جنگ فقط برای ما شروع شد!

قابی بسته از روزگار دور خرمشهر؛ ماجرای حصر و آزادی‌اش

ایاز ابرام‌زاده هجده‌سالگی را تازه‌‌تازه مَزه می‌کرد که تفنگ بر دوش گرفت. یک‌ شبانه‌روز بیرون از خرمشهر نشانه رفتن را آموخت. یک تیر و یک نشانه و بعد لگد برنو بر جسم لاغرش. خرمشهری است. چهار فصل را همیشه با خرمشهر تجربه کرده. از روزگاری که خرمشهر عروس خاورمیانه بود. کشتی‌های تجاری رقابت می‌کردند برای پهلوگرفتن در اسکله‌هایش. خرمشهری که روزی حصر را هم به جان خرید. سقوط کرد تا دوباره طعم آزادی را بچشد.
کمی دورتر از این روزها، سرو وضع شهر از انقلاب می‌گفتند و کمی آن‌طرف‌تر. آن سوی کارون اخبار از صدام حسین و کودتایش؛ مردی در وسوسه ارباب جهان عرب‌شدن. قول و قرارش با اربابانش محاصر خرمشهر بود و بعد رسیدن به تهران و ساقط‌کردن جمهوری اسلامی. زمزمه مشکلات داخلی، بحث‌های قومیتی، درگیری‌های حزبی و منافقین و مشکلات کردستان و خوزستان به گوششان رسیده بود اما زهی خیال باطل.
بهانه‌جویی‌های همسایه آن سوی کارون بالا گرفت. نیروهای بیشتری در مرز مستقر شدند، موانع هم چیده. اما این سوی کارون انقلاب نوپا جهان‌آراها را به خود می‌دید.«از طرف امام(ره) به فرماندهی سپاه منصوب شده بود.» صد و خرده‌ای جوان و نوجوان تحت فرمان، فرمانده جوان. جوانانی آموزش ندیده اما گوش به فرمان.«جهان‌آرا غیر از سپاه چهار گروه در مساجد و حسینیه‌ها راه انداخت.» گروه‌هایی برای گشتزنی در مرز حدفاصل ژاندارمری‌ها. جوانان کنجکاوی که حرکات ریز آن سوی کارون از چشم‌های تیزبین‌شان مخفی نبود.«نیرو پیاده می‌کردند و خاکریز می‌زدند.»

لیلا مهداد- همسایه نااهل تصمیم خود را گرفته بود. تصمیم بر تعبیر خواب‌های شیطانی‌اش. «اولین شهدا 20 خرداد 59 یعنی سه‌ماه قبل از جنگ بودند.» اتفاقی تلخ زمانی که عقربه‌ها 10 صبح را خبر می‌دادند در مرز خَیّن؛ نهری کم‌عرض میان ایران و عراق. نام شهدا ثبت شد؛ عباس فرهان‌اسدی و موسی بختور. «فاصله‌مان چیزی نبود. بین خط مرزی گشت می‌دادیم.» گشتزنی برای حفظ امنیت در غیاب پادگان‌ها و ژاندارمری‌های خالی از سرباز. منافقان هم بودند با سودای بمب‌گذاری. «طبق یک دستوری با یک‌سال خدمتی‌ها خداحافظی کرده بودند. پادگان‌ها و ژاندارمری‌ها خالی بودند.»

خط مرزی ناامن بود و نخلستان‌ها شد مأمن نوجوانان تحت فرمان فرمانده جوان. تقویم از روز بیست‌ویک شهریور می‌داد به سال 59. یک گردان تکاور، یک تیپ آماده و تانک‌های تایردار آرایش نظامی همسایه نااهل بود برای خرمشهر. «آمدند داخل خاک‌مان. پاسگاه شلمچه و حدود را تصرف کردند.» خبر تصرف دو پاسگاه که پیچید در شهر اهالی راه مسجد جامع را در پیش گرفتند.

