چهار سال جهنمی در قبیله دزدان دریایی

گفت‌وگوی شهروندآنلاین با صیاد ایرانی که به تازگی از اسارت دزدان دریایی سومالی آزاد شد

باورش نمی‌شود که بعد از 4‌سال دوباره خانواده‌اش را دیده، سهیل را در آغوش گرفته و با ‏همسرش از همه سختی‌های این مدت می‌گوید و درد دل می‌کند. خودش می‌گوید که بارها تا چندقدمی ‏مرگ رفته و برگشته. آن روزهایی که فکر می‌کرد به آخر خط رسیده و با خودش آخرین قاب‏های خاطراتش را مرور می‌کرد، هیچ امیدی به رهایی نداشت. اما حالا همه آن ناامیدی‌ها گذشته، ‏محمد بعد از 4‌سال و نیم از اسارت دزدان دریایی سومالی آزاد شد و به وطن بازگشت. این صیاد ‏میانسال که حالا تجربه وحشتناکی هم از سر گذرانده، با وجود همه ضعف و ناتوانی که سوغات ‏دوران اسارت است، دقایقی را با «شهروند» همکلام شد که در ادامه می‌خوانید: ‏

  • آقای پناهنده فکر می‌کردید که روزی دوباره به خانه بازگردید؟
    راستش، نه. به‌خصوص این دو‌سال آخر با مریضی که داشتم، دیگر امیدم را از دست داده بودم. ‏حتی چندبار طوری به من حمله‌ور شدند که با خودم گفتم کارم تمام است. فقط لطف خدا و دعای ‏خانواده‌ام بود که الان زنده هستم.‏
  • در این 4‌سال چقدر به خانه و خانواده‌ات فکر می‌کردی؟
    آنجا به جز فکر کردن کار دیگری نمی‌توانستیم انجام دهیم. فقط به زن و بچه‌هایم فکر می‌کردم. ‏بارها خوابشان را می‌دیدم. خیلی وقت‌ها بندر کنارک را می‌دیدم و پسرکوچکم سهیل که آن روزها ‏‏2سالش بود. اما وقتی چشمانم را باز می‌کردم دوباره خودم را در غل و زنجیر می‌دیدم. باورم نمی‌‏شود که دوباره در خانه‌ام هستم، با سهیل بازی و با زنم رو در رو صحبت می‌کنم.‏
  • کمی به عقب برگردیم، به همان روزی که دزدان دریایی به لنج شما حمله کردند. آن روز ‏را به خاطر دارید؟
    بله. خب آخرین روز آزادی‌ام بود. البته وقتی آنها به ما حمله کردند، هنوز هوا روشن نشده بود.‏ ساعت حدود 3 صبح. ما مشغول جمع کردن تورهای ماهیگیری بودیم. از پشت لنج به ما حمله ‏کردند. آنها اسلحه داشتند. مسلسل و آرپی چی. ماهم هیچ وسیله دفاعی خاصی نداشتیم ‏که بتوانیم جلوی آنها را بگیریم. همه 21نفر ما را گرفتند. دست و پایمان را با زنجیر و طناب ‏بستند.‏
  • بعدش چه شد؟

فقط یک چیزی به ما می‌دادند که نمیریم. بهداشت و تمیزی و نظافت هم که ‏اصلا معنی نداشت. خودشان هم کثیف بودند چه برسد به این‌که برای ما شرایط حمام را فراهم کنند. ما ‏سه‌سال یک لباس به تن داشتیم

ابتدا نمی‌دانستیم که چه اتفاقی افتاده. جایی که به ما حمله شد، دریای هند بود. حدود 4 روز ‏روی آب بودیم تا به ساحل رسیدیم. البته متوجه شدیم که به سمت غرب می‌رویم. بعد هم متوجه ‏شدیم که به طرف سومالی می‌رویم. وقتی به آن‌جا رسیدیم، ما را از هم جدا کردند. من هم همراه با ‏جمال‌الدین دهواری، ابراهیم بلوچینیا و عبدا… نوهانی به چندنفر تحویل داده شدیم. هرگروه را به عده‌ای ‏تحویل دادند. از آن روز به بعد دیگر از بچه‌ها خبر نداشتم. بعد از چند ساعت هم به یک محلی ‏رسیدیم که جنگلی بود. همه این چند‌سال هم در همان جا بودیم.‏

