مراسم تجلیل از بانوان امدادگر و سختکوش جمعیت هلال احمر در دوران جنگ تحمیلی، به مناسبت گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس برگزار شد و در این مراسم از 20 بانوی امدادگر با اهدای لوح تقدیر و هدایایی قدردانی شد.
زنانی که روزی با شجاعت و بیهراس از زخمهایی که ممکن بود در جنگ بردارند، یا خود مرهم روی زخم مجروحان نشاندند یا سنگ صبور خانوادههای مفقودان و اسرا در اداره امور اسرا و مفقودان جنگ شدند. آنها پا به پای مادران، پدران و همسران چشم به راه تلاش کردند برای اخذ خبری از این اسرا و مفقودان جنگ تحمیلی تا بلکه کمی از خون دل پدران و مادران بیتابشان کاسته شود.
برگزاری مراسم تجلیل از بانوان امدادگر و نامدار جمعیت بهانهای است برای دیدار دوستان و رفقای قدیمی؛ زنانی که وقتی خاطرات تلخ و شیرینشان را روایت میکنند هر شنوندهای را به قلب جبههها میبرند. ورودی سالن همایش با تابلوهای حاوی تصویر حضور قهرمانانه این بانوان آراسته شده است.
زنانی ظریفالجثه اما قدرتمند که در جبهههای خاکی گاه به تنهایی و گاه به مدد همدیگر کار انتقال مجروحان جنگی را دنبال میکردند، به تیمارداریشان در بیمارستانها میپرداختند یا همراه با اشک والدین آنها قدمبهقدم دنبال مفقودان و اسرا میگشتند. دفتر خاطرات هشت تن از بانوان امدادگر در این مراسم ورق خورد.
1. نوعروس جنگ 9 سال چشمانتظار ماند
«عصمت زارعی» یکی از این امدادگران است. نوعروس جنگ، سال 61 به نامزدی پسرخالهاش در میآید و قرار میشود بعد از محرم ازدواج کنند اما این نامزدی 9 سال تمام طول میکشد: «علی به جبهه رفت و اسیر شد. مدتها از او بیخبر بودیم. یک روز که برای کسب اطلاع از وضع او به هلال احمر زنگ زدم و پرسیدم «علی زارعی» نامه دارد با شنیدن پاسخ بله از آن سوی گوشی دیگر هیچ نشنیدم، با شوق و ذوقی وصفنشدنی به سمت جمعیت حرکت کردم اما وقتی نامه را دیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد. نام پدر نویسنده نامه موجود عباس بود در حالی که نام پدر نامزد من جعفر بود. گریه امانم را بریده بود. زندهیاد «بهجت افراز» آن زمان مدیر مجموعه بود. وقتی بیقراری مرا دید گفت جایی مشغول به کاری؟ گفتم نه. با روی باز مرا به کار در اداره امور اسرا و مفقودان دعوت کرد. بیمعطلی این پیشنهاد را قبول کردم. همدرد همه بودم؛ چه زن جوانی که چشمانتظار همسرش بود چه پدرومادر پیری که هر روز به اداره سر میزدند. 9 سال بعد خبر تبادل اسرا رسید. قرار شد همراه با دوستان و همکاران به مرز برویم. با این قول به مادرم که هرگز نامزدم را نبینم و با شنیدن خبر سلامتیاش سریعا به تهران برگردم به مرز رفتیم. اولین اتوبوس اسرا از راه رسید. دوستانم همراه من فریاد میزدند علی زارعی… علی زارعی. بالاخره یکی از دوستان علی صدایمان را شنید وگفت فردا میآید! پاهایم سست شد و اشک امانم را برید. قول داده بودم به محض دریافت خبر سلامتیاش برگردم، به تهران برگشتم و برای استقبال از پسرخالهام راهی شهرستان شدیم تا انتظار 9 ساله به پایان برسد.»