نه سلاحی بود، نه فرد آموزش‌دیده‌ای. اهالی بودند و خشمی که از همسایه داشتند؛ همسایه‌ای که در اوج وقاحت به خاکشان دست‌درازی کرده بود. «بعد از چهار، پنج روز دشمن را بیرون کردیم.» پاسگاه حدود و شلمچه دست خودی‌ها افتاد تا دوباره پرچم سه رنگ ایران بر فرازش به رقص دربیاید. همه اهالی در شهر ماندند. هنوز خبری از توپ و تانک دشمن نبود.

«جهان‌آرا رفته بود پادگان خرمشهر پیش سروان امیری. گفته بود همین دو ذاغه برنوست و بس.» سلاحی که سال‌ها بود از رده خارج بود و اهل جنگ نبود. اما چاره‌ای جز به دوش‌گرفتن برنوها نبود. زنان آمدند پای کار. گازوییل‌ها هم کمک کردند به تمیزشدن برنوها برای سوارشدن بر دوش مردان.

مردم در مقابل تانک‌ها

تاریخ شروع جنگ هشت‌ساله را 31 شهریور ثبت کرده. یک روز عادی برای مردم خرمشهر. زنان و مردانی سرگرم زندگی و خط آتش سنگین دشمن که یک‌باره همه‌ چیز را برهم زد. «دو هواپیما همزمان از روی اروند رد شدند و بالای خرمشهر و آبادان چرخیدند و دیوار صوتی را شکستند.» صدای مهیبی که ریتم زندگی را ناکوک کرد. شیشه‌ها توان ایستادن نداشتند و فرو ریختند. اهالی مات و مبهوت از اتفاقی که نمی‌دانستند قرار است چه روزهایی را برای شهرشان رقم بزند. 102 قبضه توپ شهر را نشانه رفتند. 440 تانک و تیپ مخصوص همراه یک لشکر در مسیر خاکی راه خرمشهر را در پیش گرفتند. خرمشهری که می‌رفت تا خونین‌شهرشدن را در خاطراتش ثبت کند. تعبیرخواب شیطانی همسایه فتح چهارساعته آبادان بود. قرارشان بر اینکه غروب همان روز صدام حسین از فتح خرمشهر و آبادان بگوید. «مقاومت ما از همانجا شروع شد.»

دشمن شبیخون زده بود و در شهر خبری از سلاح و تیر نبود، تنها دو ذاغه پر از برنو. «جهان‌آرا رفته بود پادگان خرمشهر پیش سروان امیری. گفته بود همین دو ذاغه برنوست و بس.» سلاحی که سال‌ها از رده خارج بود و اهل جنگ نبود، اما چاره‌ای جز به دوش‌گرفتن برنوها نبود. زنان آمدند پای کار. گازوییل‌ها هم کمک کردند به تمیزشدن برنوها برای سوارشدن بر دوش مردان.

مساجد شد پاتوق زنانی که کوکتل‌مولوتف می‌ساختند و لوله‌های آهنی را پر می‌کردند از باروت. «ما با همین‌ها مقاومت کردیم.»

 و اما شروع مقاومت

از مرز که حساب کنید. یعنی از خط مرزی شلمچه تا خود مسجد جامع می‌شود 14کیلومتر مسافت زمینی و حدود 200 و خرده‌ای هوایی. عقربه‌های روی ساعت دو لم داده بودند و دمای هوا حوالی 52درجه می‌چرخید که دشمن شروع کرد به کوبیدن خرمشهر. «با توپ و خمپاره می‌کوبید.» اما چند روز قبل‌تر 16 روستای مرزی خالی شده بودند از سکنه. یعنی 21شهریور 10 روز قبل از جنگ به دستور جهان‌آرا. «اگر این روستاها خالی نمی‌شدند، می‌شد صحرای کربلا.» جهان‌آرا، فرمانده جوانی که به روستانشینان را  به اجبار راهی اهواز کرده بود. «برده بود جایی که برای ایران و ژاپن بود. کانکس‌هایی در اهواز.»

