گمنام 313؛ برو سفر سلامت

سروان 25 ساله ناجا چگونه شهید مدافع سلامت شد؟

سَر بَندهای سرخ و سبز نشانی خانه جدید مصطفی است. خانه‌ای در میانه قطعه شهدای ارگ؛ نه خیلی دور نه خیلی نزدیک. میان خانه‌های ابدی، سقف کوتاه خانه مصطفی، چشم‌نوازی می‌کند از بیننده‌ها. سنگ مرمری، قاب گرفته خانه‌اش را. تصویر مصطفی باصلابت، با لبخندی ملیح با لباس ناجا خوشامد می‌گوید به زائران. مادر اطراف را آب و جارو کرده. قالی‌های کوچک کنار مزار پهن شده‌اند. شمعدانی‌ها روی سنگ مرمر جا خوش کرده‌اند برای در آغوش‌گرفتن شمع‌ها. تصاویری از مصطفی هم هستند، ردیف‌شده روی یک بَند اطراف مزار.

لیلا مهداد- سرا پا سیاه پوشیده؛ سیاهپوش جوان بیست‌وپنج‌ساله‌اش. مادری جوان متولد 23 دی به سال 57. به شناسنامه مرضیه می‌خوانندش از تبار خسروی‌ها. ریشه‌اش را از بروجرد گرفته، اما متولد پایتخت است. لبخندی از سَر مهربانی و رضایت گویی حک شده برای همیشه بر صورت مادرانه‌اش. «پانزده ساله بودم، آقا مصطفی دنیا آمد.» از پسر که می‌گوید لبخند می‌دود در صورتش. چشم‌هایش آرام و راضی‌‌اند. از ضجه‌های مادرانه خبری نیست. «آقامصطفی طالقان دنیا آمد. نزدیک به سه‌سال داشت که آمدیم تهران.»

مصطفی زیر آسمان صاف و آبی طالقان قَد کشید تا در سه‌سالگی همسایه خانه مادربزرگ شد؛ محله خانی‌آباد. کودکی‌اش خلاصه شد در همین محله تهران. در رفت‌وآمد به مسجد و جلسات قرآن همراه مادر. نوجوانی‌اش اما در نازی‌آباد سپری شد. «هربار آقا مصطفی را گم می‌کردم دَم دَر مسجد پیدایش می‌کردم.»

رفت‌وآمد و همنشینی با اهالی مسجد عاقبت او را شیفته احکام کرد. دوازده ساله بود به وقت آموختن احکام. «آقا مصطفی را غیرمستقیم با مصطفی حسن‌آبادی، مربی صالحین پایگاه بسیج عمار آشنا کردم.» مادر پیروز میدان بود؛ پسر به شاگردی پذیرفته شده بود. «حسن‌آبادی می‌خواست برود مشهد، احکام پسران را آموزش دهد. پولی دادیم تا مصطفی را هم ببرد مشهد.» یک هفته همجوار ضامن آهو بود برای آموختن احکام، بعد مسافر اردوی راهیان نور شد همراه مادر.

مادر از آن سفر پسر و مادری که می‌گوید دلش قَنج می‌رود برای پسر. برای مصطفی که آن روزها با ته‌ریش مختصری، تسبیح به دست روی نیزارها زانو زده بود رو به آسمان. «از همان سفر به بعد رفتار و کردار آقامصطفی شهدایی شد. دوستانش شهید زنده صدایش می‌زدند.»

از کار و کاسبی تا مدرس مادرشدن

هنوز قدوقواره کودکان را داشت که هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. امین‌بودنش باعث شده بود مصطفی صندوقدار یکی از مغازه‌های خیابان سعدی شود. «برای چندتا از دوستانش کسب‌وکار راه انداخته بود.»

عالم کودکی را بزرگ‌تر از هم‌سن‌وسال‌هایش پشت‌سر گذاشت. دغدغه توپ‌بازی و دوچرخه داشتن، نداشت، دلواپس بی‌نان ماندن سفر دوست یا آشنایی بود. دلواپسی که می‌شد خرید چاقو و دیگر وسایل برای دوستان یتیمش برای راه‌ انداختن بساطی در خیابان نازی‎‌آباد. «اجناس را نصف قیمت به دوستانش می‌داد برای کاسبی.»

مادر از مصطفی که می‌گوید رضایت از دسترنجش را می‌توان از تُن صدایش فهمید. «مصطفی هوای همه را داشت.» پسری که از همان کودکی و نوجوانی برای هر اتفاقی حدیثی از پیغمبر داشت. احادیثی که منبع‌شان بیشتر کتاب معراج‌السعاده بود. روایت احادیث مادر را سر ذوق می‌آورد. «سه شبانه‌روز کتاب را خواندم اما متوجه نشدم.»