2. مهاجر خرمشهری؛ خدمتگزار خانواده رزمندگان
«منیره سادات محمدی» هم سال 1360 وارد جمعیت هلال احمر شد. داستان ورودش به جمعیت به زمان مهاجرت او و خانوادهاش از خرمشهر به تهران برمیگردد: «با شروع جنگ تحمیلی، اهالی خرمشهر مجبور به ترک شهر شدند. جزیره «مینو» جایی بود که برای زندهماندن به آن امید داشتیم. جزیرهای بین آبادان و خرمشهر. یک خانه بود و جمعیت 30 نفره ما. هر لحظه ممکن بود خانه زیر رگبار دشمن ویران شود. برای رفتن به تهران باید از آبادان به ماهشهر میرفتیم اما جاده دسترسی در تصرف عراقیها بود. نیروهای ایرانی اجازه تردد نمیدادند و اصرار ما باعث شد تا عبور منوط به اخذ مجوز تردد از فرمانداری شود. مراجعه به فرمانداری هم فایده نداشت. نامهای صادر کردند مبنی بر اینکه چون جاده اشغال است خروج امکان ندارد، اما نامه را دستکاری کردیم و با تبدیل ندارد به دارد از ماهشهر خارج شدیم و مسیر تهران را یک هفته تمام با هزار ترس و نگرانی زیر آتش دشمن سپری کردیم . بعد از استقرار در تهران دلم میخواست در عرصه جنگ خدمت کنم. توسط دوستی به هلال احمر معرفی شدم. در ابتدا به کار بستهبندی و تفکیک دارو در داروخانه برای انتقال به جبههها مشغول شدم و بعد از آن به اداره اسرا و مفقودان رفتم. تسلط من به زبان عربی کمک کرد تا به مراجعان عربزبان خدمت کنیم. علاوه بر من، دو خواهرم به نامهای امیره و آمنه چندین سال در اداره جستوجو بهعنوان داوطلب مشغول خدمت بودند.»
3. کامپیوتر اداره اسرا و مفقودان
«فاطمه رضایی» وقتی خاطرات دوران جنگ را روایت میکند، گاه اشک و گاه لبخندی شیرین روی صورتش میدود. او مسئول بخش اقدامات اداره جستوجو و مفقودان و از حافظه خیلی خوبی برخوردار بود. آنقدر ذهنش فعال و درگیر کار بود که هر زمان اسامی مفقود یا اسیری به میان میآمد و میخواستند بدانند پروندهاش چه وضعیتی دارد سراغ او را میگرفتند: «همه امید خانوادههای مفقودان و اسرا به ما بود. سعی میکردم با تمام توجه و دقتی که لازم بود کار این خانوادهها را دنبال کنم. آن زمان از کامپیوتر در ادارهها خبری نبود و مغز ما حکم بانک اطلاعات را داشت.»
درست است هنوز هم به اندازه همان روزها نامونشان اسرا و مفقودان را به یاد دارد اما در میان همه آنها نام یکی ملکه ذهنش شده است: «یک روز خبر شهادت فردی را دادند. طبق روال به خانواده اعلام کردیم و از برادرش دعوت کردیم تا به عنوان یکی از نزدیکان برای شناسایی عکس خودش را به جمعیت هلال احمر برساند. عکس، جوانی لاغر و پوستاستخوانی را نشان میداد مانند اسکلتی پوشیده از یک پوست خالی. برادرش تا این صحنه را دید روی زمین نشست و در میان هقهق گریههایش میگفت با چه زبانی به پدر و مادرم بگویم جوان ورزشکار و قهرمانتان با پوستی چسبیده به استخوانش برگشته است؟»
4. سنگ صبور بودیم
«نجمه حسنپور» خوب میداند فاطمه رضایی چه میگوید، دوستانی که با هم دردهای مشترکی را تجربه کردهاند: «اداره اسرا و مفقودان در طول سالهای جنگ بعد از آن خانه امید خانوادههایی شده بود که رزمندههایشان را در جبههها گم کرده بودند، آنقدر بیتاب فرزند و همسران خود بودند که گاه بازیچه دست شایعات میشدند و دوست داشتند به بهای تمامشدن کابوسها این شایعات حقیقت داشته باشد؛ برای مثال دنبال گمشدههایشان در زندانهای اردن و… میگشتند.»
