لالمی سالیانی چند در سرویس جامعه روزنامه شهروند به قلم زدن مشغول بود و گزارشهای تأثیرگذارش چندین و چند بار عکس و تیتر یک صفحه نخست این روزنامه را از آن خود کرده بودند.
در ادامه یادنامههای تعدادی از یاران دیروز «شهروند» که در دورهای فرصت همکاری نزدیک با این روزنامهنگار تاثیرگذار را یافتند میخوانید.
شیده لالمی معمار کلمات بود
عبدالرسول وصال (مدیرمسئول اسبق شهروند)| آنچه مرگ به ما میآموزد چگونه زندگیکردن است. راستی اگر مرگ نبود، آیا یک لحظه میتوانستیم درباره زندگی و شور آن فکر کنیم؟ درونمایه زندگی، آتش مرگ است و شور امید به ماندن و بقای بیشتر را در آدمیان زنده نگه میدارد. مرگ به انسان، خیلی خوب میفهماند که مدت کوتاهی در اختیار داری تا هر آنچه میخواهی بسازی. مرگ، ما را در یک ماراتن پرشتاب و جذاب برای زندگی بهتر و موفقتر رهنمون میکند. آدمهایی که درک صحیحی از مرگ دارند، خوب میفهمند که چگونه باید زندگی کنند و هنگامی که خوب زندگی میکنند، شیدای مرگ میشوند. در یک دوره کوتاه هر آنچه باید تسخیر میکنند و راه صدساله را یکشبه طی میکنند. شور و امیدی که خانم «شیده لالمی» برای زیستن داشت و همه دوستان و همکارانش به این خصیصه شهادت دادند، رکن اصلی فهم او از داستان مرگ بود. او قبل از مردن به استقبال مرگ رفت و با اشتیاق همانگونه که زندگی را در آغوش داشت، مرگ را در آغوش گرفت. از دورهای که در روزنامه ایران همکار بودیم، تا روزگاری که در «شهروند» با او کار میکردم، همیشه تصویر مرگ و زندگی را از او آموختم. او معمار گزارشهای ناب اجتماعی بود برای خبرنگارانِ زمان خویش و آینده. او گاهی سناریوی گزارش برای دیگر خبرنگاران مینوشت و آنان را در عرصه تولید گزارش میفرستاد. قلم و شخصیت او با هم گره خورده بود و از دل این گره، باور مخاطب را سرشار میکرد. او معمار گزارشهای بزرگی بود و از آن جمله معمار گزارش ماندگار «گورخوابها» که واژه آن را به وسیله خودش خلق کرده بود و دنیایی را با آن گزارش لرزانید. خدایش رحمت کند.
انگار مسخ و بیحس شدهایم
کسری نوری (سردبیر اسبق شهروند)| زندگی با تلخکامی و شنیدن اخبار ناگوار در این روزها؛ یک اتفاق نیست. واقعیتی جاری است که به سبک زندگیمان تبدیل شده.
خبر کوچ شیده لالمی هم بخشی از واقعیت شوم این روزهایمان بود.
برای ایستادگی و گذر از روزهای سیاه و سربی، اعتمادبهنفس حیرتانگیزی پیدا کردهایم.
خبر بد پشت خبر بد؛ و ما همچنان ایستادهایم! این ایستادگی اما خیلی وقتها از سر باور به پاداش شکیبایی نیست، انگار مسخ و بیحس شدهایم؛ از بس مشت روزگار به سر و صورتمان خورده است.
کاش بغضمان بترکد و درد را فریاد بزنیم. کاش مثل قدیمها وقتی کسی را از دست میدهیم، بتوانیم ناب عزاداری کنیم. کاش اینقدر خبرهای بد پشتسر هم نیاید تا عادت نکنیم به این عادت لعنتی.
شیده یک «نهاد» بود
علی دهقان (نویسنده و روزنامهنگار)| نمیدانم چگونه میشود از کسی نوشت که سادهترین تعریف برای او آدمبودن و تلاش برای انسانماندن است که بیشک در روزگار ما اینگونهبودن شبیه شکلگرفتن معجزهای روشن درون جانِ آدمیان است. شیده لالمی از همین جنس بود. سادهاش میشود آدمی که وقتی راه میرفت، بیرون از دایره خودش، به جلو خیره میشد، آسمان را نگاه میکرد، در آدمهای دیگر غرق میشد و برای زیستنی بهتر به اندازه حضورش میدوید.
