اکبر شجاع تر از بقیه بود
حرفهای کمتر گفته شده از کودکی و منش اکبر هاشمیرفسنجانی در گفتوگو با برادرش به بهانه چهارمین سالگرد آیتالله
«بادگير خانه پدريمان را اکبر درست کرد، اما وقتي در هيبت «آيتالله» با خبرنگاران به آنجا رفتند، هيچکس باور نميکرد که خودش آن را ساخته باشد. آنها ميگفتند نهايتا پولش را دادهايد، اما اخوي تأکيد ميکرد نه؛ خودم ساختهام با دستهاي خودم.» اينها را «محمد هاشمي» کوچکترين برادر مرحوم آيتالله هاشميرفسنجاني ميگويد. در واقع گفتوگويمان هم حول همين است؛ اينکه کودکي و نوجواني بزرگترين سياستمدار تاريخ جمهوري اسلامي ايران چطور گذشت؟ آيا او هم مثل همه بچهها کودکي کرده؟ يا اينکه سياستمداران در جواني شخصيت خشک و کماحساسي دارند که به کودک درونشان پروبال نميدهند؟ اصلا چطور ميشود که فرزند مياني خانواده «هاشمي بهرماني» بين مرز باريک افراط و تفريط در سياست، با ظرافت راه ميانهروي را در پيش گرفت؟ آيا منش و اخلاق سياسي از خانواده به ارث ميرسد يا در نشست و برخاست با اهل حکمراني؟ محمد هاشمي که با آيتالله در خانه پدري و بعد هم در حجره مدرسه حجتيه قم همخانه بوده، روايتهاي دست اولي از زندگي برادرش دارد. روايتهايي که کمتر شنيده و خواندهايد.
شما با آیتالله چند سال اختلاف سنی داشتید؟
هشت سال؛ اخوی بنده متولد 1313 بودند و من متولد 1321.
آیتالله در چهارده سالگی به قم میروند تا علوم دینی بخوانند، اما طبیعتا تا شش، هفت سالگیتان با ایشان در خانه پدری زندگی کردید. چقدر فرصت داشتید با او وقت بگذرانید؟
من اولاد آخر و تهتغاری خانوادهام، البته بعد از من هم پدر و مادرم صاحب دو دختر دیگر شدند، اما آن زمان به خاطر وضع بهداشت، مرگومیر در کودکان زیاد بود و به همین دلیل یکی از خواهرانم در سن یکسالونیم و دیگری در پنج سالگی از دنیا رفتند. به هرحال ما 9 فرزند بودیم و خانوادهمان پرجمعیت بود. ضمن اینکه به دلیل شرایطی که در روستای ما وجود داشت، بچههای اقوام هم معمولا در خانه ما بودند. هرکدام از ما همبازیهایی داشتیم، اما به خاطر اختلاف سنی من با آیتالله طبیعتا او دوستان و همبازیهای خودش را داشت. با این حال خانه ما همیشه شلوغ بود و دعواهای کودکانه هم بین بچهها زیاد بود. (میخندد)
از دعواهای کودکی خودتان و آیتالله بگویید.
او از من بزرگتر بود و معمولا ایشان با همبازیهای خودش دعوا داشت. اما گاهی که من با همبازیهایم دعوا میکردم، اکبر میآمد و وساطت میکرد. یادم است بعضی وقتها که میدید من به دوستانم حرف زور میزنم و حق با من نیست، کتک و سیلی به من میزد و میگفت برو بنشین سر جایت!
پس در کودکی از آیتالله سیلی خوردید.
راستش چون من اولاد آخر بودم، خانواده دو تا تعبیر برایم داشتند؛ بعضیها میگفتند محمد عزیز است و بعضیها هم میگفتند لوسم. بههرحال پدر و مادر معمولا توجهشان به بچههای کوچکتر بیشتر بود و همین مسأله برای بقیه برادر و خواهرانم یک مقدار حساسیتبرانگیز بود. برای همین وقتی من را یکجایی تنها گیر میآورند، میتوانستند یک تنبیهی هم میکردند. (میخندد) در همین ارتباط اکبر هم گاهی من را تنبیه میکرد.
