به سوی طبیعت وحشی
روایت واقعی جوانی بیپروا که به تنهایی به یکی از دورافتادهترین نقاط آلاسکا سفر کرد
«به سوی طبیعت وحشی»، روایت جوانی ماجراجو و آمریکایی بود که به آلاسکا سفر کرد و از گرسنگی جان داد. ابتدا بعضی منتقدانش گمان میکردند که او عملا حماقتی جبرانناپذیر مرتکب شده؛ چون بدون تجهیزات و صرفا برای ماجراجویی به نقطهای دورافتاده در آلاسکا سفر کرده. اما نویسنده این کتاب به ما میگوید که او با خوردن گیاهان، بهتدریج به سمت مرگ رفته است.
شهروندآنلاین: جان کاراکائر، نویسنده و کوهنوردی آمریکایی است که به خاطر آثارش در رابطه با طبیعت وحشی و بیرونی، به خصوص صعود از کوه مشهور است. او پدیدآور آثار غیرداستانی پرفروشی همچون «بهسوی طبیعت وحشی»، «بهسوی هوای رقیق»، «زیر پرچم بهشت» و «جایی که مردان افتخار کسب میکنند» و همینطور تعداد زیادی مقاله چاپ شده در مجلات است. او عضو اردوی نحسی بود که در سال ۱۹۹۶ به اورست صعود کرد؛ صعودی که به «فاجعه ۱۹۹۶ کوه اورست» مشهور شد و یکی از مرگبارترین فجایع تاریخ کوهنوردی اورست محسوب میشود. او بر اساس این تجربه، کتاب «بهسوی هوای رقیق» را نوشت. کتاب «بهسوی طبیعت وحشی» او در سال ۱۹۹۶ منتشر شده است. این کتاب، بر اساس مقاله ۹۰۰۰ کلمهای نویسنده درباره زندگی کریستوفر مککندلس و با عنوان «مرگ یک بیگناه» که در مجله اوتساید چاپ شده، به نگارش درآمده است. در سال ۲۰۰۷ اقتباسی سینمایی از آن به کارگردانی شان پن و بازی امیل هرش با عنوان «بهسوی طبیعت وحشی» ساخته شد. این کتاب جان کاراکائر یکی از پرفروشترین کتابها در سراسر جهان است که به ۱۴ زبان و ۱۷۳ ویرایش و شکل مختلف به چاپ رسیده است. این کتاب به صورت گسترده به عنوان متن درسی در دبیرستانها و کالجها تدریس میشود. «بهسوی طبیعت وحشی» با ترجمه نازنین عظیمی به تازگی از سوی انتشارات ستاک در ایران چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با جان کاراکائر درباره این رمان، رابطه آن با جنگ جهانی دوم و حقیقت ماجرا.
بسیاری از چیزهایی که مردم درباره کریستوفر مککندلس میدانند از دفترچه خاطرات او به دست آمده، درست است؟ او در واقع مدام از تجربیاتش مینوشت. این دفترچه از زندگی و مرگ او چه میگوید؟
خب، این دفترچه خیلی مختصر و رمزی است، به همین دلیل باید آن را تفسیر کنید. اما او تمام گیاهانی را که خورده، یادداشت کرده. آب و هوا را روی تکههای پاپیروس ثبت کرده. خیلی از عکسهایی که گرفته با پیدا شدن جسدش بازیابی شدند، او چندین رول فیلم هم گرفته است. عکسهای او نشان میدهد چه چیزی میخورده. اوایل ژويیه وقتی بعد از کلی تلاش کردن، نمیتواند به آن طرف رودخانه برسد، به خاطر گرمای هوا به اتوبوس برمیگردد، اوضاع خیلی خوب پیش میرود…
این اتوبوس پناهگاهی موقت است که از قبل همانجا بوده. درست است؟
بله. از قبل آنجا بوده. سالها توسط شکارچیان و صیادان در سفرهای یک روزه در جاده از آن استفاده میشد. به نوعی ایستگاهِ میانه راه است. او به طور تصادفی به آن برخورد کرده بود، بخاری هیزمی دارد و تختی در عقب و در مکانی زیبا قرار گرفته است. او فکر کرده بود این مکان به عنوان اردوگاه اصلیاش، عالی است. بیشتر این سه ماه و نیم را آنجا گذرانده بود. او تصمیم گرفت فقط به زندگی در اتوبوس ادامه بدهد، غذا بخورد و شکار کند. همه چیز به خوبی پیش میرفت، تا پایان ماه ژويیه، این ورودی شوم دفترچه، 30 ژويیه. اینطور نوشته شده: «بینهایت ضعیف شدم. از دانههای سیبزمینی است. به زحمت میتوانم بایستم. دارم از گشنگی میمیرم. خیلی خطرناک است. گرفتار شدم.» قبل از این جملهها چیزی وجود ندارد که نشان بدهد او مشکلی داشته. بعد از آن، نشانههای دیگری در دفترچه او وجود دارد که معلوم میشود در دردسر بزرگی افتاده. بعد هم، کمی بیشتر از سه هفته بعد، در 18 آگوست، خود را تا پشت اتوبوس روی زمین کشید و جانش را از دست داد. این مسأله باعث شد من به این نتیجه برسم که بذرها او را به طریقی ضعیف کرده و شاید کاملا کشتهاند. به همین دلیل وقتی از اتوبوس بازدید کردم چند تا دانه برداشتم و این دانهها را به یک بیوشیمیست در فیربنکس فرستادم تا آنها را آزمایش کند. او گفت این گیاهان سمی نیستند. گفت من این گیاه را خودم خوردم و امتحان کردم. خیلی تعجب کردم. منظورم این است که چطور گفته شیمىدان را با آنچه در دفترچه مککندلس آمده مطابقت بدهم؟ به همین دلیل خواندن ادبیات علمی را ادامه میدادم، تا اینکه به مقاله رونالد همیلتون برخوردم.