مصطفی می‌شود مدرس مادر در کتاب معراج‌السعاده. تدریس و تشویقی که حالا شده بانی کلاس‌ها و تربیت شاگردان بسیاری توسط مادر به واسطه همین کتاب. «نکاتی را که متوجه نمی‌شدم، آقا مصطفی برایم توضیح می‌داد. شده بود استاد اخلاق من (با خنده‌ای از رضایت)»

9ماه خدمت در جوار پدر امام جواد. 9ماهی که هر شب مادر به پشت‌بام خانه رفت برای التماس به امام هشتم برای مراقبت از پسر دوردانه‌اش. «مامان چه‌ کار می‌کنید؟ به امام رضا چه می‌گویید؟ میان این همه نیرو من را گذاشتند مسئول مهدیه.»

به وقت سربازی

نظامی‌بودن از پدر به پسر رسید. هر دو سرباز و فرمانبردار ناجا. پدری که به خاطر نظامی‌‌بودنش، بیشتر وقت‌ها خانه نبود اما روزهای حضورش سرگرم آموزش پسر بود. «پدرشان در خانه راپل را به مصطفی آموزش داده بود.» تمرین نظامی‌بودن را از خانه سازمانی شروع کرد. همان چهارسالی که ساعت‌ها از دور مانورهای نظامی را زیر نظر می‌گرفت. «آقا مصطفی خیلی علاقه نشان می‌داد.» مهره‌های شطرنج هدیه مادر می‌شدند سربازهایش. ماشین‌ها هم صف می‌کشیدند کنار سربازها. مصطفی هم می‌شد فرمانده مُهره‌های سیاه و سفید صفحه شطرنج، تا اینکه با تمام نارضایتی‌ها به جای دانشگاه آی‌تی راهی نیروی انتظامی شد. به وقت سربازی رفتن که رسید، قرعه پادگان ثامن‌الحجج امام رضا(ع) به نامش افتاد. 9ماه خدمت در جوار پدر امام جواد. 9ماهی که هر شب مادر به پشت‌بام خانه رفت برای التماس به امام هشتم برای مراقبت از پسر دوردانه‌اش. «مامان چه‌ کار می‌کنید؟ به امام رضا چه می‌گویید؟ میان این همه نیرو من را گذاشتند مسئول مهدیه.»

یک سفر و راهی نو

گمنام 313؛ سوغات سفر راهیان نور بود. کُدی که بعدها نام گروه جهادی مصطفی هم شد. «خیلی اهل حرف‌زدن نبود.» اردوی راهیان نور برگ تازه‌ای در زندگی مصطفی بود؛ به روایت مادر. سفری به سال 84. هفت‌سین آن سال خانه شد چفیه‌ای سوغات از سفر و عکس شهدایی که قاب شده بودند در اطراف سفر. از آن شب به بعد شام خانه هر شب نذر یکی از شهدا بود. «شام که درست می‌کردم، آقامصطفی می‌گفت امشب میهمان شهید حسین جریانی هستیم. شب بعد من می‌گفتم امشب میهمان شهید محرمی هستیم.»

شرطش برای تشکیل خانواده مومن‌بودن و رعایت احکام خدا بود به همان راه و روش مادر. کاندیداهای ازدواج مطرح شدند. چند خواستگاری و بالاخره بردن گل و شیرینی به خانه یکی از دوستان پدر. «خدا را شکر ازدواج خوبی شد.»

به شیرینی ازدواج

غروب یک روز میان شرم و حیا سوالی پرسید از مادر برای رسیدن به مقصد دل.

– امام جواد چندسالگی داماد شد؟

*مادر به قربانت بره جانم؛ 19سالگی

– مامان من چند سالمه؟

* به سلامتی دارید بیست ساله می‌شوید

«گفتم آقامصطفی مادر به قربانت قصد ازدواج داری؟ جوابم را اینگونه داد؛ «رفتم مشاوره گفتن شما آمادگی‌اش را دارید.» شرطش برای تشکیل خانواده مومن‌بودن و رعایت احکام خدا بود به همان راه و روش مادر. کاندیداهای ازدواج مطرح شدند. چند خواستگاری و بالاخره بردن گل و شیرینی به خانه یکی از دوستان پدر. «خدا را شکر ازدواج خوبی شد.»