بین برادر و خواهران و اقوامتان با چه کسی بیشتر صمیمی و همبازی بودند؟
اکبر بین 9 تا خواهر و برادر بچه پنجم خانواده بود، برای همین در کودکی بیشتر با برادرم قاسم که قبل از او بود، احساس صمیمیت میکرد. فرد دیگر، خواهرم صدیقه بود که با او هم صمیمی بود و کلا در خانهمان این سه تا همیشه با هم بودند. دورانی که درس میخواند هم، چون با پسرعمویم که بعدها به نام شیخ محمد هاشمی شناخته شد، در یک مکتب درس میخواند، صمیمی بود.
روحیات کودکی آیتالله چطور بود؟ بچه آرامی بودند یا نه؟
روحیات اکبر از همان کودکی خاص بود و به کارکردن علاقه داشت. مثلا اگر در روستا میخواستند کار بنایی انجام دهند، میرفت و نظر میداد و حتی خودش هم بنایی میکرد.
مثل اینکه بادگیر خانه پدریتان را هم آیتالله ساخته بودند؛ درست است؟
بله. آنموقع خانهها نیاز به بادگیر داشتند و تابستانها میرفتیم اطراف آن تا خنک شویم. خانه ما بادگیر نداشت و اکبر 10سالش بود که تصمیم گرفت برای خانهمان بادگیر بسازد، برای همین مجبور شد بناییاش را هم خودش انجام دهد. نکته جالبش این بود که سقف خانهها گنبدی بودند و روی پشتبامها کاهگل بود. بادگیری که اکبر درست کرده بود، پایینتر از گنبد پشتبام بود، بنابراین باد که میوزید، از بالا خاک و کاهگلها میرفت در بادگیر و بعد هم میآمد پایین وسط خانه. همین موضوع باعث شده بود خانواده اکبر را دست بیندازند و میگفتند بادگیری که تو درست کردی خاکگیر است، بادگیر نیست. (میخندد)
اکبر از کودکی شجاعتر از همسنوسالانش بود. مثلا آن موقعها وسیله نقلیه ما اسب و الاغ بود و اکبر بعضا به جای اینکه روی اسب درحال حرکت بنشیند، میایستاد و گاهی هم از آن بالا میافتاد و دست و پایش میشکست یا اینکه یکبار با یکی از همبازیهایش روی دیوار رفته بود و مار گرفته بود.
آنطور که میگویند یکی از ویژگیهای آیتالله هاشمیرفسنجانی شجاعت ایشان بوده. در کودکی هم بچه شجاعی بود؟ یا این شجاعت و نترسبودن را در فرازونشیب زندگیاش کسب کرد؟
اکبر از کودکی شجاعتر از همسنوسالانش بود. مثلا آن موقعها وسیله نقلیه ما اسب و الاغ بود و اکبر بعضا به جای اینکه روی اسب درحال حرکت بنشیند، میایستاد و گاهی هم از آن بالا میافتاد و دست و پایش میشکست یا اینکه یکبار با یکی از همبازیهایش روی دیوار رفته بود و مار گرفته بود. آن موقعها مار و عقرب در روستای ما زیاد بود و بالای دیوار حیاط خانهها پرندهها و گنجشکها زندگی میکردند، برای همین مار از دیوارها بالا میرفت و تخم پرندهها را میخورد. یک روز اکبر به دوستش میگوید تو دستت را قلاب کن تا من بروم بالا و مار را بگیرم. خلاصه از دیوار بالا رفته و بعد دُم مار را گرفته بود. مارها هم یک ویژگی دارند که وقتی دمشان را بگیری، دهانشان را باز میکنند و به زمین میچسبند تا نتوانی بگیریشان. حالا اکبر روی دیوار زور میزد تا مار را پایین بکشد و بعد یکدفعه دم مار را ول میکند و مار از بالای دیوار روی زمین میافتد. همبازیش هم که اکبر را روی دیوار نگه داشته بود، مار را که دید فرار کرد و اکبر از همان بالا به پایین افتاد. (میخندد) میخواهم بگویم اکبر از کودکی کلا بچه شجاعی بود و از هیچ چیزی نمیترسید و این نترسبودن تا بزرگسالی ایشان به اشکال مختلف استمرار داشت و همه چیز را به چالش میکشید.