و اما شروع مقاومت. جوانان جنگ نرفته و جنگ ندیده. مساجد شد پاتوق زنانی که کوکتل‌مولوتف می‌ساختند و لوله‌های آهنی را پر می‌کردند از باروت. «ما با همین‌ها مقاومت کردیم.» اهالی با هر چه دم دست داشتند، آمدند برای پاسداری از شهرشان. یکی با داس و دیگری با چماقی بر دست. زنان عبا (چادر عربی) را به دور کمر بستند برای سنگرسازی. زنانی که پابه‌پای مردان شهرشان ماندند و جنگیدند. اما نه از مهمات خبری بود نه از آب و غذا. حتی نیروی کمکی هم نرسید. «مردم آواره بودند. جسدها فرش شهر شده بودند.»

سرپناهی در شهر نبود. سقف خانه‌های یکی‌یکی فرو می‌ریختند تا محل دفن ساکنانشان باشند. «اینجا خانه‌ها زیرزمین ندارند. یک متر زمین را بکنید، می‌رسید به آب برای همین زیرزمین نداشتیم برای پناه‌گرفتن.»

چایخانه سنتی اهواز بعد از جنگ رنگ‌ و لعاب دیگری به خود گرفت. چایخانه‌ای که  شد پاتوق رفت‌وآمد زنانی که لباس‌های پاره را می‌دوختند. رخت و پتو می‌شستند و پوتین‌ها را واکس می‌زدند. زنانی که با چوب با هر آنچه در خانه‌ها مانده بود، غذایی تدارک می‌دیدند. شورلت‌ها، بیوک‌ها و… جلوی مسجد جامع صف می‌کشیدند برای اهدای بنزین‌هایشان.

4آبان 59 سرنوشت برای خرمشهر جور دیگر رقم خورد. «خرمشهر سقوط کرد.»

خرمشهری که خونین‌شهر شد

10 شبانه روز با همین دلشوره و هراس گذشت. 10 روز ایستادگی زنان و مردان شهر با دست‌های خالی. «می‌گفتیم امروز نیرو می‌آید یا فردا، اما هیچ نیرویی نیامد.» جنگ نابرابر بود. تانک‌ها بودند و اهالی بی‌دفاع. توپ‌ها بودند و خانه‌هایی از گچ و سیمان. خرمشهر در ماتم زنان و مردانش سر در گریبان برده بود. خیابان‌ها و خانه‌هایش پر بود از آرزوهایی که برباد رفته بودند. رویاهایی که سوخته بودند و فرداهایی که قصد آمدن نداشتند. «اجساد همه‌ جای شهر بودند، شاید برای همین از 22مهر 59خرمشهر شد خونین‌شهر.»

اما چرا خونین‌شهر؟ جنگ نابرابر بود. نه در سلاح و تجهیزات و نه در تعداد نیرو. گلزار خرمشهر در اسارت دشمن بود و دیگر زنان نمی‌توانستند اجساد را دفن کنند. «اجساد همه‌ جا بودند. صحنه‌های دردناکی می‌دیدیم و کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم.» شهر پر شده بود از ضجه. ضجه دختر 17 شاید هم 18ساله‌ای که در میان گردوخاک جنگ خود را روی زمین می‌کشید. با شکمی پاره و روده‌هایی که در آغوش. حوالی خیابان شاپور قدیم، خیابان شاپور قدیم و جمهوری حالا. شهر پر بود از فریادهای یوما یوما بچه 9ساله، شاید هم 10ساله‌ای که دیگر یک دست نداشت. حوالی خیابان سی متری کوی طالقانی. پسری که چند متر آن‌طرف‌تر سیبل تیراندازی 10-12 بعثی شد تا برای همیشه آرزوهایش بمیرد. بعثی‌هایی که تاب مقاومت اهالی شهر را نداشتند و جنگ روانی راه انداخته بودند برای به زانو درآوردن مقاومت. «تانک‌ها روی اجساد حرکت می‌کردند. مجروحان را زیر تانک نفر برمی‌انداختند.»