  • یعنی در همه این مدت محل نگهداریتان جای ثابتی بود؟
    نه چندباری ما را جابه‌جا کردند. اما خب همان حوالی بود. در دل جنگل، با درختان بلند. هنوز بوی ‏نم و شرجی شدید آن را حس می‌کنم. در یک اتاق که نه یک آلونکی که با آجر و حلبی و ‏پلاستیک درست کرده بودند. دست و پایمان هم که بسته بود. فقط چند نوبت جایمان را تغییر دادند.‏
  • پس شرایط نگهداری خیلی سختی داشتید؟
    اصلا نگهداری نبود. فقط یک چیزی به ما می‌دادند که نمیریم. بهداشت و تمیزی و نظافت هم که ‏اصلا معنی نداشت. خودشان هم کثیف بودند چه برسد به این‌که برای ما شرایط حمام را فراهم کنند. ما ‏سه‌سال یک لباس به تن داشتیم. آب نبود که حمام کنیم یا اجابت مزاج بهداشتی داشته باشیم. ‏واقعا شرایط وحشتناکی بود.‏
  • شما را به دلیل بیماری آزاد کردند؟
    بله، من خوش شانس بودم. چون وقتی به اتیوپی رسیدم، فهمیدم که 8 نفر از بچه‌ها را به دلیل ‏بیماری کشته بودند. چند روز بود که با هم صحبت می‌کردند. بعد هم حدود 10 روز من را از بقیه ‏جدا کردند. یعنی حتی با آنها خداحافظی نکردم. شاید آنها الان فکر می‌کنند که من کشته ‏شده‌ام. بعد هم یک ماشین با آرم ‏UN‏ به محل نگهداری من آمد. سوار ماشین شدم. بعد از 13 ساعت ‏به شهری رسیدم و از آن‌جا به اتیوپی رفتم. حدود 4 روز در بیمارستان بستری شدم، بعد هم که حالم ‏کمی بهتر شد، از آن‌جا به استانبول و بعد هم به تهران آمدم.‏
  • در آن مدتی که اسیر بودید، به فکر فرار نیفتادید؟
    چرا چندبار تصمیم به فرار گرفتیم. اما دورتادور ما جنگل بود. اصلا نمی‌دانستیم کجا هستیم. بعد ‏هم آنها تیراندازی می‌کردند. حداقل روزی یکبار یک خشاب جلوی پای ما خالی می‌کردند. بعد ‏هم به زور تلفن را به ما می‌دادند که به ایران زنگ بزنیم، یا به سازمان ملل که برای آزادی ما پول ‏بدهند. ‏
  • اطراف شما به جز دزدان دریایی کسان دیگری نبودند؟
    چرا مردم محلی. مثل این‌که با هم فامیل بودند. یک چیزی شبیه قبیله. بعضی از آنها دلشان برای ‏ما می‌سوخت و ته مانده غذا یا تکه لباسی به ما می‌دادند، البته در خفا، چون اگر دزدان متوجه ‏می‌شدند، کلی ما را کتک می‌زدند و برای کسی که به ما کمک کرده بود هم خیلی بد می‌شد.‏
  • پس شما را کتک هم زده‌اند؟
    بله، آن اوایل که حالم خوب بود و لاغر و نحیف نشده بودم، حسابی ما را کتک می‌زدند. با قنداق ‏اسلحه یا مشت و لگد. حتی بعضی از شب‌ها با تیراندازی و سروصدا مانع خوابیدن ما می‌شدند. ‏
  • ‏ چقدر پول می‌خواستند؟
    یک‌میلیون دلار برای ما چهار نفر. ‏
  • خب این پول که پرداخت نشد. ‏
    بله، ولی تا جایی که من خبر دارم، یک سازمانی که با ‏UN‏ همکاری دارد، آنها را ترسانده بود که ‏اگر بلایی سرمن بیاید و کشته شوم، دیگر از پول هیچ خبری نیست و ظاهرا آنها برای این‌که اعتماد ‏بقیه را جلب کنند، من را آزاد کردند. ‏
  • و حرف آخر؟
    من از این‌که نجات پیدا کرده‌ام خدا را شکر می‌کنم و خیلی خوشحالم، اما وقتی به دوستانم که ‏هنوز در بند آنها هستند، فکر می‌کنم، واقعا دلم می‌گیرد، از دولت و مسئولان می‌خواهم هرکاری ‏لازم است برای نجات آنها انجام دهند. هیچ‌کس نمی‌داند که آن‌جا چه جهنمی است. ‏
ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.