می‌شوند.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.