پیام دهکردی: سرطان جهان من را تغيير داد
بازیگر و کارگردان تئاتر از شکست بیماریای میگوید که خيليها را شكست ميدهد
پیام دهکردی را خیلیها از سریالهای مدار صفر درجه، شهریار و گاندو به یاد دارند. اما او یکی از بهترین بازیگران و کارگردانان تئاتر است. هنرمندی که در اوج جوانی مبتلا به بیماری شبیه به سرطان شد و حالا از آن روزهای سخت 14سال میگذرد. بیماری سخت و دردناکی که آغاز و نقطه عطف زندگیاش شد. او دردهایش را پذیرفت و به جنگ عاشقانهای با خودش رفت. جنگی که حالا پرچم سفید پیروزی را به نام پیام دهکردی ثبت کرده است. با او درباره بیماریاش و رنجی که او را در مرز بین امید و ناامیدی به سوی جهانی پرنور و امید هدایت کرد، گفتوگو کردیم تا در هفتهای که به نام «نجاتیافتگان از سرطان» نامگذاری شده، امیدی باشد برای همه بیمارانی که این روزها با درد و رنج دستوپنجه نرم میکنند.
آقای دهکردی سرگذشت شما از آنجایی تأثیرگذار میشود که متوجه میشوید به بیماری شبیه به سرطان مبتلا شدهاید و با شنیدن این خبر یک شب هولناک را پشت سر میگذارید و بعد از آن ماجرا عوض میشود. خودتان بیشتر درباره آن شب و روزها بگویید.
واقعیتش این است که من شب سختی را در بیمارستان گذراندم، خیلی سخت. تصور اینکه کارهایی که تا به امروز میکردم، ادامه نداشته باشند، برایم هولناک بود. پر از سوال بودم و همه صحنههای زندگیام در ذهنم مرور میشد. با خودم فکر میکردم یعنی دیگر همه چیز تمام شد؟
آن شب در خلوتم خیلی فکر کردم و نزدیکهای صبح بود که به خودم گفتم از امروز یک چیز دیگر به من اضافه شده، اما الان زنده هستی و هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده. بنابراین زندگی ادامه دارد و تا آخرین لحظهای که در این دنیا هستم، من هم باید ادامه دهم تا زمانی که مطمئن شوم دیگر وقتم در این دنیا تمام شده است.
واقعیتش این است که من شب سختی را در بیمارستان گذراندم، خیلی سخت. تصور اینکه کارهایی که تا به امروز میکردم، ادامه نداشته باشند، برایم هولناک بود
رسیدن به این نگاه باید سخت باشد. درست است؟
بله، سخت بود. اما دو گزینه داشتم، امید و ناامیدی. با خودم فکر کردم وضع من، یک وضع قطعی و جبری است، پس حالا باید چه کنم؟ در این شرایط قطعی من امید را انتخاب کردم، آموختم که بیاهمیتترین چیزهای جهان مهم هستند و مهمترین اتفاقات جهان بیاهمیتترین.
شاید به دنبال پول و تجملات رفتن که این روزها هم خیلی مورد توجه است، یک روز برای خود من هم مهم بود، اما بعد از این بیماری فهمیدم عشق ورزیدن به خودم، اطرافیانم و خداوند مهمترین اتفاق جهان است. ما با دردهایمان بزرگ میشویم و من بعد از بیماریام از چیزهایی لذت میبرم که شاید تا پیش از آن نه توجهی به آنها کرده بودم و نه برایم لذتبخش بودند.
و بعد چطور این دیدگاه در فرازونشیب زندگیتان تداوم پیدا کرد؟
چند روز بعد یک نمونهبرداری از مغز و استخوانم گرفتند که دربارهاش میگویند یکی از دردناکترین عملهای جهان است. هرچند که نتیجه همین نمونهبرداری نشان داد که من جزو 4درصدی هستم که بیماریام بهبود پیدا میکند، اما همان شوک اولیهای که از شنیدن این خبر به من وارد شد، کافی بود تا زندگی من و اساسا کیفیت زندگیام دگرگون شود.