رون همیلتون به شما کمک کرد تا از جایی که بعید به نظر میرسید، به نتیجه برسید. درست است؟ او به قربانیان جنگ جهانی دوم و اردوگاههای کار اجباری نگاهی انداخت.
درست است و این مکانی بود که هیچکس فکر نمیکرد به آن برگردد و این ایده خیلی درخشان بود. منظورم این است که همیلتون سزاوار تحسین است. همان آدمی است که موضوع را فهمید. او با این اردوگاه کار اجباری، «وپنیارکا» در اوکراین در طول جنگ جهانی دوم آشنا بود. در این اردوگاه، یکی از افسران تصمیم گرفت این آزمایش عجیب را انجام بدهد. او به زندانیان گیاهی به نام هلر خورانده بود، گیاهی که خیلی به سیبزمینی وحشیِ مککندلس شبیه بود. او دانههای هلر را که قرنها خورده شده و تحت شرایط خاصی سمی شناخته شده بودند، به زندانیها میداد. در واقع سادیسم داشت و میخواست علايم آن را ببیند و بررسی کند. معلوم میشود وقتی مردم هلر میخورند، به ویژه وقتی غذای کافی دریافت نمیکنند و رژیم غذایی محدودی دارند، فلج میشوند. برای راه رفتن بسیار ضعیف میشوند و برای ایستادن مشکل پیدا میکنند. رون همیلتون بعد از خواندن «بهسوی طبیعت وحشی» از خود پرسیده بود که این ماده همان ماده سمی اوداپ است؟ این ماده، یک نوروتوکسین، زهر فلجکننده عصبی و اسید آمینه است. همیلتون تصمیم گرفت بذرهای سیبزمینی وحشی را آزمایش کند تا ببیند آنها هم این سم را دارند یا نه. به همین دلیل او مقداری بذر گرفت و آنها را برای دپارتمان شیمی دانشگاه محل کار خود فرستاد. بعضی از آزمایشها نشان میدهد این دانهها واقعا حاوی اوداپ هستند. من به سادگی قدم آخر را برداشتم، در ماه آگوست گذشته هم مقداری بذر سیبزمینی وحشی گرفتم و آنها را به یک آزمایشگاه خیلی پیشرفته در آنآربر فرستادم که فناوریهای پیشرفتهای دارد. به طور قطع بذر سیبزمینی وحشی حاوی اوداپ، این نوروتوکسین کشنده است که اگر آن را بخورید، درصورتی که دیگر مواد مغذی کافی دریافت نکنید، فلج میشوید.
چرا برای شما مهم بود که به این موضوع بپردازید؟ به این بحث مربوط میشود که کریستوفر مککندلس بدون احتیاط عمل کرده است یا خیر؟ این چیزی بود که میخواستید از آن دفاع کنید؟
بله، من این کار را کردم. همانطور که در همان صفحات اول «بهسوی طبیعت وحشی» اشاره کردم، به عنوان یک روزنامهنگار عادی، بیطرف به این کتاب نزدیک نشدم. اعتراف میکنم که خیلی با مککندلس همذاتپنداری کردم. وقتی همسن او بودم، یک سال کوچکتر از او – او هنگام مرگ 24 ساله بود.- وقتی 23 ساله بودم، خودم به تنهایی رفتم سراغ آلاسکا و یخچالهای طبیعی آن و خودم به کوهی صعود کردم. فوقالعاده بیپروا بودم، اما این کار بینهایت احمقانه بود. خوششانس بودم، زنده ماندم و برگشتم تا داستانم را تعریف کنم. اهل خودکشی نبودم. جوان بودم و از حماقت جوانی رنج میبردم. معتقدم که مککندلس خیلی جوان بود، همانطور که میدانید، او سعی نداشته خودش را به کشتن بدهد. فقط سعی میکرد خودش را محک بزند. برای من مهم بود از مککندلس در برابر منتقدانش دفاع کنم، گروهی میگویند او خودکشیگرا یا احمق بوده. من فقط این کتاب را نوشتم و حدس زدم که این دانهها او را کشته و همه مرتب میگویند دانهها سمی نیستند. آن دفترچه و آن حرفها درباره ضعیف شدن او و بذر سیبزمینی مرتب مرا به فکر وامیداشت و اذیت میکرد. برای من مهم بود که کتاب را درست کنم. اگر دانهها حاوی اوداپ نبودند، من این جملهها را در نسخه جدید آن مینوشتم: «خب، به نظر میرسد دانهها او را نکشته و او فقط به خاطر حماقت خودش گرسنگی کشید.» اما الان مجبور نیستم این مطالب را بنویسم. برعکس میتوانم حقیقت را بنویسم.
برگرفته از نشریه ان پی آر