شما یکی از شاهدان عینی کودکی برادرتان در خانه پدری هستید. رابطهاش با درس چطور بود؟ درسخوان هم بود؟
مکتب خانه میرفت و درسهای رایج را میخواند و علاقه داشت، چون پدرم و عمویم درس حوزه خوانده بودند. پیش آنها یک مقدار دروس عربی حوزهای را خواند و بعد هم در نوجوانی به قم رفت و در مسیری افتاد تا درنهایت به آیتالله و یکی از بزرگترین سیاستمداران کشور تبدیل شود.
ایشان اولین فرزندی بود که برای آموختن دروس حوزه به قم فرستاده شد و این تصمیم را پدرتان گرفت. میخواهم بدانم آیتالله از همان دوران تفکرات خاصی داشتند که پدر تصمیم میگیرد او را به قم بفرستد؟
نه، حوزهرفتن او ربطی به تفکراتش نداشت. پدر ما یک فلسفهای برای تربیت بچههایش داشت و میگفت اگر اولاد من در سنین بلوغ در یک محیط مذهبی رشد کنند، ایمانشان قوی میشود و دیگر هرجایی بروند، منحرف نمیشوند. آن موقع قم مذهبیترین شهر ایران بود و حوزه علمیه هم در آنجا قرار داشت؛ برادر اولم به قم نرفت، اما پدر تصمیم گرفت اکبر را به قم بفرستد.
چرا حاج قاسم که بزرگتر از آیتالله بود، به قم نرفت؟
درگیر کار و ازدواج شده بود.
بنابراین آیتالله از خانه پدری به قم میروند. با این شرایط چند وقت یکبار خانواده را میدیدند؟
آن موقعها رفتوآمد به شهرهای مختلف آسان نبود. اکبر که به قم رفت، سه سالی گذشت و او را ندیدیم. پدر و مادرم خیلی دلتنگ شده بودند و تصمیم گرفتند یک سفر به قم برویم، بنابراین پدر و مادر با من و یکی از خواهرانم راهی قم شدیم. حدود یکماهی هم پیش ایشان بودیم. سال 1330 هم با پدر و مادرم به مکه و کربلا رفتند و حدود دوماه سفرشان طول کشید.
چند نفر از برادرها به قم رفتید؟
اکبر اولین برادری بود که از خانواده جدا شد و به قم رفت. بعد از او برادرم محمود که چهارسال از او کوچکتر بود، به قم رفت و بعد از آن احمد که 6سال از او کوچکتر بود، به آنها پیوست و بعد هم من که هشت سال از او کوچکتر بودم و درنهایت ما چهار برادر با هم در قم زندگی میکردیم.
سال 1337 برادرم احمد از وزارت کار مجوز آموزشگاه ماشیننویسی گرفت. آیتالله پول و سرمایهاش را دادند و هفت، هشت تا ماشین تحریر و میز و صندلی خریدند و ما این آموزشگاه را باز کردیم. البته این آموزشگاه در واقع یک شغل پوششی بود برای اینکه بتوانیم اعلامیه بنویسیم. خیلی از طلاب شاگرد ما بودند. یکی از کسانی که آن موقع در این آموزشگاه ماشیننویسی را یاد گرفت، مقام معظم رهبری بودند. آیت الله خامنهای آن زمان آمدند و 60 تومان هم از ایشان گرفتیم و ماشیننویسی را یاد گرفتند.
وقتی به قم رفتید، با آیتالله زندگی میکردید؟
بله. سال 1336 ایشان هنوز ازدواج نکرده بودند و من و سه برادر دیگرم با ایشان بودیم و چون ایشان بزرگتر ما بودند، سرپرستیمان را در قم به عهده داشت. وقتی که من به آنجا رفتم، آنها با یکسری دیگر از طلاب کرمانی در یک حجرهای در مدرسه حجتیه زندگی میکردند.
شرایط زندگیتان در حجره طلاب حوزه علمیه سخت نبود؟ منظورم این است که از خانه پدری به جایی رفته بودید که باید به نوعی زندگی مجردی را تجربه میکردید.
نه، اتفاقا شرایط خوبی داشتیم و برنامه منظم چیده بودیم. اکبر هم بهعنوان برادر بزرگتر خیلی مراقب ما بود و تنهایی را احساس نمیکردیم. هر کداممان مسئول یک کاری بودیم؛ یکنفر مسئول خرید بود، یکی باید غذا درست میکرد، یکنفر ظرفها را میشست و حجره را تمیز میکرد. البته این مسئولیتها بین همه ما گردشی بود و چند وقت یکبار عوض میشد.