آقای دهکردی خیلی از مردم بعد از اینکه سختی را پشت سر میگذارند آن روزهای سخت را فراموش میکنند و دوباره به همان روال سابق زندگیشان برمیگردند. برای شما این اتفاق چطور بود؟
من دردها و رنجهای آن روزهایم را فراموش نمیکنم، چون از همان روز هر کاری که انجام میدادم، با این تصور بود که این آخرین کار من است.
این تفکر تیتر اصلی زندگیام شده بود، اینکه این آخرین بار است که با دوستانت صحبت میکنی یا آخرین باری است که سرکلاس به دانشجویانت درس میدهی یا آخرین باری است که روی صحنه میروی. یعنی نگاهم این بود که شاید این آخرین فرصت زندگی من باشد، چون معمولا همه انسانها در آخرین فرصتهای زندگی تلاش میکنند تا بهترین خودشان باشند.
واقعیت این است که اگر شما در هر کار سادهای مثل خوردن یک لیوان آب به این فکر کنید که آخرین بار است، پس تلاش میکنید بهترین اتفاق بیفتد. من هر لحظه زندگیام را با همه حواس پنجگانهام زندگی میکنم و حسرت گذشتهها را نمیخورم و نگران فردایی که هنوز نیامده نیستم.
از همان روز هر کاری که انجام میدادم، با این تصور بود که این آخرین کار من است. این تفکر تیتر اصلی زندگیام شده بود، اینکه این آخرین بار است که با دوستانت صحبت میکنی یا آخرین باری است که سرکلاس به دانشجویانت درس میدهی یا آخرین باری است که روی صحنه میروی
حالا نگاه شما به زندگی دقیقا چه معنا و تعبیری دارد؟
به نظر من فرصت زندگی در این جهان، فرصت یگانهای است، فرصتی که باید از تکتک لحظههای آن احساس خوببودن داشت تا جریان زندگی هدفمند شود. من از یک درد و رنج عمیق عبور کردم و بعد از آن هم طبیعتا سختیهای متفاوتی را در زندگیام تجربه کردم، اما فهمیدم که جهان تعبیر زیبایی دارد و باید عاشق تکتک اجزایش بود.
حتی دردها را هم میشود دوست داشت. مثلا من همین چند وقت پیش زانویم به شدت درد میکرد، معمولا مردم در این مواقع میگویند این زانوی لعنتی من باز درد میکند، اما شاید باورتان نشود که من اولش از زانویم عذرخواهی کردم و قربان صدقهاش رفتم، به او گفتم من با تو راه میروم، کوه میروم، مینشینم، بلند میشوم. من میخواهم روی پاهایم بایستم، چون هنوز مال من هستند و فرصت با هم زندگیکردن را داریم.
آقای دهکردی درباره بیماری یک شعر سروده بودید. برایمان بخوانید.
بگذار بیاید از در، دیوار، کنج و کلید
از هر طرف که میخواهد
درد، درد است دلخوش مکن به وارونه خواندنش
تنها تویی و تنهاییت
تویی و باران پشت پنجره
دوربین را بچرخان کلید را لمس کن، حرکت
زندگی آغاز میشود و دیگر بار
در شکوه چشمانت، وجود پرمهرت
و دستهای تو برای گشودن درهای دردناک جهان کافیست
باور کن چونان همیشه خدا را صبورانه باور کن
به عنوان آخرین سوال میخواهم از شما این را بپرسم که حالا بعد از جنگیدن و شکست یک بیماری سخت فکر میکنید که چه چیزی در جهان بیرحم امروز ارزش جنگیدن دارد؟
فرصت زندگی کردن. زندگی ارزش جنگیدن دارد، ناامیدی و تن دادن به پایان و نیستی بزرگترین اشتباه آدمی است.