عزیزِ جونِ دل

امیر مسعود فلاح– شب عجیبی بود. هجوم افکار مانع خوابم بود. چطور با مامان و بابا خداحافظی کنم؟ با اشک‌هایشان وقتی راه افتادم و از دور می‌بینم‌شان چه کنم؟ اگر دویدند و دستم را کشیدند و مانع رفتنم شدند چه؟ اگر وسایلم را از ساکم درآوردند که مجبور شوم برگردم چه؟ در این فکرها بودم که خوابم برد. صبح از خواب پا شدم دیدم دیر شده. بدوبدو آماده شدم که بروم. مامان و بابا خواب بودند. یک ساک بزرگ کنار ساکم بود و یک کاغذ با خط بابا روش بود که نوشته بود «این لباس‌اضافه‌ها رو ببر مجبور نشی زود برگردی.» بدرقۀ متفاوتی بود. حتما خواسته‌اند سورپرایزم کنند. زود خودم را به ترمینال رساندم. سوار اتوبوس شدم. جا نبود، برای همین راننده اتوبوس که با هیبتی شبیه باستانی‌کاران زمان قاجار بود گفت صندلی کنارش بنشینم. بهم نگاه کرد و با خنده‌ای هولناک که برق دندان‌های لمینت‌شده‌اش توی چشم آدم می‌زد پرسید «چطوری جون دل؟ برقراری عزیز؟» با ترس‌و‌لرز گفتم «بله» و بعدش برای اینکه کنترل و مدیریت بحث را از دستش بگیرم، زود اسم پادگان را آوردم و ازش پرسیدم «بلدید کجاست؟» به جای جواب دادن به سوالم، پرسید «سربازی جون دل؟» ولی منتظر جوابم نماند و شروع به تعریف بی‌امان خاطرات بی‌پایان سربازیش کرد. آنجایی که باید پیاده می‌شدم را رد کردیم. به زور توانستم بین حرف‌هایش بپرم تا بگویم نگه دارد پیاده شوم. آخرش هم نه‌تنها حرف بابا نشد که می‌گفت راننده اتوبوس‌ها از سرباز کرایه نمی‌گیرند، بلکه چون بین راه نگه ‌داشت بیشتر هم گرفت.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.