آیتالله آشپزی هم میکردند؟
بله، بههرحال چند وقت یک بار نوبت آشپزی به ایشان میرسید.
دستپختشان خوب بود؟
بله، دستپختش بد نبود. البته اینکه میگویم آشپزی، نه اینکه هفت رنگ پلو درست کنیم یا آبگوشت درست میکردیم یا اگر خیلی خودمان را تحویل میگرفتیم کته با گوشت میپختیم که به آن دمپخت میگفتیم، ولی غذای معمولمان ارده شیره و گرُ ماست بود.
به زمانی برسیم که اکبر هاشمیرفسنجانی در مسیر مبارزات و تفکرات سیاسی قرار گرفت. شما یکی از کسانی هستید که تقریبا از همان ابتدا شاهد تحرکات سیاسی آیتالله بودید. این تفکرات از کجا شروع شد؟
ببینید آن زمان تنها شخص ایشان نبودند که در مسیر تفکرات سیاسی و مبارزه قرار گرفت. وقتی کار مکتب تشیع در قم شروع شد، او هم به آنها پیوست. البته زمانی که مبارزات شروع شد، ایشان دیگر در حوزه نبودند، ازدواج کرده و به منزل خودشان رفته بودند. چون پدر و مادرم در بهرمان تنها بودند، برادرم محمود به خانه پدری برگشت، اما من و برادرم احمد به منزل اکبر رفتیم و با او و همسرش زندگی میکردیم.
آیتالله در قم کار یا شغلی داشتند؟
سال 1337 برادرم احمد از وزارت کار مجوز آموزشگاه ماشیننویسی گرفت. آیتالله پول و سرمایهاش را دادند و هفت، هشت تا ماشین تحریر و میز و صندلی خریدند و ما این آموزشگاه را باز کردیم. البته این آموزشگاه در واقع یک شغل پوششی بود برای اینکه بتوانیم اعلامیه بنویسیم. اما بههرحال در کنارش شاگرد هم میگرفتیم و تایپ 10 انگشتی یاد میدادیم. زمانهایی هم که شاگرد نداشتیم میرفتیم و اعلامیههای تایپی مبارزات را مینوشتیم.
چه کسانی برای آموزش ماشیننویسی پیش شما میآمدند؟
خیلی از طلاب شاگرد ما بودند. یکی از کسانی که آن موقع در این آموزشگاه ماشیننویسی را یاد گرفت، مقام معظم رهبری بودند. آیتالله خامنهای آن زمان آمدند و 60 تومان هم از ایشان گرفتیم و ماشیننویسی را یاد گرفتند.
آموزشگاه کجا بود؟
در خیابان ارم قم. بعد از کتابخانه آیتالله مرعشی کوچهای بود که سر آن یک مبلفروشی بود و کنارش یک راهپله داشت که میرفت طبقه بالا و آموزشگاهمان طبقه دوم این ساختمان بود.
این ساختمان و دفترکارتان هنوز هم هست؟
فکر کنم ساختمانش را تخریب کردند.
یکی، دوسال قبل از پیروزی انقلاب کلینتون که جزو جوانان حزب دموکرات بود و هنوز نه رئیسجمهوری شده بود و نه منصب دیگری داشت؛ به کالیفرنیا آمد و سه، چهار روز بر سر همین مسائل سیاسی ایران و پیغامهایی که از داخل کشور گرفته بودیم، بحث میکردیم.
بنابراین شما هم مستقیما وارد مبارزات سیاسی شده بودید. روحیات سیاسی آیتالله چقدر روی شما تأثیر گذاشت؟
به هرحال او بزرگتر از من بود و همین باعث میشد که احترام خاصی برایم داشته باشد، علاوه بر این احترام حرفهای او خیلی روی من تأثیرگذار بود و نسبت به مباحثی که مطرح میکرد، پذیرش داشتم. من در قم که بودم روزانه درس حوزه میخواندم و شبها هم به مدرسه شبانه میرفتم و ایشان همیشه پیگیر درس خواندن من بودند.
