14 سال بی‌خبری از شاهین

گفت‌وگوی «شهروند» با پدر پسربچه 9 ماهه‌ای که به طرز عجیب و مرموزی ناپدید شد

سال‌ها گذشته؛ از همان شب شوم. همان شبی که زندگی خانواده زارع زیرورو شد. آن شب سیاهی که شاهین غیب شد. مادر با سختی کودکش را خواباند. غذایش را داد. او را به حمام برد. با وجود اشک‌ها و بی‌تابی‌های شاهین نُه ماهه، او را خواباند. روی زمین کنار خودش گذاشت. برق‌ها را خاموش کرد. چشمانش را بست. اینها آخرین تصویرهایی است که مادر شاهین از پسرش در ذهن خود ثبت کرده است. آن شب وقتی چشمانش را باز کرد، پسرش را ندید. کودک نُه ماهه در رختخوابش نبود. شاهین واقعا غیب شد. حالا 14 سال از آن شب می‌گذرد. 14 سال بی‌خبری تبدیل به کابوس زندگی خانواده زارع شده است. خواهرهای شاهین بزرگ شده‌اند. یکی از آنها ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. اما هنوز از شاهین خبری نیست. پسرک کوچکی که بی‌هیچ نشانه‌ای در اتاق‌خواب خانه‌شان ناپدید شد. حالا مادر مانده و یک دنیا غم؛ پدر مانده و انتظاری کشنده و خواهرهایی که حسرت دیدار برادر را دارند.

دوازده اسفند سال 86 بود. همان روزی که شاهین در کنار مادرش به خواب رفت و بعد از آن ناپدید شد. گم‌شدن مرموزی که سال‌ها طول کشید. نه سرنخی، نه نشانه‌ای، نه اثری و نه حتی یک ردی که به شاهین برسد. با این حال مادر هنوز هم چشم‌انتظار است. بی‌تاب است. پسرش را تصور می‌کند. پسری که حالا باید پانزده ساله باشد. مدرسه می‌رود یا نه، زندگی‌اش چطور می‌گذرد. چهره‌اش چه شکلی شده یا حتی اصلا هنوز هم نفس می‌کشد یا نه؛ همه اینها سوال‌هایی است که ذهن مادر را سال‌هاست درگیر کرده؛ پدر را بی‌تاب و خواهرها را بی‌رمق کرده است.

علیرضا زارع پدر شاهین است. پدری که هنوز هم وقتی صحبت از پسر گمشده‌اش می‌شود، غم در صدایش موج می‌زند. هنوز هم طوری صحبت می‌کند که انگار شاهین تازه گم شده و به زودی پیدا می‌شود.

پسری با لباس زرد و سفید

او در گفت‌وگو با خبرنگار شهروند داستان سال‌ها دوری از پسرش را روایت کرد: «خانه ما یک ساختمان در مرودشت است. شاهین آن زمان نُه ماهه بود. اسمش در شناسنامه ابوالفضل بود، ولی او را شاهین صدا می‌کردیم. پسری باهوش و وابسته به مادرش بود. آن شب را خوب به خاطر دارم. 12 اسفند سال 86 بود. من راننده کامیون هستم. آن شب هم در جاده بودم. همسرم با من تماس گرفت. گفت شاهین خیلی بی‌تابی می‌کند. می‌خواست او را بخواباند، ولی انگار شاهین نمی‌خوابید.

شیر خورده بود، غذایش را خورده بود، حمام هم رفته بود. ولی نمی‌خوابید. من هم گفتم کمی او را سرگرم کن تا بخوابد. صدای شاهین را می‌شنیدم. این آخرین صدا بود که از پسرم شنیدم. چند ساعت بعد همسرم تماس گرفت. اشک می‌ریخت و می‌گفت شاهین نیست. باور نمی‌کردم. خنده‌ام گرفته بود. می‌گفتم شاید خواب دیده‌ای؛ خانه را بگرد. اما واقعا اثری از پسرم نبود. گفتم با پلیس تماس بگیر تا من خودم را برسانم. شاهین آخرین شب لباس پنبه‌ای زرد و سفید به تن داشت.»

خانه‌خراب شدیم

مادر آنقدر با بچه کلنجار رفت تا توانست او را بخواباند. بعد در کنارش خوابید. چشمانش را بست. ولی نیمه‌های شب وقتی چشمانش را باز کرد، جای بچه خالی بود: «نوشین و نگین آن زمان نُه و دوازده ساله بودند. آنها در اتاق خودشان خواب بودند. هیچ چیزی ندیده بودند. نه در و نه پنجره نشکسته بود. همه چیز سرجایش بود. فقط اثری از شاهین نبود. همسرم می‌گوید حتی یک صدای مشکوک هم نشنیده است. وقتی با پلیس تماس گرفتیم و آنها خانه را بررسی کردند، گفتند که یک آشنا وارد خانه شده که کلید داشته است. ولی هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم کدام آشنا قصد داشته ما را خانه‌خراب کند. شاهین رفت و دیگر هرگز از او خبری نشد.»

امیدمان را از دست ندادیم

از آن شب به بعد پلیس و خانواده زارع به دنبال ردی از این پسر کوچولو هستند. پسری که حالا نوجوان شده است. ولی هیچ اثری نیست. پیگیری‌ها هیچ‌وقت به نتیجه نرسید. حتی یک سرنخ کوچک هم پیدا نشد. از آن شب به بعد دیگر زندگی نداریم. همه چیز را وقف پیداکردن شاهین کرده‌ایم. نه با کسی دشمنی داشتیم و نه کسی از ما بدش می‌آمد. نمی‌دانم پسرم چه شد. در اتاق‌خواب‌مان گم شد و دیگر هرگز هیچ ردی از او پیدا نشد. حالا ما مانده‌ایم با یک دنیا حسرت. مادرش مشکل شنوایی پیدا کرد. در سن کم هزار بیماری گرفت. افسرده شد. تا ماه‌ها نمی‌توانست صحبت کند. همین الان هم چشم‌انتظار است. امید دارد به بازگشت شاهین؛

شب‌ها خواب او را می‌بیند. هر روز با او صحبت می‌کند. خواهرهایش حالا بزرگ شده‌اند. یکی از آنها ازدواج کرده و یک فرزند کوچک دارد. ولی هر دو هنوز هم حسرت دیدار برادرشان را دارند. به ردی از او همه جا را زیر پا می‌گذارند. اما به هر دری که زدیم، بی‌فایده بود. شاهین انگار آب شد. حتی سراغ دعانویس هم رفتیم. ولی فایده‌ای نداشت. پسرم رفت، اما ما هنوز هم امیدمان را از دست نداده‌ایم. خانه‌مان را همان زمان عوض کردیم و به شیراز آمدیم. چون دیگر نمی‌توانستیم در آن خانه زندگی کنیم. ولی ای کاش فقط یک سرنخ ما را از این انتظار طولانی و کشنده نجات دهد.»

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.