توفیق اجباری

باغ فردوس ساعت پنج عصر

مونا زارع

چند روزی می‌شود که با ایده‌های شهروز خان دکوراسیون کافه را تغییر دادیم و بعد از اتاق فکر دو نفره مان به این نتیجه رسیدیم که دستمال های روی میز را به حالت مثلثی تا بزنیم و درون لیوان‌ها بگذاریم تا شان و منزلت کافه بالاتر برود. هر دو ایستاده بودیم و به نتیجه طراحی‌مان در سکوت نگاه می‌کردیم. شهروز خان صدایش را صاف کرد و گفت:« باید تو همون آلمان می‌موندم به خدا. واسه اینجا زیادم» من هم چون حقوقم دو ماه عقب افتاده و پولم پیش شهروز خان گیر است، با سر تایید کردم و گفتم:« این کارا یه نبوغ خاصی می‌خواد که خداروشکر شما دارید»

در کافه را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم که پاهایم به چیزی خورد. نوزادی داخل پتو پیچیده شده بود و در حالیکه داشت گریه می‌کرد جلوی در گذاشته شده بود. هر دو به نوزاد خیره مانده بودیم که شهروز خان گفت:«خودم بزرگش می‌کنم!» این حجم از جوگیری لحظه‌ای را فقط می‌توان در نوجوان‌های سیزده ساله دید اما متاسفانه شهروز خان هنوز نتوانسته از آن عبور کند. نوزاد را در بغلش گرفت و پلک‌های بچه را پایین می‌کشید و به مردک چشمش خیره می‌شد و می‌گفت:« نمیفهمم مشکلش چیه!»  نوزاد را بو کردم و گفتم:« شهروز خان اون توی فیلماست که از مردمک چشم مشکل رو پیدا می‌کنن. تو دنیای واقعی باید بو کنی.  تا گلو کثیف کاری کرده باید عوضش کنیم» شهروز خان چند لحظه نگاهم کرد و بچه را گذاشت روی میز و گفت:« عوضش کن دیگه» گفتم:«خودتون می‌خواستید بزرگش کنید که» دست به سینه ایستاد و گفت: این قسمتشو تو بزرگ کن. بقیه‌اش با من» حیف که حقوقم دست این پیرمرد است. پتو را باز کردم و قبل از اینکه توفیق تعویض پوشک را داشته باشم زنی وارد کافه شد و گفت:« بچه رو بده» شهروز خان بچه را از روی میز بلند کرد و گفت:« معلومه که نمیدم! بچه مفت پیدا کردی؟‌» زن چشم‌هایش درشت شد و گفت:«تو بچه مفت گیر آوردی! بچه خودمه. خودم گذاشتم جلوی در کافه» شهروز خان گفت:« تو غلط کردی! هرکی زودتر برداره مال اونه» زدم به بازوی شهروز خان و گفتم:«شهروز خان دو دقیقه است پیداش کردی» با بچه رفت پشت کانتر و گفت:«اگه بچه رو می‌خوای واسه چی گذاشتیش دم در کافه؟!» زن گفت:« آقا هنوزم می‌خوام بذارمش سر راه ولی کافه رو اشتباه گرفتم. می‌خوام بذار سر راه کافه روبرویی؟» این جا بود که دوباره کسی دست گذاشت روی نقطه ضعف ما. گفتم:«کافه روبرویی چرا؟» زن از پنجره کافه روبرو را نگاه کرد و گفت:« شما خودت مقایسه کن. ببین چقدر درست درمونه، صندلیاش خدا تومنه. پر از مشتری. گارسوناش هم کروات زده.بعد اینجا سگ رد نمیشه، دستمالاشو که عین چلوکبابیا مثلثی تا زدید گذاشتید تو لیوان. شما باشی بچه تو میذاری سر راه کدوم کافه؟» شهروز خان که سرخ شده بود گفت:« معلومه که سر راه این کافه. دنج، تمیز، کادر مهربان و حرفه‌ای» زن بچه را از بغل شهروز گرفت و گفت:«شما یه کافه رو نتونستید رشد بدید می‌خواید بچه منو به جایی برسونید؟» شهروز هم داد زد:«از تو بهتره که می‌خوای بذاریش سر راه!» زن هم بلندتر داد زد:«ببند دهنتو پول ندارم!» شهروز دستش را کوبید روی کانتر و نعره زد:« از حقوق این کم می‌کنم پولشو میدم بهت واسه اون بچه ولی نذارش سر راه» به شهروز خان نگاه کردم  تا مطمئن شوم انگشت اشاره‌اش به سمت «این» کسی نیست جز من. زن نگاهم کرد و گفت:«راست میگه؟» قبل از اینکه چیزی بگویم شهروز خان گفت:«از خداشم هست» و این‌گونه دیگر حقوقی در کار نیست که گیر شهروز خان باشم و مجبور شوم به خاطرش ازش تعریف کنم!

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.