آقای هاشمی؛ میخواهیم بدانیم این ویژگیها به خصوص میانهروی و اعتدال ایشان ذاتی بود و در خانوادهتان مصداق داشت؟ یا نه به صورت اکتسابی این شخصیت شکل گرفت؟
ببینید بههرحال بخشی از شکلگیری شخصیت انسان به عوامل موروثی و بخشی دیگر به عوامل اکتسابی برمیگردد. بخش موروثی شخصیت آیتالله به هوش و ذکاوتی برمیگردد که هم در خانواده مادریمان وجود داشت و هم خانواده پدری. به خصوص مادرم با اینکه سواد نداشت، اما یک زن نمونه بود و همیشه با مسائل با صبر وحوصله برخورد میکرد. از طرف دیگر در رابطه با بخش اکتسابی که شخصیت ایشان را شکل داد، محیط پرورش و یادگیری ایشان در حوزه بود. به هر حال بین استادان و طلابی که در آنجا وجود داشتند، مباحثی مطرح میشد که این مباحث ایشان را در مسیر سیاست قرار داد.
اوایل که مبارزات سیاسی را در قم شروع کرده بودند، نوع فعالیتهایشان چطور بود؟ منظورم رفتار و سیاستشان در برخورد با مسائل است.
در دهه 30 به بعد دو گروه در قم فعالیت سیاسی انجام میدادند. در دوره پهلوی اول رضاخان نسبت به طلاب دست به خشونت و اسلامستیزی زده بود و گفته بود عمامهها را بردارند و کلاسهایشان را تعطیل کرده بود؛ بنابراین در دوره پهلوی دوم که اوضاع یک مقدار آرامتر شده بود، یک گروه از طلاب محتاط و به وضع موجود راضی بودند و دنبال مبارزه نبودند و میخواستند همین وضع را حفظ کنند. اما یک گروه دیگر طلاب مبارز بودند و میخواستند شرایط را تغییر دهند و آیتالله با گروه دوم همراه بود. با این حال تا وقتی که آیتالله بروجردی مرجع بلافصل در قم بودند، فضا آنچنان فضای مبارزاتی نبود. اما در سال 1340 وقتی ایشان مرحوم شدند، فضا تغییر کرد و چون برادرم شاگرد امام خمینی(ره) بود و ایشان هم روحیات مبارزهطلبانهای با ظلم داشتند، مبارزات سیاسیشان پررنگتر شد.
مبارزاتی که تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد آیتالله بارها و بارها دستگیر و زندانی شوند. با همه اینها خیلیها معتقدند در این دوران هوش سیاسی و تفکرات امثال هاشمیرفسنجانی در روند پیروزی انقلاب و فروپاشی رژیم شاه نقش بسزایی داشت. مواضع سیاسی و بعضا پنهانی ایشان در دوران شاهنشاهی چه بود؟
یک موضوعی وجود دارد که تا به حال هیچوقت و در هیچ رسانهای دربارهاش صحبت نکردم. ببینید شاه قدرت جهنمی و نظامی در منطقه داشت، آمریکاییها هم از او حمایت میکردند و طبیعتا آمریکاییها هم نیروها و تجهیزاتی در ایران داشتند و برای همین حفظ نظام شاهنشاهی برایشان مهم بود. به همین دلیل در این شرایط برنامه آمریکاییها کودتا در ایران بود تا اجازه ندهند رژیم شاه سقوط کند. از طرف دیگر انقلابیون ارتباطی با آمریکاییها نداشتند. فقط یکسری از شخصیتهای جبهه ملی با آمریکاییها در ارتباط بودند که خب آنها هم در این حد نبودند که بتوانند یک نظام را اداره کنند. بنابراین یکی از تدابیری که آیتالله هاشمی قبل از انقلاب انجام داد و نتیجه بسیار خوبی هم داشت، مذاکره با آمریکا از طریق پیغام بود.
چه پیغامهایی؟
مثلا اینکه وضع ایران و کشور را از طریق این پیغامها برای آمریکاییها ترسیم کرد.
