اشک‌های پسربچه قهرمان برای نجات جان مادرش

گفت‌وگوی «شهروند» با مادری که از سوی پسر 7 ساله‌اش زندگی دوباره گرفت

مریم رضاخواه _ سیما فراهانی| چهارده سال است که از این بیماری رنج می‌برد. بارها بیهوش شده و نیروهای اورژانس به دادش رسیده‌اند. ولی این بار پسر کوچکش منجی او شد. مادری که از بیماری دیابت رنج می‌برد و تا مرز اغما رفت. اما پسرش به فرشته نجات او تبدیل شد. پسربچه هفت ساله‌ای که توانست دو بار عدد یک و یک بار عدد پنج را شماره‌گیری کند. آن هم با وجود قفل بودن گوشی؛ حال بد مادرش را برای عوامل اورژانس توصیف و آنها را به خانه‌شان هدایت کرد. درنهایت هم وقتی به اورژانس آدرس اشتباهی داده بود، خودش تا سر کوچه رفت و آمبولانس را به خانه‌شان هدایت کرد. او توانست مادرش را از کما نجات دهد.

پریسا محمدی، مادر مبتلا به دیابت است. او هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که در یکی از حمله‌هایش درست وقتی بیهوش است و اصلا متوجه هیچ چیزی نیست، پسر کوچکش بتواند او را نجات دهد. علیرضا همان پسرک باهوشی است که توانست با کمک نیروهای اورژانس در اسفراین مادرش را درمان کند. مادری که صبح زود به دلیل افت قند حالش بد شده و فقط فریاد می‌زد. پسرک از صدای مادرش بیدار شد. تنها بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. اما در همان سن کم آن سه عدد نجات‌بخش را در ذهنش تداعی کرد. گوشی مادرش را برداشت. اما رمز گوشی را نمی‌دانست. با این حال این عددها را کلیک کرد. دکمه تماس اضطراری را فشار داد و توانست با نیروهای اورژانس صحبت کند.

فریادهای مادر

اما این پایان کار نبود. علیرضا تا آخرین لحظه همه چیز را به خوبی کنترل کرد: «چهارده سال است به دیابت مبتلا هستم. هرازگاهی قندم افت می‌کند. بدنم بی‌حس می‌شود. قدرت تکلم و حرکت را از دست می‌دهم. فقط در آن لحظه جیغ می‌کشم. بیهوش هستم، اما بی‌اختیار جیغ می‌کشم. آن روز صبح هم همین حمله به من دست داد. شوهرم سرکار بود. من و پسرم هم خواب بودیم. وقتی حالم بد شد، پسرم هنوز خوابیده بود. وقتی فریاد زدم، پسرم  از خواب بیدار شده بود. او که متوجه وضعیتم شده بود، از اورژانس115 اسفراین درخواست کمک کرد. البته او در ابتدا لباسش را می‌پوشد. به سمت خانه پدربزرگش که در همسایگی ما هستند، می‌رود. در می‌زند، ولی آنها خانه نبودند. دوباره برمی‌گردد. این بار شماره اورژانس را می‌گیرد.»

پسرم قهرمان من است

علیرضا زمانی که به خاطر بیماری مادرش چند باری اورژانس را در خانه دیده بود، توانسته شماره آن را روی آمبولانس حفظ کند. برای همین توانسته بود که با نیروهای امدادی تماس بگیرد: «چندین بار اورژانس به خانه ما آمده بود، برای همین پسرم شماره را حفظ کرده بود. همیشه می‌گفت دو تا یک و یک پنج. آن روز هم تماس گرفت. تماس اضطراری؛ چون رمز گوشی مرا بلد نبود. به نیروهای اورژانس وضعیت مرا گفته بود. پسرم ساعت 9و41 دقیقه با اورژانس تماس گرفته بود. آنها هم پنج دقیقه بعدش رسیدند. ولی از آنجا که علیرضا استرس گرفته، اسم کوچه را به درستی نگفته بود. وقتی نیروهای اورژانس به روستای ما یعنی روستای کلاته میرزا رحیم می‌رسند، از سوپرمارکت محل پرس‌وجو و درنهایت آدرس را پیدا می‌کنند. علیرضا آن زمان دم در ایستاده بود. او می‌بیند که آمبولانس از سر کوچه رد می‌شود. گویا اشتباه به کوچه کناری می‌رفتند. علیرضا هم بلافاصله می‌دود و به سراغ آنها می‌رود و آنها را به خانه‌مان می‌آورد.»

پریسا ساعتی بعد با کمک و درمان نیروهای اورژانس به هوش می‌آید و تازه متوجه می‌شود که پسرش چه کاری انجام داده است: «وقتی به هوش آمدم، باورم نمی‌شد که پسرم چنین کاری انجام داده است. او زندگی مرا نجات داد. من همین یک پسر را دارم. شوهرم کارگر ساده است. درآمد زیادی نداریم و این بیماری زندگی‌مان را نابود کرده است. با این حال خوشحالم که پسرم آنقدر بزرگ شده که توانسته چنین کاری انجام دهد. اگر نیروهای اورژانس نمی‌رسیدند، من به کما می‌رفتم. چون قندم به طرز وحشتناکی پایین آمده بود.»

خیلی ترسیده بودم

از طرف دیگر علیرضای هفت ساله نیز در این‌باره می‌گوید: «چند بار قبلا حال مادرم بد شده بود. اورژانس آمد و همان موقع من شماره 115 را از روی خودروی اورژانس حفظ کردم. می‌خواستم اگر اتفاقی افتاد، به مادرم کمک کنم. وقتی حال مادرم بد شد، من خیلی ترسیده بودم، به خانه پدربزرگم که نزدیک خانه ما است، رفتم، اما کسی نبود. دوباره به خانه برگشتم و سعی کردم با اورژانس تماس بگیرم، اما گوشی مادرم رمز داشت، برای همین از طریق تماس‌های اضطراری با اورژانس تماس گرفتم.»

علیرضا اشک می‌ریخت و درخواست کمک می‌کرد

مهناز اسحاقی، اپراتور 26ساله اورژانس 115 اسفراین که صدای ضبط‌شده او با علیرضا در فضای مجازی پخش شده است نیز در این‌باره می‌گوید: «ساعت حدودا 10 صبح بود که پسربچه‌ای تماس گرفت. او گریه می‌کرد و می‌گفت حال مادرش بد است. شرح حال را پرسیدم که گفت دچار افت قند شده است. سعی کردم او را از نظر روحی آرام کنم که شرح حال دقیق بدهد. از او آدرس خواستم. این پسربچه نیز با همان آدرس‌‌هایی که در ذهن داشت، یک نشانی به من داد. در همان حال که با او صحبت می‌کردم، همکارم آمبولانس را به محل اعزام کرد. همکاران در مدت کمتر از هشت دقیقه به محل رسیدند و اقدامات درمانی لازم را انجام دادند.»

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.