سقوط خرمشهر

چهارم آبان 59 سرنوشت برای خرمشهر جور دیگر رقم خورد. «خرمشهر سقوط کرد.» اهالی پناه بردند به آن سوی کارون؛ کوت شیخ. «دیگر هیچ‌ چیز نداشتیم. حتی یک گلوله.» اهالی پناه برده به کوت‌شیخ نه آبی داشتند برای خوردن، نه نانی. «نمی‌دانستیم خانواده‌مان کجاست. جسدها فرش خیابان‌ها بودند.» تا سقوط شهر اهلی همه بودند. شهر که سقوط کرد، بعد از حصر آبادان مردم شهر را به سوی شهرهای دیگر خالی کردند.

اهالی ناامید از آنچه بر آنها گذشته بود، شاکی از اینکه کسی به فکرشان نبود، گلایه از نیامدن نیروی کمکی. دیدید شهرمان سقوط کرد. جمله‌ای که بارها در میان ناله اهالی شنیده شد. «جهان‌آرا یک جمله به بچه‌ها گفت؛ شهر سقوط کرده و ان‌شاءالله یک روز آزادش می‌کنیم، اما مراقب ایمان‌تان باشید که سقوط نکند.» روزها می‌گذشت و شهر در دست همسایه نااهل بود. جوان‌ترها تن به کارون می‌زدند برای شناسایی. عملیات پشت عملیات برای پس‌گیری شهرشان.

خرمشهر برای صدام حسین اهمیت داشت تا جایی که در رجزخوانی‌هایش گفته بود؛ ایرانی‌ها اگر خرمشهر را بگیرند، کلید بصره را می‌دهم به آنها. تقویم دوم خرداد بود عملیاتی دیگر و قیچی‌کردن جاده شلمچه– بصره.«عراقی‌ها محاصره شدند.» مقاومت نتیجه داده بود.

اذان پیروزی در مسجد جامع شهر

شکستن حصر آبادان، عملیات ثامن‌الائمه، طریق قدس و فتح‌المبین و در آخر عملیات خرمشهر؛ بزرگ‌ترین عملیات در داخل خاک ایران. «اولین عملیات آب یو خاکی بود.» قبل از عملیات خرمشهر و آزادسازی‌اش اهالی رفتند برای شناسایی. فیلم گرفتند برای زدن به قلب دشمن. «ما خط‌شکن بودیم.» اول اردیبهشت 61 مصادف با ماه رجب. رمز عملیات یا علی‌بن ابیطالب. در مرحله اول زدن به دل کارون بود و رسیدن به سه راه حسینیه. نیروهای سمت راست زمینگیر شدند و گروه دیگر محاصره. «از تیپ 22خرمشهر به فرماندهی سردار حاج‌عبدلله نورانی.» مرحله اول عملیات سخت بود و طاقت‌فرسا. از یک تیپ نزدیک به 60درصد به شهادت رسیدند، اما جای ناامیدی نبود.

خرمشهر برای صدام حسین اهمیت داشت تا جایی که در رجزخوانی‌هایش گفته بود؛ ایرانی‌ها اگر خرمشهر را بگیرند، کلید بصره را می‌دهم به آنها. تقویم دوم خرداد بود عملیاتی دیگر و قیچی‌کردن جاده شلمچه– بصره. «عراقی‌ها محاصره شدند.» مقاومت نتیجه داده بود. اشک خوشحالی میهمان چشم اهالی و رزمنده‌ها بود. خرمشهری که حالا 70درصدش با خاک یکسان شده بود. خرمشهری که حالا شده بود میدان مین. «شهر را از مناره‌های مسجدجامع شناختیم.» مسجد جامع و اهالی که باقی مانده بودند، گریه ذوق از بازپس‌گیری خاک میهن می‌کردند. «نزدیک به 12هزار اسیر در خرمشهر گرفتیم.» عملیات‌های مختلف 19هزار اسیر داشت. اسرایی که حتی 10 روز پس از آزادی خرمشهر از کانال‌ها و سنگرها پیدا می‌شدند.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.