او کسی است که تمام روزهای انتظار همسر سرلشکر خلبان حسین لشگری را برای بازگشت همسرش از اسارت به چشم دیده است: «سال 59 برای شناسایی هوایی میروند و دیگر برنمیگردند تا سال 74 مفقودالاثر بود و کسی از او خبر نداشت. هر روز همسرش به اداره اسرا و مفقودان میآمد و همیشه منتظر شنیدن یک خبر خوب بود. سال 74 نماینده صلیبسرخ توانسته بود از او در اسارتگاههای عراق عکس بیندازد. روزی که این عکس و پیامها به اداره ما رسید را هیچ وقت فراموش نمیکنم. بعد از 18 سال که از اسارت برگشتند کتاب خاطرات این آزاده در قالب 6410 صفحه توسط همسرش به چاپ رسید.»
او با تمام خانوادههای اسرا و مفقودان زندگی میکرد و پا به پای خیلی از مادران اشک میریخت: «خیلی از مادران هنوز چشم به راه هستند. همین پارسال بود که خواهر شهیدی تعریف میکرد مادرم تنها در خرمشهر است. وحید سال 1359 به جبهه رفته و هنوز برنگشته است اما مادرم هر روز چشم به راه اوست و جایی نمیرود و میگوید حمید فقط اینجا را بلد است، خانه شما را بلد نیست.»
روایت خاطرات بانوان امدادگر گام مهمی در مسیر انعکاس تجربه زیسته امدادگران بود که در قالب تاریخ شفاهی به ثمر نشست
5. همدلی مادران شهید را فراموش نمیکنم
«معصومه بهمنآبادی» خواهر آزاده «یدالله بهمنآبادی» هم وقتی خاطرات دوران جنگ خود را مرور میکند علت اصلی حضورش در جمعیت را عشق به کار داوطلبانه میداند: «سال 61 که وارد جمعیت شدم در واحد امداد جبهه مشغول شدم. برای کار در این بخش لازم بود تا آموزشهای لازم را فرا بگیریم. بعد از فراگیری آموزشهای امدادی در بیمارستان شهید کلانتری، جایی میان آبادان و اهواز مشغول رسیدگی به مجروحان جنگی شدیم؛ مجروحان منتقل شده از خط مقدم جبهه که هیچ وضع خوبی نداشتند.»
همدلی و همراهی مادران شهدا و رزمندگان برایش هنوز حکم زیباترین تصاویر آن سالها را دارد: «یکی از زیباترین کارهایی که در این بیمارستان دنبال میشد شستوشوی لباس و ملحفه رزمندگان توسط مادران شهدا و رزمندگان بود. خیلیهایشان هنگام شستن این لباسها آنها را بو میکردند و اشک میریختند به امید اینکه لباس یا ملحفه فرزند خود را میشویند. هنوز نغمههای مادرانهشان در گوشم شنیده میشود.»
6. مادرم مشوقمان بود
«فروغالزمان فخاری» تازه دیپلم گرفته بود که مارش جنگ نواخته شد و نیاز مبرم به نیروی امدادگر بود که فروغالزمان را به اتفاق دو خواهرش فخرالزمان و زهرا راهی جبهه کرد. با تشویق مادرش که از مبارزان سالهای ۴۲ بودند و فراخوان هلال احمر برای اعزام امدادگر، وارد هلال احمر شدند و پس از کسب آموزشهای فشرده به جبهه اعزام شدند. آنها جزو اولین گروههای اعزامی بودند که به ایلام رفتند: «در طول هشت سال دفاع مقدس از سوی سپاه پاسداران و هلال احمر و بهداری مرکز در مناطق جنگی ایلام، ماهشهر، اهواز، خرمشهر و بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک به عنوان امدادگر خدمت میکردیم و به طور مستمر تا سال ۶۲ در مناطق جنگی حضور داشتیم.» او شاهد شهادت خیلی از مجروحان جنگی بود اما میگوید قدرت امدادگران زن در دوران جنگ وصفناپذیر است: «زنان و دخترانی که به دعوت جمعیت هلال احمر وارد این میدان شده بودند باید در طول شبانهروز با جمعیت زیادی از مجروحان با حال وخیم روبهرو میشدند. رویارویی با این صحنهها و خستهنشدن و از پا ننشستن، به علت قدرتی بود که خدا به همه ما بخشیده بود.»
