امیرمسعود فلاح- از حمام که آمدم بیرون خواستم به اتاقم بروم اما مامان اصرار کرد «حالا بیا بشین ناهارتو بخور جون بگیری.» بعدش خواستم توی اتاقم بخوابم که گفت «تو همیشه از خدات بود رو مبل جلوی تلویزیون بخوابی حالا میخوای بری ته اتاقت بخوابی؟» انگار همه چیز تغییر کرده بود. همانجا خوابیدم. عصری که از خواب پا شدم، خواستم لباس عوض کنم با دوستانم بروم بیرون. به نظرم رسید با سربازشدنم آزادی عملم بهشدت زیاد شده. به خاطر همین همانجا وسط هال لباسم را درآوردم. بابا آمد و با دادوبیدادش راهی اتاق شدم که لباسهایم را آنجا بپوشم. درحالی که خودم هم برهنه بودم، با واقعیت بهطور برهنه روبهرو شدم. چشمم به دل و جگر پخش و پلای لپتاپم افتاد. بعد صدای دعوای مامان و بابا میآمد. مامان مدام از لزوم حمایت از حقوق من میگفت و بابا هی میگفت «زن، دیوونه شدی؟ چرا چشم و ابرو بالا میندازی؟»
شبش که از بیرون برگشتم، بابا اول یک سیلی زد و بعد لباسم را بو کرد و وقتی دید بوی سیگار نمیدهم، رفت خوابید. فرداش از صبح تا عصر، همه فامیلمان آمدند دیدنم. بابا تمام توانش را به کار بست که هزینه رفتوآمدم کم شود. برای همین از همه میپرسید: «شما گذرتون سمت پادگانشون نمیفته با هم برید بیاید؟» اما هیچکس مسیرش آنورها نبود. البته شنبه صبح سهچهار تا از فامیلها را توی راه دیدم اما لابد کار یهویی پیش آمده و خودشان هم خبر نداشتهاند. باز با همان راننده اتوبوس رفتم. حجم محبتش به من افزایش پیدا کرده بود و اینبار بهم «جان جانان» میگفت. در همین راستا کرایه را هم بیشتر از همیشه گرفت.
لینک کوتاه:
https://shahrvandonline.ir/51361
کپی شد