این روزها وقتی میخواهیم از کسی تعریف کنیم، آن هم زمانی که چشمانش را روی زندگی میبندد، آنقدر در اوهام کلمات مختلف غرق میشویم که یادمان میرود ساده، رنگ او را از معنای خاطراتش جدا کنیم و آرام بگوییم که کدام ستاره را از دست دادهایم یا کدام خط نوری را در آسمان آبی رها کردهایم. برای شیده میخواهم از تو در توی کلمات فاصله بگیریم و در یک جمله بنویسم که ما انسانی را از دست دادهایم؛ انسانی که دغدغه داشت و در روزگارِ سختِ جانفرسایِ این دوران، زمین را به زمان میدوخت تا کلامش آراسته به درد دیگرانی باشد که تازیانه روزگار سیاهشان کرده است.
این نوع از آدمها اگر در روایتهای بهجای مانده از دورههای پیشین تاریخ، معجزه نبودهاند، برای اکنون حتما میتوانند شبیه آدموارههایی باشند که دست گرمشان اگر روی شانه بنشیند، تراز تپیدن سینه را شفا میدهند. بگذارید سادهتر شوم. من از دغدغه سخن میگویم. از آدمی که چشمانش میچرخید تا روایتگر درد باشد. شاید معنی دغدغه در وجود شیده لالمی این بود که از بن جانش ناسودگی را بالا میآورد تا ببیند زخم بر تن زندگی چگونه به چرک مینشیند و باز هم در جانش میلولید تا هر آنچه از آن زخم را میشود نوشت، بنویسد تا همه بدانند که جایی نه چنان دورتر از خوشیهای روزمره، کسانی هستند که سایه میخواهند، کمی محبت و شاید اندکی تکیهگاه تا زنده بمانند و روی پا بایستند.
میخواهم تصور کنید. لطفا به وضوح آدمی را در ذهن ببینید که بلند میشود، جانش را به لب میرسانند تا آگاه شود، بداند که در افق نگاهش کجا انسانی داغ بزرگ شرمندگی را در مقابل فرزندانش مثل درفش بر سینه تحمل میکند. میرود و از همه دهلیزهای دیوانهوار که در مقابل واقعیت تودهای سیاه شدهاند عبور میکند، آگاه میشود. برمیگردد و باز هم یکبار دیگر جانش را به لبش میرسانند تا اندکی از آگاهیاش را به گوش سایر شهروندان برساند. خسته میشود، آنقدر که گاهی در تنهاییاش دستش را روی شانه خودش میگذارد و میایستد و کمی هم برای چیزهایی که دیده است، گریه میکند و تمام دلخوشیاش میشود اینکه آدمهای شهر، هرچند اندک در «دانستنِ» او شریک شوند و باری از روی دوش درد بردارند.
این آدمی که تصور کردهاید در روزگار مازوت، آدمهای آهنی، ناکارآمدی و بیدغدغگی تنها یک نام دارد که آن هم انسان است و تنها یک «شدن» را به رخ میکشد و آن هم انسانیت است. شیده لالمی را هم وقتی ساده کنیم، فقط میشود در مورد او گفت که جای خالیاش، فقدان یک انسان را نشان میدهد که بیشک خاطره تلخ پرکشیدنش هرگز فراموش نخواهد شد. ما امروز یک انسان را از دست دادهایم که آموخته بود میشود عاشقانه هم زندگی کرد و عشق را روی دست گرفت، به خیابان آمد و میان همسایههای شهروندی بیدریغ تقسیمش کرد.
معتقدم که حتی باید این واقعیت را کمی فراتر برد و گفت که ما یک «نهاد» را از دست دادهایم. آدمهایی که دغدغه را فراموش نکردهاند و جان را تقسیم میکنند و عاشق میشوند، عاشق همه آدمهایی که زندهاند و تلاش میکنند تا «زندگی خوب» نام کوچک همه مردم باشد، یک نهاد شدهاند. شیده لالمی که امروز اینجا نیست، یک نهاد را از ما گرفته است که میتوانست برای سرزمین مادری و اشکهای درونِ دلش، مرحمی از روشنایی باشد. به مردم، به شما، به خودم و به همکاران روزنامه بنویسم و به همه آنهایی که میدانند انسانبودن چه دشوار است و راز انسانشدن را بیپروایی در عشقورزیدن دانستهاند، فقدان شیده را تسلیت میگویم. ما در عصر آدمهایی که هم نمیدانند، هم نمیتوانند و هم پر از تکلمههایی از منیت هستند، انسانی را از دست دادیم که هم میدانست، هم میتوانست و هم خالی از چرکوارههای منیت بود.