7. قطع خونریزی با سیم تلفن
«زهره آقاشاهی» هم وقتی جنگ آغاز شد محصل بود: «با وجود سن کم توانستم با مجابکردن مسئولان حکم مجزا و انفرادی به مقصد قصر شیرین بگیرم. ولی روز دوم که به کرمانشاه رسیدیم قصر شیرین سقوط کرد و به دست بعثیها افتاد. به علت همین موضوع حکمم را عوض کردند و در روز سوم جنگ در سر پل ذهاب حضور یافتم: «سال ۶۱ وارد هلال احمر شدم و در طول هشت سال دفاع مقدس از سوی جهاد سازندگی، سپاه پاسداران خرمشهر، هلال احمر و بهداری مرکز در تمامی عملیاتها به جز عملیات کربلای یک شرکت داشتم. آن یک عملیات را هم به دلیل انجام کارهای اعزام برادر کمسن و سالم که بعدها به شهادت نائل شد و همچنین پدرم که در تهران بود، از دست دادم. 11 ماه همراه با یکی از دوستانم به نام فاطمهالسادات در بانه بودیم. شهر خالی از سکنه بود و ما فقط برای امدادرسانی به رزمندهها حضور داشتیم. خبری از امکانات اولیه امدادرسانی نبود. گاه مجبور میشدیم با سیم تلفن خونریزی مجروحان را به صورت کامل قطع کنیم.»
قدرت امدادگران زن در دوران جنگ وصفناپذیر است: «زنان و دخترانی که به دعوت جمعیت هلال احمر وارد این میدان شده بودند باید در طول شبانهروز با جمعیت زیادی از مجروحان با حال وخیم روبهرو میشدند. رویارویی با این صحنهها و خستهنشدن و از پا ننشستن، به علت قدرتی بود که خدا به همه ما بخشیده بود.»
8. خاطره نفربر و جانبازان شیمیایی
«محدثه ملک» مصداق زن امدادگری است که در دوران جنگ سر نترسی داشت و همراه دیگر همکارانش برای کمک به رزمندهها در هر نقطه از جبههها که لازم بود، حاضر میشد. او از سال ۶۶ به عنوان امدادگر وارد هلال احمر شد. در عملیاتهای والفجر ۱۰، بمباران شیمیایی حلبچه و عملیات مرصاد به عنوان امدادگر در بیمارستان صحرایی نبیاکرم(ص) و نقاهتگاه ۲۲ بهمن در کرمانشاه مشغول خدمت بود: «در یکی از مأموریتها به کرمانشاه اعزام شدیم. اتوبوس ما حاوی 11 خانم بود؛ 5 امدادگر و 6 پرستار. همین طور که به سمت کرمانشاه حرکت میکردیم کردها جلوی اتوبوس را گرفتند و وقتی متوجه شدند همه مسافران و امدادگران زن هستند باورشان نمیشد و فقط یک کلام گفتند شما همه دیوانهاید! بعد از عبور از این مرحله وقتی به منطقه رسیدیم در قالب سه گروه تقسیم شدیم؛ عدهای در بیمارستان صحرایی، عدهای در شهر و عدهای در نقاهتگاه 22 بهمن مشغول شدند. ما در نقاهتگاه 22 بهمن بودیم. برای پذیرش شیمیاییها در یک زمین ورزشی بزرگ بینور آماده شده بودیم. شب جمع زیادی از مجروحان شیمیایی را که از ناحیه چشم مجروح شده بودند، آوردند. هیچکدام جایی را نمیدیدند. جلوی پای هر کدام یک جفت دمپایی قرار داده بودیم. یکی از جانبازها صدا کرد خانم پرستار نفربر من نیست؟ با تعجب پرسیدم نفربر چیست؟ با خنده گفت دمپاییهایم دیگر! جانبازان دیگر صدای او را شنیدند و او را شناختند. این شوخی باعث شد تا حدود 10-12 جانباز شیمیایی از ناحیه چشم که قدرت دیدن نداشتند در آن سالن همدیگر را پیدا کنند.»
