همه چیزمان به همه چیزمان میآید
یادم هست آن روزهای قبل از انقلاب، وقتی از یک فعال سیاسی صحبت میشد، کسی بود که تمام زندگیاش را وقف آرمانش کرده بود و انواع و اقسام رنجها را به جان میخرید و در این راه، برای اینکه دچار وسوسه نشود و پایش نلغزد، خود را از انواع لذتهای معمول زندگی محروم کرده بود و بسا که در راه آرمانش جان میداد، تا جایی که به قول شاملو در شعر ابراهیم در آتش «دریغا شیر آهن کوه مردا/ که تو بودی/ و کوهوار/ پیش از آنکه به خاک افتی/ نستوه و استوار/ مرده بودی». این تصویری بود که ما از یک فعال سیاسی و مبارز در ذهنمان داشتیم. فعالی که فرق نمیکرد در ایران باشد یا به هر دلیل مجبور به جلای وطن شود؛ هر جا که بود، از لذات زندگی چشم میپوشید و همه بود و نبودش را صرف آرمانش میکرد.
چنین شیوه زندگی، در میان همه مبارزان مرسوم بود و فرقی نمیکرد که چه منش و مسلکی را برگزیده باشند، مذهبی باشند یا نباشند، جامعه را بیطبقه بخواهند یا توحیدی؛ هر که بودند و با هر مرام و اندیشهای حتی متضاد، در یک چیز شبیه هم بودند: بهدور از لذات معمول و مرسوم مردمان عادی زندگی میکردند. دوستی دارم که پیش از انقلاب از همین دسته مردمان بود و زندگیاش در تلاش و مبارزه میگذشت و برادرش را هم در یکی از درگیریهای چریکی با نظامیان حاکمیت پیشین از دست داده بود. کار به جایی رسید که از ایران رفت و به مبارزان ظفار پیوست و در صف آنان به تلاش ادامه داد. بعد از سرکوب مبارزان ظفار هم به اروپا کوچ کرد و با اینکه در قارهای دیگر ساکن شده بود و سطح و بسط زندگی چیز دیگری بود، اما همچنان بر همان سیاق قبل روزگار میگذرانید.
نهتنها او که دیگرانی هم که همچون او بودند، چنین زندگی میکردند و حتی تا آنجا که مقدور بود، پناهنده نمیشدند و ملیت تغییر نمیدادند و ایرانی میماندند. به بخور و نمیری قناعت میکردند و زندگی را در نهایت سادگی میگذرانیدند. خود را نهتنها یک مبارز وطن، که حتی یک مبارز جهانی میدانستند و مرزبندیهای مشخصی با استعمار و استثمار داشتند. نوک پیکان حملهشان، نه فقط رژیم سلطنتی که امپریالیسم را هم هدف گرفته بود و بلکه سرکوب داخلی را ادامه استثمار خارجی میدانستند، طوری که مرزبندی با ساختار استثمار و امپریالیسم و افشای جنایات و سرکوب جهانی، برای آنها جدای از روشنگری نسبت به حاکمیت داخلی نبود. در کوچکترین فرصت، برای آموزش به مبارزان فلسطینی میپیوستند و آرمانهای خود را جدای از آرمانهای زخمی آنها نمیدانستند؛ این تصویر عمومی یک فعال سیاسی پیش از انقلاب بود.
اما حالا 40سال بعد چه میبینیم؟ فرض کنید مثل فیلمهای علمی – تخیلی، فعالی سیاسی باشید که در محفظهای منجمدتان کرده باشند و پس از 40 سال، یختان آب شده باشد و مدعیان روشنگری و فعالان سیاسی کوچکرده امروز را با این فاصله 40 ساله ببینید. چه تصور خواهید کرد اگر ببینید که یکی به دامان همان امپریالیسم آویخته و از وزارت خارجه آن رسما پول میگیرد (همان امپریالیسمی که همچنان در جهان کشتار میکند و سلاح میفروشد و سرکوب میکند و از کشتار حمایت میکند، فقط به این بهانه که اینها دوستان ما هستند و از ما اسلحه میخرند) و کار به جایی میرسد که از فرط آبروریزی، همان وزارت خارجه اعلام میکند که پرداخت میلیوندلاری این مدعیان مبارزه سیاسی را قطع کرده است.
یا آن دیگری که وقتی ایران بود و در روزنامهای مشغول؛ حرف و حدیث پیرامونش آنقدر چسبناک، که همه به هم هشدار میدادند که مراقب باشند و از او حذر کنند و وقتی از ایران میرود و بعد سالها این در و آن در زدن، به ناگاه میشود کارشناس شبانهروزی جهان عرب و برایش در لندن روزنامه میخرند و یکشبه تحلیلگر رخدادهای خاورمیانه میشود. یا آن یکی که با همه استعدادی که داشت، وقتی اینجا بود، مثل پاندول ساعت از چپ به راست میرفت و میآمد و حالا در یک مانور به غایت سکولار و روشنفکرمآبانه، تلویزیونی اینترنشنال را برای مرتجعترین حاکمیت 80سال اخیر جهان راهاندازی و مدیریت میکند و در موضعی حقبهجانب، درست در نقطه مقابل فعالان پیشین، فلسطین را متجاوز و اسراییل را مظلوم و آن را که میمیرد تروریست و آن را که میکشد، پایبند به دموکراسی تصویر میکنند.
و ما مردم عادی، حیرتزده تماشا میکنیم که این دیگر چهجورش است؟ آن از حیرتهایی که از رشوههای نجومی ایجاد شده و دستورهای پیگیری مکرر که از فرط مکرر شدن، یادمان میرود که چه به چه شده با یک عالم نجومیهای دیگر که کار از دست منجمان هم در رفته و این از کنشگران سانتیمانتال و حقوقبگیر و آویزان به ارتجاع منطقه و رسما مواجببگیر امپریالیسم و مشوق و مدافع تحریم این مردم. یاد این جمله معروف ناصرالدین شاه افتادم که بعد از ترور توسط میرزا رضا کرمانی، در دربار قاجار معروف شد به «شاه شهید» که میگفت «بهراستی که همه چیزمان به همه چیزمان میآید.»