موج اول که سایه‌اش را از سر شهرها برداشت، مصطفی و دوستانش 10هزار ماسک برای وزارت بهداشت دوختند. صندوقی هم بود برای کمک به ورشکسته‌های کرونا. «به کسانی که به خاطر کرونا ورشکسته‌ها شده بودند، وام می‌داد.» گروه جهادی شهیدان گمنان 313 هم بود با 40 عضو. اعضایی متشکل از پسرهای هفت‌، هشت‌ساله تا پیرمردان سپید موی.

جهاد برای پاکی شهر

گروه 10نفره‌اش را از نوجوانی داشت. تیمی کوچک برای کمک به نیازمندان. «در خیابان و پارک گشت می‌زدند و میان نیازمندان ارزاق پخش می‌کردند تا زمان کرونا.» کرونا که شهرها را به قرنطینه بُرد، ترس کووید-19 به جان شهروندان افتاد. «آقا مصطفی هزار تا ماسک آورده بود برای آدم‌های بی‌بضاعت.» کرونا که شهرها را غافلگیر کرد، قیمت ماسک رسید به دانه‌ای هزار و چهارصد. «با تولیدی صحبت کرده بود دانه‌ای هشتصد یا هشتصد و خرده‌ای می‌خرید.»

کرونا هنوز در مرحله‌ همه‌گیری بود و خبری از موج‌ها نبود. ترس کرونا شهروندان را به قرنطینه برده بود. خانواده خسروی، فامیل را در ویلای دماوند دور هم جمع کرده بودند برای قرنطینه. قرنطینه‌ای که مصطفی در آن غایب بود. «هر از گاهی برای دلخوشی خانمش می‌آمد یک لقمه دورهم می‌خوردیم و برمی‌گشت.» هربار رفت‌وآمد مصطفی به ویلا ذهن مادر را مشغول می‌کرد. دلواپسی که لک‌های سفید روی لباس‌های مصطفی تشدیدش می‌کرد. «گفتم پسرم چه کار می‌کنی؟» پاسخ مادر لبخند ملیح همیشگی مصطفی بود و بس. «شب لایو دیدم ضدعفونی می‌کند.» کرونا جولان می‌داد، شهرها قرنطینه بودند اما گروه‌های جهادی حاضر در صحنه. ضدعفونی مساجد، خانه افراد کرونایی، پمپ بنزین‌ها و… برنامه هر شب‌شان بود. «ما هم از قرنطینه درآمدیم رفتیم در کارهای جهادی.» مصطفی در کنار ضدعفونی‌های هر شب، تولید ماسک، گل و آب‌میوه‌بردن به بیمارستان‌ها را هم در برنامه داشت. «آقامصطفی دویست خانواده را پوشش می‌داد.»

موج اول که سایه‌اش را از سر شهرها برداشت، مصطفی و دوستانش 10هزار ماسک برای وزارت بهداشت دوختند. صندوقی هم بود برای کمک به ورشکسته‌های کرونا. «به کسانی که به خاطر کرونا ورشکسته‌ها شده بودند، وام می‌داد.» گروه جهادی شهیدان گمنان 313 هم بود با 40 عضو. اعضایی متشکل از پسرهای هفت‌، هشت ساله تا پیرمردان سپید موی.

شام غریبان و میهمان بیمارستان‌شدن

حال و هوای محرم که پیچید در شهر، مصطفی هوس هیأت‌های امام حسین(ع) را کرد. هوس غروب‌های هیأت‌های پدربزرگ. «محرم ما همدیگر را ندیدیم.» محرم که شد، مادر برای عزاداران حسینی آشپزی کرد و مصطفی هیأت به هیأت چرخید برای دادن ماسک و ضدعفونی. «چندماه قبل از شهادتش پروفایلش نوشته بود؛ خدایا اجازه بده امسال برای حسین(ع) عزاداری کنم بعد مرا ببر.» دهه محرم با مراسم شام غریبان تمام شد و مصطفی به رسم هر سال مراسم شام غریبان را هم به‌جا آورد. «شام غریبان آمد خانه. خانمش متوجه شد کرونا گرفته.» ضدعفونی‌کردن‌های شبانه و… کرونا را میهمان جان مصطفی کرده بود. «همه کارهایش را خودش کرد، حتی بستری‌شدنش را.» مصطفی نگران نزدیکان بود برای همین گذاشت کسی نزدیکش شود. «به پرستارها می‌گفت آمده بودم باری از دوشتان بردارم، شدم باری بر دوشتان.» روی تخت بیمارستان افتاده بود. نه توان رفتن برای ضدعفونی‌کردن داشت، نه نظارت بر تولید ماسک و تهیه ارزاق برای نیازمندان را. اما حواسش به کار خیر بود. «روی تخت بیمارستان اسباب خرید بخاری برای یک خانواده را فراهم آورد. پول عمل دست یک مادر هم از روی همان تخت بیمارستان جمع شد.»