خاطرات امدادگران زن ثبت شود
«فریبا شاهمحمدی»؛ همه او را فرزند هلال احمر میدانند. اول دبیرستان بود که به عنوان عضو سازمان جوانان وارد جمعیت هلال احمر شد و دوره آموزشهای عمومی و تکمیلی کمکهای اولیه را کسب کرد، دوم دبیرستان بود که جنگ شروع شد او همزمان در سنگر مدرسه و دانش و به عنوان مربی کمکهای اولیه در پایگاهها و مساجد فعالیت میکرد تا زمانی که دیپلم گرفت. در سال ۶۳ بعد از گرفتن دیپلم وارد مناطق جنگی غرب کشور و بعد از آن در سال ۶۴ به اهواز رفت. او به عنوان اولین مربیهای امداد برای امدادگران حاضر در دوران دفاع مقدس فعالیت گسترده داشت. کسی که آموزش گروههای سپاه و امدادگران منطقه را عهدهدار بود و شبها در بیمارستان خدمت میکرد. او که اکنون مدیرکل مجامع جمعیت هلال احمر است با اشاره به تلاش زنان امدادگر در جبهههای جنگ و خدمت به رزمندهها از این حضور به عنوان برگ زرین حضور زنان در دوران دفاع مقدس یاد میکند: «حضور زنان و دختران جوان ما بعد از فراخوان هلال احمر تنها در یبمارستانها نبود. این افراد با حضور در اداره اسرا و مفقودان خانوادههای آنها را آرام میکردند. به کدگشایی نامههای اسرا میپرداختند و با صبوری در مراکز درمانی حاضر میشدند. امدادگران زن تنها کسانی بودند که آخرین ساعتهای نفسکشیدن رزمندگان را همراهی و ذکرهای آنها را تکرار کردند. قصه زندگی این امدادگران باید نوشته شود تا در همیشه تاریخ بماند.»
تاریخ شفاهی جمعیت هلال احمر با روایتهای زنان امدادگر
«سمیرا فعلی» مشاور امور زنان و خانواده رئیس جمعیت و دبیر جشنواره نیز در حاشیه این مراسم در گفتوگو با «شهروند» میگوید: «برنامه تجلیل از مقام امدادگران زن در جمعیت هلال احمر برای اولینبار در چهلمین سالگرد گرامیداشت دفاع مقدس و در آستانه فرارسیدن تولد حضرت زهرا(س)، روز زن و روز مادر صورت گرفت.»
او این کار را گام بزرگی در مسیر تهیه و تکمیل تاریخ شفاهی جمعیت هلال احمر برمیشمرد و میگوید: «روایت خاطرات بانوان امدادگر گام مهمی در مسیر انعکاس تجربه زیسته امدادگران بود که در قالب تاریخ شفاهی به ثمر نشست.»
در این مراسم علاوه بر راویان فوق از سعیده کاظمتوری، سوده کافی، جمیله درویشعلی، مرضیه نظری، زهرا فخاری، اقدس سلیمانیه نایینی، وجیه سیفیفر، فخرالزمان فخاری، معصومه عبدالوهابی، ثریا محمودی، فاطمه رحمانی و حورا افرا با حضور «مریم مجتهدزاده لاریجانی» رئیس سازمان نشر آثار و ارزشهای مشارکت زنان در دفاع مقدس، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس تقدیر شد.