شیده لالمی! دمت گرم و یادت سبز باد که انسان بودی و آرام سر بر شانههای آدمیت نهادی و رفتی تا بیکران آبی و رفتی که نامت بارش باشد…
نامت شده است باران
چون گریستمات
اندوه تو را چگونه باور کنم باران!
هنوز درد سادگیهایت
به خاطرات من لبخند میزنند
چقدر سخت است که باید بلند شوم
و برای زمستان پیراهنی مشکی بیاورم
آخرینبار به شما نمیآید خانم لالمی!
پیمان مقدم (روزنامهنگار)| 1- آخرینبار که دیدمش برای خداحافظی بود. گفتم که از روزنامه میروم و از مطبوعات. گفتم که بیروحیه و بیانگیزهتر از آن هستم که بمانم. با طنین خاص و فراموشنشدنی صدایش گفت که زود است برای ناامیدشدن؛ حیف است که از تلاش دست بکشیم. بله زود بود برای دستکشیدن از این دنیا خانم لالمی! هرچقدر که روزنامهها مرده باشند، هر قدر روزنامهنگاری مستقل و حرفهای در کما باشد و هرچقدر تنفس در این شهر سخت باشد. حیف از شما بود با آن همه انگیزه و استعداد و انرژی…
2- اولینبار سالها قبل اسمش را در یکی از روزنامهها پای گزارشی خوانده بودم. روایتی از زنان سرپرست خانهوار بود و سخت جانیشان. از شیوه نگارش و شکافتن ماجرا لذت برده بودم. اینکه همکاری چنین بامسئولیت و دقیق پای کار باشد و پابهپای سوژهاش به دل معرکه رفته باشد. روزنامهنگاری در هر روزگاری الگو لازم دارد؛ نمونه، نشانه و خانم لالمی در عصر روزمرگی حرفه ما یک نشانه و راهنما بود. حیف از همه چیزهایی که میشد برای نسلهای بعد به یادگار بگذارد…
3- نمیدانم چندمین بار بود که در «شهروند» دیدمش. همکار شدیم و با یک بغل پیشنهاد و راهکار و خلاقیت آمد که «کار» کند. پیشنهادهایش دست اول بود و گزارشهایش کامل و جامع. هروقت او دست پر میآمد، فردایش تیتر یک «شهروند» در فضای مجازی دستبهدست میگشت. گزارش جالب «شهروند» به قلم شیده لالمی…
4- یک باری بود که به شوخی گفتم صدای شما خاص و شنیدنی است؛ کاش مجری خبر یا گوینده رادیو میشدید. بعد از یکی از همان قهقهههای معروفش که پر از زندگی بود، گفت زیاد به من گفتهاند اما آنجا مجبورم چیزی را بخوانم که برایم نوشتهاند؛ نمیارزد. راست میگفت! حیف از شیده لالمی بود که نچرخد و نبیند و روایت نکند…
5- گزارشی از او خواندم درباره سکوت روزنامهها در ماجرای اعتراضات سال 98. نمیدانم برای کجا تهیهاش کرده بود اما در شبکههای اجتماعی دستبهدست میگشت و انگار دل خیلیها را خنک کرده بود که بالاخره یکی از دل رخوت اهل قلم پیدا شده که هشدار بدهد این سکوت و خمودگی زیبنده ما نیست. ما برای هدف دیگری سر از این حرفه در آوردهایم. چندبار میخواستم تماس بگیرم و از او قدردانی کنم. نمیدانم چرا هر بار موکولش کردم به بار دیگری. البته که باورکردنی نبود که شاید این تماس آخرینبار باشد، آخرین مکالمه، آخرین همکلامی… چاره چیست؟ اصلا هیچ جوره آخرینبار به شما نمیآید خانم لالمی…
ای کاش آرام باشی شیده جان
مانلی فخریان (روزنامهنگار)| شیده مهربان بود. از آن انسانهایی که نظیرشان در این روزهای سیاه خیلی کم پیدا میشود. آدمی که بیدریغ محبت میکرد.
هنوز او را ندیده بودم وقتی هدیه جذاب و پرعشقش برای تبریک عروسی به دستم رسید. سبدی بزرگ که به زیباترین شکل ممکن تزیین شده بود. آنقدر هدیههای ریز و درشت درونش بود که من را شوکه کرد، این میتواند از طرف چه کسی باشد. کسی که هرگز من را ندیده؟ مگر میشود آنقدر مهربان بود.
