باغ فردوس پنج بعدازظهر

مونا زارع، طـــنــزنـویــس / دوهفته کافه را تعطیل کرده بودیم و رفته بودیم برای استراحت. شهروزخان اعتقاد داشت بعد از مدتی فشارِکاری آدم‌ها باید به خودشان زنگ تفریحی بدهند. راستش را بخواهید جفت‌مان هم خیلی خسته بودیم. نداشتن مشتری و گرداندن کافه‌ای خالی روح آدم را چنان خسته می‌کند که مجبوری وسطش وقت تنفس بگیری و خودت را آماده کنی برای مرحله بعد پول درنیاوردن. اما حالا که بعد از دوهفته برگشتیم، آن‌قدر انرژی‌مان زیاد است که شهروزخان پیشنهاد داد گزینه جدیدی هم به منوی کافه اضافه کنیم و بگذاریم تنوع در منو بالا برود. منوی کافه را گذاشتم روی میز و خودکارش را از جیبش درآورد و چیزی روی منو نوشت و منو را برگرداند طرفم. انتهای لیست نوشته بود: «میز خالی ساعتی ٢٠‌هزار تومان.» گفتم: «میز خالی اضافه کردید به منو؟! هیچی دیگه نبود؟» از جایش بلند شد و گفت: «تو نمی‌فهمی این چیزارو. نصف اینا که میان کافه به خاطر میز میان مجبورن توی رودربایستی یه آشغالی هم سفارش بدن.» نگاهی به کافه روبه‌رویی کردم که چند دختر با بادکنک و کیکی در دست داشتند واردش می‌شدند و از لباس‌ها و دمپایی‌های لخ‌لخ‌کنان‌شان می‌توانستی بفهمی احتمالا نهایت ناراحتی و دغدغه‌شان این است که کلاسترفوبیا دارند و از تنگنا و اتاق دربسته می‌ترسند. همان لحظه در کافه باز شد و سربازی وارد کافه شد و روی اولین صندلی نشست و کلاهش را درآورد و گذاشت روی میز. داشت سرش را می‌خاراند که منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ایستادم. گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.» منو را برداشتم و آرام گفت: «خواب رو که نمیپرونه؟» گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر می‌کنه.» گفت: «عمیق‌تر؟!» سر جایم ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق می‌خواید؟» دوباره سرش را خاراند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمی‌بینی. سبُک باشه پس»

گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.» منو را برداشتم و آرام گفت: «خواب رو که نمیپرونه؟» گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر می‌کنه.» گفت: «عمیق‌تر؟!» سر جایم ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق می‌خواید؟» دوباره سرش را خاراند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمی‌بینی. سبُک باشه پس»

١٠دقیقه بعد گل گاوزبان را جلویش گذاشته بودم و بدون معطلی سر کشید و به صندلی تکیه داد. کلاهش را گذاشت روی صورتش و کمی خودش را پایین کشید تا گردنش روی لبه صندلی باشد. شهروزخان گفت: «پسرجون میزمون پولیه‌ها.» دستش را تکان داد و گفت: «٢٠دقیقه بیشتر نمی‌خوابم. یه خواب ببینم الان میام.» هر دو به او خیره مانده بودیم که از خواب پرید و کلاهش را انداخت روی میز و گفت: «خانم این گل گاوزبونت چرا این‌طوری بود؟! خواب نمی‌بینم.» گفتم: «الان می‌خواید خواب ببینید؟ خواب خاصی مد نظرتونه؟» سرباز بشکن زد و گفت: «آفرین! من یه خواب بیشتر نمی‌بینم. نامزدم دوماهه رفته. سر برجک که نمیشه خوابشو دید. الان وقت دارم بخوابم خوابشو ببینم سرحال شم.» همان لحظه بغض کردم و گفتم: «ای وای الهی بمیرم!» شهروزخان رفت سمت سرباز و منتظر بودم بغلش کند که کوبید پشت گردنش و گفت: «بلند شو ببینم کره‌خر! میخوام خوابشو ببینم یعنی چی؟» داد زدم: «شهروزخان خیلی رمانتیکه، چرا این‌طوری می‌کنی؟!» پشت یقه سرباز را گرفت و گفت: «مگه شماره تلفنشو نداری؟! آدرس خونه‌شو نداری؟» سرباز با سر تأیید کرد. شهروزخان گفت: «خب پاشو برو گمشو زنگ بزن بهش! عین اسب آبی نشسته خوابشو ببینه! چرا زنگ نمی‌زنی بهش بگی غلط کردم آقای رمانتیک؟» سرباز خودش را جمع کرد و گفت: «پررو میشه خب!» همان لحظه با لگد شهروزخان پرت شد بیرون و گل گاوزبانش نصفه ماند. شاید هم بعضی دلشان بخواهد نیمی از عمرشان را خواب ببینند تا زندگی کنند. ما چه می‌دانیم!

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.