وحید میرزایی– بعد از اینکه اجارهنامه را در حضور آقای احمدی صاحب معاملات ملکی و صاحبخانه امضا کردم، آقای احمدی کلید آپارتمان را تحویلم داد و با یک شوخی فیزیکی غیرمرسوم و مثبت 18 که انگار بین بنگاههای معاملات ملکی رایج بود، بدرقهام کرد. بلافاصله با همسر تماس گرفتم و خبر اجاره آپارتمان را به سمع او رساندم. همسر نیز مرا مأمور به مترکردن عرض پنجرههای آپارتمان، برای خرید پردههای جدید کرد. با اکراه پذیرفتم و خود را به ساختمان رساندم. درِ پارکینگ چهارتاق باز بود و چند نفر مشغول تعمیر انباریها و پارکینگ بودند. چون عجله داشتم، از همان درِ پارکینگ وارد ساختمان شدم. ناگهان یکنفر داد زد: « اُهَ. کجا اخوی سرت رو میندازی میری تو.» برگشتم و نگاهش کردم. مردی میانسال با تهریشی سفید و سیاه که البته ریشها با تقریب خوبی تا امتداد مردمک چشم امتداد یافته بود. با پیشانی به چروکهایی بسزا، انگار که مجموعه مارپیچی مغزش دقیقا پشت پوست پیشانی کار گذاشته شده بود، آنطوری. با ملاطفت سلام کردم و گفتم: «من مستأجر جدید آپارتمان شماره 12 هستم.» با همان میمیک ناراحت صورت گفت: «اولا که کسی با من هماهنگ نکرده، ثانیا خب باش، چه کار کنم!» اجارهنامه را نشانش دادم، بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «اینا به درد من نمیخوره. تا مدیر ساختمون نیاد اینجا تکلیفت رو مشخص کنه، یه قدم دیگه برداری قلم پات رو میشکونم.» دیدم از درِ ملاطفت جواب نمیدهد، گفتم: «داداش کلید دارم، دو دقیقه میرم پنجره رو متر میکنم و برمیگردم، شمام غلاف کن.» هنوز «غ» غلاف منعقد نشده بود که ناغافل یک چک زد توی گوشم و گفت: «اینو زدم تا بفهمی اولا با بزرگترت درست حرف بزنی، ثانیا احترام بزرگترت رو نگه داری، ثالثا بفهمی داری با کی حرف میزنی.» تا آن روز به غیر از معلم سوم دبستان، مدیر مدرسه راهنمایی، پدر خودم، پدر دختر همسایه قدیمیمان، دوستِ دخترِ همسایه قدیمیمان، مسئول آزمایشگاه دانشکده، گندهلات محله قدیمی و نماینده شهرمان در مجلس، کسی توی گوشم نزده بود. گفتم: «برای چی میزنی؟» گفت: «دلیلش رو که گفتم اما غیر از اون، زورم هم زیاده.» واقعا زورش زیاد بود و البته در همین چند دیالوگی که بینمان برقرار شد، فهمیدم آن چین و چروکهای روی پیشانی نه به خاطر تأثیر مارپیچی مغز بلکه انگار مجموعه مارپیچی رودهاش پشت پیشانی بود.
ادامه دارد…