خاطرات جعلی خدمت-8/ استقبال جونانه

امیرمسعود فلاح- اولین مرخصی خدمتم بود. بعد از سه هفته می‌خواستم بروم خانه. حس و حال عجیب داشتم. تصور می‌کردم مثل فیلمها یک درِ کشویی بزرگ با صدای گوشخراش باز می‌شود. اول ساکم را می‌اندازم زمین و کمی با بغض به بیرون نگاه می‌کنم. بعد از چند دقیقه درنگ، قدم‌های آهسته برمی‌دارم و بیرون می‌روم. بعد پشت سرم در با همان صدای گوشخراش بسته می‌شود. اما هیچکدام از اینها اتفاق نیفتاد. دژبان بعد از مُهرکردن برگه مرخصی‌ام گفت “زود دکمه رو بزن”. در حالیکه دنبال دکمه می‌گشتم، یک نفر دیگر زد و در کوچکی باز شد. خواستم ساکم را زمین بگذارم و خیره به بیرون نگاه کنم که دژبان گفت “زود باش هوا سرده میخوایم ببندیم درو”. بیرون آمدم و با لباس خدمت توی جاده سوار اتوبوس شدم. همان رانندۀ آمدنی بود. به من نگاه می‌کرد و درحالیکه برق خاصی هم در چشمانش می‌درخشید هم روی دندانهایش، با هیبت خوفناکش گفت “به به، به به، یه روز جونانۀ دیگه”. دوباره تا مقصد از خاطرات خدمتش گفت. وقتی هم که خوابم می‌برد بیدارم می‌کرد و می‌گفت “الکی ادای خوابا رو درنیار. بیداری، بدم بیداری”. موقع پیاده شدن هم باز بابت توی راه نگه‌داشتن و سوارشدنم کرایه زیادتر گرفت. نزدیک کوچه‌مان استرس گرفتم. یعنی همه چیز تغییر کرده بود؟ یعنی بابا و مامان مثل بدرقه‌کردنم الان هم ازم استقبال نمی‌کنند تا هم به گونه‌ای متفاوت سورپرایزم کنند هم رویم زیاد نشود؟ تو کوچه که آمدم دیدم هیچی عوض نشده و بابا و مامان دم در ایستاده‌اند. واقعا خوشحال شدم و خواستم بغلشان کنم که فاصله گرفتند. مامان گفت “نزدیک نیا با این لباسای سه هفته نشسته. دربیار بنداز تو ماشین، خودتم بدو تو حموم” بابا هم گفت “با چی اومدی؟ کرایه که ازت نگرفتن؟”.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.