اولینباری که قدم به تحریریه روزنامه شهروند گذاشتم، چهرههای زیادی برایم آشنا بودند؛ از قبل دوستان خوبی که میشناختمشان. اما یک چهره تازهوارد با چشمانی عمیق و عجیب نزدیکم آمد خودش را معرفی کرد من شیده لالمی هستم. گرم در آغوشم گرفت و من فهمیدم فرستنده آن هدیه زیبا او بوده.
نگاهش جور خاصی به دل مینشست، آنقدر گرم و صمیمی بود انگار که هزارساله با هم دوستیم. نمیدانم چشمانش سبز بود یا آبی، اما هرچه بود برق خاصی داشت. وقتی میخندید، آن چشمها هم میخندید بیدریغ.
در اولین برخوردش پرسید چرا بچهدار نمیشوی و من خبر حضور پسرم را اولین نفر در تحریریه به او دادم. کسی که تازه شناخته بودمش و انگار که دنیایی رفاقت پشت دلمان بود.
چنان نگاهش از شنیدن این خبر شاد شد که تا عمق وجودم نشست. چندماه بعد از سفر که آمد، برای پسر ندیده من کلی هدیه آورد. اینبار میدانستم او چقدر مهربان است.
زمانی که بیکار بودم و مطبوعات را کنار گذاشته بودم، با ایدهای خلاقانه و جذاب سراغم آمد. اصلا فکرش را نمیکردم من را بهعنوان عضو ثابت تحریریه مجله تازه تأسیس خودش انتخاب کند.
چقدر با شور و حرارت هر ماه سوژه میداد و من با چه عشقی برایش مینوشتم. نه خسته میشدم، نه کمحوصله. عاشق کارکردن با شیده بودم.
با اینکه عمر آن مجله خیلی کوتاه بود اما همان چندماه بهترین تجربه کاری من بود برای همیشه.
هنوز کارت خبرنگاریاش در کیفم همراهم هست. نمیدانم چرا ولی حس عجیبی به آن مجله داشتم به خاطر مهربانی شیده…
چندی پیش مجله را اتفاقی ورق زدم و به شکل عجیبی با خواندن مطلب خودم اشک میریختم.
نمیدانم برای تمامشدن آن تجربه خاص بود یا دلتنگ کسی بودم که مدتی بود خبری از او نداشتم.
وقتی دیروز خبر وحشتناک نبودنش ناگهان بر سرم مثل آوار خراب شد، نمیتوانستم نگاهش، خندههایش، صدایش و محبتش را مرور نکنم. انگار پیش از رفتنش برایش گریه کرده بودم.
شیده مهربان بود، آنقدر که نبودنش قطعا ضربه عمیقی به حجم مهربانبودن زمین میزند.
حالا چگونه باور کنم آن همه مهربانی، عشقِ بیدریغ، خلاقیت و خندهها زیر خروارها خاک خوابیده؟؟
مگر میشود گاز بتواند آن صدای خنده را ساکت کند؟ مگر میتواند آن چشمهای زیبا دیگر باز نشود…
امروز بر سر مزارش نرفتم، چون نمیخواستم باور کنم آن همه مهربانی زیر کوهی از خاک آرام گرفته.
میخواستم آخرین تصویرم از شیده همان نگاه و خنده و چشمان زیبا باشد. حالا واقعا شیده با آن همه مهربانی زیر خاک آرام گرفته؟
ای کاش آرام باشی شیده جانم… سفرت بخیر.
این خبر برای مردمی که دلخوش به این خبرنگاران جسوری بودند که صدایشان را بنگارند بسیار حزن انگیز و متاثر کننده است . این قشر خبرنگاران بخاطر روحیه حساس و نوعدوستی و لطافت روح شون وقتی در معرض حجم زیادی از فقر و بدبختی و فلاکت مردم و… قرار میگیرند دیگر تاب نمی آورند و حتی دستانشان قادر به نوشتن این حجم از فلاکت و فقر و فساد و تجاوز و آه و ناله خانواده های نجیب ایرانی را ندارد و اینجاست که کم می آورند. باید انسان از سنگ باشه و این همه مصیبت را ببینه و بتونه تحمل بکنه . ( تو کز محنت دیگران بی غمی ، نشاید که نامت نهند آدمی )
شاید باورش برای خیلی ها سخت باشه ولی بدون شک انسانهای متعهد و دلسوزی که روح لطیفی دارند بشدت تحت تاثیر این غم بزرگ میشوند این غم انقدر بزرگ و بزرگتر میشود که تا دنیا و جان آن شخص را از او بگیرد . کسانیکه از محنت دیگران غم بزرگی دارند آدم ترند!!
ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود !
روح اش شاد و یادش گرامی