نبود ماسک جنگی در روزهای ابتدایی جهاد برای ضدعفونی شهر ریه خیلی از جوانان را نشانه رفت. مطصفی هم مانند خیلی از بچه‌های جهادی شیمیایی شده بود. «الان خیلی از دوستانش شیمیایی هستند؛ مظلوم و گمنام.» جوانانی که آستین بالا زدند برای پاک‌کردن شهر و حالا گرفتار بیماری‌ هستند. بیماری‌ای هزینه‌بر و طاقت‌فرسا. «کمک‌های ناجا نبود ما از پس هزینه‌ها برنمی‌آمدیم.» مادر چشم به سنگ مرمرین پسر می‌کند با همان لبخند همیشگی. «کاش کسی به داد این بچه‌ها برسد.»

حاجت‌روایی و آسمانی‌شدن

«مامان امام رضا به من نظر کرده.» پیامی کوتاه در شب بیست‌وهشتم صفر؛ یک شب قبل از شهادت امام رضا(ع). مادر ذوق‌زده از پیام پسر، عازم مشهد می‌شود برای پابوسی ضامن آهو. زیارت، راز و نیاز و بعد سفر به تهران به امید سلامت پسر. «حال آقا مصطفی بد شده و رفته بود کما.» یک‌ساعت‌ونیم بی‌خبر از دنیا و فرو رفته در عالم کما و بعد دوباره هوشیاری. «گفت مشهدی جونم زیارت قبول. فعلا برام غذا نیار. دوستت دارم. مراقب همسرم باش.»

آن شب مادر روی پشت‌بام خانه گذشته. رو به سوی مشهد از راه دور. مادر بی‌خبر از آسمانی‌شدن پسر در حال راز و نیاز. «صبح همسرم گفت مصطفایت شب آسمانی شد.» مادر آشفته تازه مفهوم پیام کوتاه پسر را دریافته بود؛ امام رضا(ع) به من نظر کرده. پسر حاجت‌روا شده بود و شهادت سهمش بود.

خبر آسمانی‌شدن پسر، مادر را آشفته کرد. مادری پابرهنه و سراسیمه که به سمت بیمارستان می‌دوید. «حالم خیلی بد بود. مثل گلوله آتیش شده بودم.» زمان برای مادر دستور ایست داده بود. فریاد می‌زد و می‌خواست پسرش را ببیند. بالاخره دیدار میسر شد آن هم در سردخانه بیمارستان. چشم مادر خیره به جسم بی‌جان مصطفایش. از عالم غیب پسر برای مادر خواند؛ شهدا در قهقهه مستانه‌شان … قلب پسر شروع به تپیدن کرد. بدنش گرم شد. آشفتگی مُسری شد میان بینندگان این صحنه. «همه می‌گفتند مصطفی زنده شده. همسرم، برادرم، دامادم و پرسنل.» گرم‌شدن بدن مصطفی دلیل موجهی بود برای صدازدن پزشکان. «گفتم آرام بگیرید. مصطفی لحظه‌ای بدنش گرم شد تا دل من آرام بگیرد.» مادر دوباره رو به جسد بی‌جان پسر می‌‎کند و این‌بار با آرامشی باورنکردنی می‌پرسد مصطفی شهید شدی؟ شهادت مبارک مادرجان.

خداحافظی مادرانه؛ برو سفر سلامت

سه روز بعد از شهادت مصطفی گریه محمدهادی پیچید در خانه. یادگاری از مصطفی برای روزهای دلتنگی مادر. «خودم خبر شهادتش را به عروسم دادم.» ضدعفونی‌های شبانه کار خودشان را کرده بودند. آب ژاول و نبود ماسک جنگی ریه‌‌ها را نشانه رفته بودند. «سینه‌اش را اربن‌اربن کرده بودند تا بتواند نفس بکشد. زیر گلویش را هم بریده بودند.» مادر اما راضی بود از حاجت‌روا شدن پسر. مادر قامت راست کرد تا تولد دوباره فرزندش را تبریک بگوید. در گوش راستش اذان خواند. در گوش چپ اقامه نوبت به خاکسپاری رسیده بود مادر صبورانه خواندن تلقین پسر را به عهده گرفت. «گفتم مادر تولدت مبارک. برو خوش‌ات باشد. برو سفر سلامت.»

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.