بر باد رفته

خاطرات جعلی خدمت-6

امیرمسعود فلاح- با بچه‌ها رفتیم جیره استحقاق‌مان را گرفتیم و بعدش رفتیم آسایشگاه. سرگروهان آمد و توجیه‌مان کرد و نوبت تقسیم کار شد. طبق توصیه دوستان معتبرم، برای آشپزی و رانندگی دست بلند نکردم و منتظر صداکردن برای خدمتگزاری در مقام ارشد و منشی ماندم اما هیچ اسمی از آنها برده نشد و فقط گفتند«کی میخواد مقسّم آب و نون و غذا باشه؟» چون بیشتر بچه‌ها دهه هفتادی و هشتادی بودند و مثل ما دهه شصتی‌ها قانع و سربه‌زیر نبودند، سرگروهان یک بازی برد-برد راه انداخت و در ازای هر کار، امتیاز می‌داد. قرار شد مقسم‌ها زودتر از بقیه از صف رزم صبحگاهی بیرون بروند و دیرتر از بقیه به صف رژه عصرگاهی بیایند و آخر هفته‌ها هم نگهبان نباشند که مرخصی بروند. با خودم گفتم آرمانگرایی و ایده‌آل‌اندیشی دهه شصتی بس است دیگر و برای یک‌بار هم شده، مثل دهه هفتادی‌ها و هشتادی‌ها نقد را بچسبم و نسیه را ول کنم. بالآخره بر تردیدم غلبه کردم و به‌عنوان اولین نفر دستم را بالا بردم. یک روز مقسم بودم و بعدش کلمن بزرگ آب یخ را تحویل یک پسر ریزنقش دهه هفتادی دادم. دستاوردهای آن یک روز برایم دست‌درد و کمردرد بود و پیچ‌خوردن پا در حین نقش زمین‌شدن کلمن و سُر خوردنم و از همه بدتر پیچیدن صدای فرمانده در سرم که به سرگروهان می‌گفت «خوب شد به حرفت گوش نکردم این دست‌وپا چلفتی رو ارشد نکردم. خودشو نمیتونه نگه داره، گروهانو نگه داره؟» در نتیجه هم مرخصی‌های آخر هفته را از دست دادم و نگهبان ثابت آخر هفته‌ها شدم هم زودتر از همه لنگان‌لنگان می‌رفتم سر صف و رژه و دیرتر ازهمه برمی‌گشتم و هم بحث ارشد و منشی‌بودنم منتفی شد.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.