این مذاکرات و پیغامها به چه صورتی با آمریکاییها انجام میشد؟
ببینید در واقع مذاکره مستقیمی وجود نداشت و از طریق پیغام بود. آن زمان من به آمریکا رفته بودم و به همراه دکتر یزدی در انجمن اسلامی دانشجویان نکاتی را که آیتالله به ما میگفت، برای آمریکاییها مطرح میکردیم. ما در ایالت کالیفرنیا با بعضی از شخصیتهای سیاسی آمریکایی رابطه داشتیم و از این طریق مسائل و مشکلات کشور به گوش محافل سیاسی آمریکاییها میرسید.
با چه شخصیتهای سیاسی آمریکایی در ارتباط بودید؟
بیشتر دموکراتها بودند. مثلا یکی، دوسال قبل از پیروزی انقلاب کلینتون که جزو جوانان حزب دموکرات بود و هنوز نه رئیسجمهوری شده بود و نه منصب دیگری داشت؛ به کالیفرنیا آمد و سه، چهار روز بر سر همین مسائل سیاسی ایران و پیغامهایی که از داخل کشور گرفته بودیم، بحث میکردیم. میخواهم بگویم کانالهای خیلی خوبی وجود داشتند تا ما شرایط ایران را به آمریکاییها منتقل کنیم.
در اواخر حکومت شاهنشاهی فشارها به روحانیون مبارز زیاد شده بود و طبیعتا رساندن پیغام از ایران به آمریکا سخت بود. آیتالله در این شرایط و خفقانی که حاکم بود از چه طریقی پیغامهایشان را به شما میرساندند؟
تلفنی صحبت میکردیم و به صورت رمزی پیغامها را به ما میدادند.
چه رمزی؟
مثلا میگفتند به احمد بگو چرا حرف نمیزند؟ چرا قهر کرده؟ الان که موقع قهر نیست.
منظور از رمز «الان که موقع قهر نیست» چه بود؟
یعنی که باید برویم و با فعالان سیاسی و شخصیتهای آمریکایی مذاکره کنیم.
آیتالله چه پیغامهایی از شرایط داخلی ایران به شما میدادند تا به آمریکاییها منتقل کنید؟
ما میگفتیم آمریکاییها چرا میخواهند این رژیم را حفظ کنند، این رژیم دیگر کارش تمام شده و بیایید برای بعد از آن فکر کنید و وارد مذاکره شوید و همه این پیغامها باعث شد تا پیغام انقلابیون ایرانی به گوش کاخ سفید و کارتر رئیسجمهوری وقت آمریکا برسد و اول نماینده فرستاد و موضوع را بررسی کرد و درنهایت سناریوی کودتا از صفحه ذهن آمریکاییها پاک شد. بنابراین ریشه تاریخی مذاکره با آمریکا به تدابیر آیتالله هاشمیرفسنجانی برمیگردد. میخواهم بگویم آیتالله افق را میدید و حتی امام خمینی(ره) هم که حاضر نبودند با آمریکاییها صحبت کنند، درنهایت نماینده تعیین کردند و سه، چهار جلسه مذاکره برگزار شد.
هرچند که صحبتکردن درباره زندگی شخصی و سیاسی آیتالله هاشمی در حد و اندازه چندین جلد کتاب است، اما در این گفتوگو، کودکی و تحولات و تفکرات فکریشان را با هم مرور کردیم. با همه این مباحث حالا در چهلمین سال پیروزی انقلاب اسلامی دو سالی میشود که ایشان از بین ما رفتهاند. برای آخرین سوال میخواهم بهعنوان یکی از نزدیکترین افراد به آیتالله اکبر هاشمیرفسنجانی بگویید این روزها چقدر جایشان خالی است؟
روحیاتی که اخوی بنده داشتند، باعث شد تا نقش تأثیرگذارش در نظام جمهوری انقلاب اسلامی تا ابد در تاریخ ماندگار باشد. بنابراین من فکر میکنم خلأ وجود آیتالله احساس میشود و اگر بودند قطعا اجازه نمیدادند شرایط به گونهای که الان وجود دارد، پیش برود. حالا اینکه بگویم از چه راهی و چگونه را نمیدانم، اما با توجه به تجربه سیاسی که از ایشان در طول این سالها دیدم، مطمئن بودم که اگر هنوز در بین ما بودند، با تدبیرشان راهی برای خروج از مسائل و مشکلات اقتصادی و سیاسی کشور پیدا میکردند.