شهروندآنلاین-اهل کرمانشاه است؛ درس خوانده دانشگاه مهندسی؛ فارغالتحصیل صنایع. برگه سبز که آمد ساکن پادگان شهید رجایی کرمانشاه شد. آموزشی بود، آخر هفتهها مرخص برای گشتن در شهر و سر زدن به خانواده. «آموزشی راحت بود. در شهر خودم بودم.» دوران شیرین آموزشی که به روزهای آخر رسید تقسیمبندیها انجام شد. قرعه مرز «هیرویی» به نام «رضا نوازش» افتاد؛ سرباز هنگ مرزی نیروی انتظامی کرمانشاه؛ مرز هیرویی. روز موعود اتوبوسها به صف شدند. سربازها آماده سفری که فقط قبل از این در خاطرات سربازهای دیگر شنیده بودند.«سرباز مرزی 18ماه خدمت است.» همه امیدشان به 18ماهه بودن خدمت بود. تا رسیدن اتوبوسها به محل هنگ، سربازها بارها گشتزنی، کمین و … را در ذهن مرور کردند. «ترس نبود بیشتر هیجان تجربه اتفاق نو بود و بس.»
«شرایطی بود که اصلا تجربه نکرده بودم»
قبل از خدمت و پوشیدن لباس خدمت به رسم سربازهای قدیمی شروع کرد به پرسوجو از قدیمیترها آنهایی که حالا کارت پایان خدمت گوشه جیبشان جا خوش کرده بود. «یکی، دوماه قبل از سربازی اغلب از این و آن سوال میکنی تا اطلاعات داشته باشی.» کلی اطلاعات گرفت. اینکه با آموزشی چه باید کرد و دوره خدمت چگونه میگذرد، اما شنیدههایش با آنچه تجربه میکرد کمی متفاوت بود. بچه شهر بود و تحصیلکرده دانشگاه. همیشه دوستان و خانواده را کنارش داشت اما هنگ مرزی مقصد آخرش نبود. «رضا» و تعدادی سرباز موظف شدند به خدمت در نقطهای کمی دورتر. سربازانی در نقطه صفر مرزی. «پدرم ایثارگر بود و من کسری خدمت داشتم؛ 6ماه» سرباز مرزبانی یعنی چشم دوختن به کوه و دره. به جان خریدن سرما و دوری از خانواده. «شرایطی بود که اصلا تجربه نکرده بودم.» نام رضا میرود میان سربازان مرزبانی. گشت و کمین و نگهبانی. «دلتنگی و غربت کار را سختتر میکند.» نبود امکانات، دوری و خطراتی که در کمین مرزبانیهاست همه دستبهدست هم میدهند تا خدمت کمی سختتر بگذرد. «غربت خاصی دارد.» خاطرات مرزبانی «رضا» خلاصه میشود در کمین و گشتزنیها. در غربت و دوری از خانواده.«دو سری کشف قاچاق داشتیم.» نتیجه کمین و گشتزنیها میشود زدن رد قاچاقچیانی که گوسفندها را مسافر عراق کرده بودند. «عملیات سختی بود در درهای با شیب تند و عجیب و غریب 90درجه.» چند سرباز بودند و چند نفر از نیروی کادری. درگیری، تعقیب و گریز، تیراندازی و در نهایت گرفتن محموله قاچاق.«بیشتر هیجان داشتم.»
«با شنیدن شرایط زندانها همزادپنداری کردم»
نه از جرمش خبر دارد، نه نامش. ردی از خود به جا نگذاشته و نشانیای هم نداده. فقط میداند زندانی بوده؛ زندانی جرائم غیرعمد. «طرف مقابل را ندیدم.» روزها سخت میگذشتند برای رضا. شرایط سخت و دوری از زندگی شهری و خانواده طاقتش را طاق کرده بود. سربازی یعنی دلتنگی یعنی گفتن از خاطرات دور برای یک همخدمتی. «یک روز دوری خیلی اذیتم میکرد که با یکی از کادریها سر صحبت را باز کردیم.» ورزش بهانهای بود برای فرار از دوری از شهر و دیار. «پرسنل کادر خدمتش را در زندان گذرانده بود.» خاطرهبازی رسم سربازی است؛ گفتن و شنیدن از خاطرات پُر میکند ساعتهایی را که قصد گذر ندارند. «از خاطرات سربازیاش گفت. از شرایط سخت زندانیها و دوری که تحمل میکنند.» شنیدن از زندان و زندانی رضا را برد به دنیای دیگری؛ دنیای دیوارهای بلند و آدمهای محبوس در آن. «با شنیدن شرایط زندانها همزادپنداری کردم.» ذهنش پر شد از فیلمهایی که از زندانها دیده بود؛ آدمهای مستأصلی که راه به جایی ندارند و دستشان از همه جا کوتاه است؛ آدمهایی که به اجبار تاب دیوارهای بلند را میآورند به امید آزادی. «شرایطشان با وجود حبس خیلی سختتر از من سرباز بود.»
«میشود با 3میلیون تومان کاری کرد؟»
«رضا» ماند و شنیدههایش از زندان و زندانی. دیگر غم دوری و غربت روی سینهاش سنگینی نمیکرد. خواب و خوراکش فکر کردن به زندانیها شده بود؛ مردان و زنانی محبوس میان دیوارها دور از خنده کودکانشان در حسرت پولی که شرط آزادیشان بود. «شرایطشان شباهت زیادی به ما مرزبانها داشت. امکانات محدود، دوری و دلتنگی.» سرباز که باشی نقطه خدمتت، تعداد ماههایی که خدمت کردهای میشود معیار دریافتی ماهانه سربازیات. «ماه اول 150هزار تومان میگرفتم. پایه خدمتم بالا که رفت، بیشتر شد و به ماهی یک میلیون و دویست یا سیصدتومان رسید.»هنوز حرفهای پرسنل کادر در گوشش زمزمه میکند. «با حمیدرضا پوریانی، مدیرکل زندانهای استان کرمانشاه تماس گرفتم.» قول و قرارش را با خودش گذاشته بود؛ آزادی یک زندانی جرائم غیرعمد. «اول در فضای مجازی پیام دادم. خیلی استقبال کرد.» پولش محدود بود اما رویای کار بزرگی را در سر داشت. «پرسیدم میشود با 3میلیون تومان کاری کرد؟» میخواست در حد توان بهانه آزادی زندانی شود. «همان کارت سپه که برایم صادر شده بود را دادم.» زندانیاش هر کسی که باشد حالا آزاد است و میان خانواده. «رضا» خدمت را تمام کرده و حالا در شهرش به روزهایی که پشتسر گذاشته میاندیشد. «امکانش را داشته باشم این کار ادامهدار خواهد بود.» «رضا» معتقد است زندانی یک نفر نیست؛ یک خانواده است میان میلههای سربهفلک کشیده. «مبلغ مهم نیست خیلیها برای کمتر از اینها در زندان هستند. مبلغ آزادی خیلی از زندانیها به اندازه یک وعده بچههای بالای شهر است.»